جین در حالی که دختر کوچولو رو بغل گرفته بود بار دیگه به مادرش اطمینان داد که نگرانش نباشه. مادر دختر کوچولو به حلقهی دستای دلبندش که انگار قصدی برای باز کردن اون ها از گردن جین نداشت نگاه کرد. دستی به چتری های ابریشمیه دختر کوچولوش کشید و لپ های صورتیش رو بوسید: «دختر خوبی باش، باشه؟» شاید فقط مادر دخترک می فهمید که پشت این چهره ی معصوم و آروم الآن دخترکش چه شیطون کوچکی در حال نقشه کشیدن برای آتیش سوزوندنه!. دخترک که تا اون موقع با چشمای درشتش به جین و مادرش خیره بود کمی خودش رو توی آغوش جین بالاتر کشید تا حلقه ی دستاش رو دور گردنش تنگ تر کنه، وقتی گونه ی نرمش کاملا با گونه ی جین مماس شد با لحن شیرین و کودکانهش «چشم» ی گفت تا از نگرانیه مادرش کم کنه، انگار خوب می دونست چطور باید سر مادرش رو شیره بماله. به محض دور شدن مادر، جین هم از حصار دستای دختر بچه فارغ شد، با تقلا های دخترک اون رو زمین گذاشت اما خیلی زود دخترک از جلوی چشمای جین ناپدید شد و به طرف و سایل بازیه مهد دوید. جین لبخندی زد، این دختر کوچولو با مو و دندون های ریز خرگوشی واقعا شیرین و با نمک بود.
جیمین و پشت سرش تهیونگ و جونگ کوک با شنیدن سرو صداهای توی حیاط مهد از مخفیگاهشون بیرون اومدن و به محض ایستادن جیمین هر کدوم یک طرفش ایستادن و دستاشونو توی دستای جیمین قفل کردن. هر سه بدون حرکت و فقط با مردمک چشماشون که با هر جا به جایی دخترک از وسیله ای به وسیله ی دیگه چپ و راست می شد بهش نگاه میکردن. دخترک اما، بیتوجه به نگاه های کنجکاو اون سه پسر بچه با خوشحالی جیغ میکشید و بازی میکرد، لحظه ای که روی تاب نشست توجهش به اون سه پسر بچه جلب شد پس بدون معطلی از روی تاب پایین پرید و به سمتشون دوید. جونگ کوک قدمی به عقب برداشت و پشت سر جیمین قایم شد، تهیونگ دست جیمین رو فشار داد و جیمین که از اون ها بزرگ تر بود سعی کرد نامحسوس آب دهنش رو قورت بده. می ترسید؟! "نه!" اون دختر بچهی مو طلایی که با چشمای درشت و اون نیشخند شیطانی به سمتشون میومد اون قدرا هم ترسناک نبود، بود؟
دختر بچه درست مثل صیادی که انگار طعمه های امروزش رو پیدا کرده بود قدم های آخرش رو آروم تر برداشت و وقتی به یک قدمیه جیمین رسید ایستاد و موشکافانه به چهره های متعجب و کمی ترسیده ی سه پسر بچه نگاه کرد بعد بی مهابا هر دو دستش رو روی لپ های جیمین کوبید و فشار داد. جیمین اون قدر شوکه شده بود که بجز تر شدن چشماش نتونست هیچ عکس العمل دیگه ای نشون بده. دختر بچه قهقه ای شیطانی زد و سرخوش گفت: «لپات خیلی نرمه!» جیمین در حالی که دستای تهیونگ و جونگ کوک رو فشار میداد با بغض به دخترک نگاه کرد. دختر بچه لحظه ای فکر کرد شاید داره زیاده روی میکنه بنابراین لپ های جیمین رو برای معذرت خواهی آروم نوازش کرد و گفت: «لپای جیمینی خیلی نرمه!» جیمین اینبار متعجب به دختر بچه نگاه کرد، اون از کجا اسمشو میدونست؟ اما سوال بعدی دخترک نذاشت تا به دنبال جواب بگرده.
YOU ARE READING
ඉ sᴡᴇᴇᴛ ʙɪʀᴛʜᴅᴀʏ ඉ
Fanfiction- تولد شیرین یه فانتزی شیرین از کیوت ترین فیک بنگتن، هدیه ی 18 سالگی :′) • ᴡʀɪᴛᴛᴇɴ ʙʏ : ᴀʀᴍʏ-ɴ • ᴏɴᴇ sʜᴏᴛ - ɪᴍᴀɢɪɴᴀᴛɪᴏɴ • ғʟᴜғғ - ᴄᴏᴍᴇᴅʏ - ɪᴛs ᴍʏ ʙɪʀᴅᴀʏ...ɪᴍ ɴoᴛ ɢᴇᴛᴛɪɴɢ oʟᴅ...ɪᴍ ɢᴇᴛᴛɪɴɢ ʙᴇᴛᴛᴇʀ ;)