"تو این دنیا یه حلقه ی سحرآمیز نامرئی وجود داره
جایی که درون و برون رو شامل میشه
آدم های دورم درونن و من انگار بیرون از این حلقه ام
و من از خودم متنفرم"چراغ رو از روی چشمام برداشت و رو به جولیا گفت: چیز عجیبی نمیبینم! اون الان یه گرگینه کامل محسوب میشه
جولیا دست انداخت تو موهاش و گفت: من چیز زیادی درمورد گرگینه ها نمیدونم... یعنی دوستی جز جونگ کوک اونم دوران دبیرستان نداشتم که گرگینه باشه! اونم که الان معلوم نیست کجاس!
از رو صندلی بلند شدم و گفتم: من میرم به اتاقم...با اجازه
از اتاق که بیرون اومدم سیل اشک هام شروع به باریدن کردن...
رفتم سمت خوابگاه...دوباره همون نگاه ها..ازشون متنفر بودم... از همه شون
از ساختمان که اومدم بیرون متوجه ی باران شدم... عصبی نگاهی به اسمون ابری انداختم...من که چتر نداشتم...خواستم برگردم داخل ساختمان که ناگهان چتری بالای سرم قرار گرفت...برگشتم که با دیدن پسری که روبروم ایستاده بود سرجام سیخ شدم
لبخندی زد و گفت: من میرم داخل! ولی گویا شما میری بیرون! پس شما بیشتر از من بهش احتیاج دارید
این دیگه کیه؟ تا حالا ندیده بودمش!؟ موهای بلوند خیلی قشنگی داشت و صورتی مهربون و بانمک...دستشو تکون داد و گفت: نمیخوای بگیریش؟
دستم رو بردم بالا و چترو گرفتم...دستاشو گذاشت تو جیبش و گفت: این یه چتر سیاره! هرکجا که فکر کردی دیگه بهش نیازی نداری همونجا بزارش! واسه نفر بعدی!
سری تکون دادم و زیرلب گفتم:باشه
لبخندی به روم زد و از کنارم رد شد و رفت...برگشتم و نگاهی بهش انداختم... احتمالا دانش اموز جدیده!
.....................
جلوی خوابگاه که رسیدم چتر رو بستم و گذاشتمش کنار در ورودی! دستی به موهام اوردم و لبخندی زدم و رفتم داخل
................
با دیدن پیام ها لبخندی زدم و شروع کردم به تایپ کردن...توی sns و فضای مجازی آدمی بودم که همه دوستش داشتن...شاید بخاطر این بود که منو نمیشناختن! من...آدمی بودم چندچهره...و بخاطر همین بود که از خودم متنفر بودم...نمی تونستم با کسی ارتباط برقرار کنم و همین بقیه رو هم ازم دور میکرد
اینترنت رو خاموش کردم و لب تاب رو بستم و رفتم سمت تخت
روش دراز کشیدم و چشمامو بستم...به گوشیم نگاهی انداختم...به اخرین پیامی که برام فرستاده شده بود:
هفته دیگه برمیگردم ردوولف! میبینمت دخترخوشگلم
..................
-سلام
با تعجب سرم رو بلند کردم که همون پسر دیروز رو دیدم...به اطرافم نگاهی انداختم ولی کسی نبود! انگار واقعا به من سلام کرد
نگاهمو ازش گرفتم و اروم جوابشو دادم
به صندلی خالی کنارم اشاره کرد و گفت:جای کسیه؟
اینبار نه فقط من بلکه کل کلاس خشکشون زده بود
با تعجب سری تکون دادم که رفت و روش نشست
کتشو دراورد و گفت :خلی عجیبه که اینجا خالیه! بنظرم بهترین جای کلاس همینجاس!
پوزخندی زدم و گفتم: اصلا هم عجیب نیست! اینجا من نشستم! پس کسی نمیاد
بدون توجه به حرفم به یونیفرمم اشاره کرد و گفت: چرا رنگ یونیفرمت با بقیه فرق میکنه!؟ البته یه نفر دیگه هم دیدم که شبیه تو بود یونیفرمش
درحالی که نقاشی میکشیدم گفتم : چون من نمایندم
-پس اینطور...یونیفرمت واقعا قشنگه
درجوابش اخمی کردم و گفتم: جدید اومدی؟
-اره...دو روزی میشه
سری تکون دادم...پس بخاطر همینه! چند روز که بگذره رفتارش مثل بقیه میشه! نباید بهش دلخوش کرد
-پارک جیمین
وقتی دید نگاهش میکنم دستشو گرفت سمتم و ادامه داد: اسمم جیمینه
دستشو سرد و اروم گرفتم و گفتم: الیویا های...همون الیویا
دستمو سفت فشرد و ولش کرد
نگاهمو ازش گرفتم و کمی صندلیمو ازش فاصله دادم...بوی عطرش زیادی خوب بود طوری که داشت خفم میکرد
................
-واسه تحقیق هفته اینده هرکس با پهلو دستیش همکاری میکنه! اعتراض هم وارد نیست
بعد رفتن استاد جیمین برگشت سمتم و گفت:خب چه حیوونی دوست داری؟
سری تکون دادم و گفتم :فرقی نمیکنه
-من میگم گرگ
با تعجب نگاهش کردم...چرا گرگ؟ تو این همه حیوون گرگ؟؟؟ مشکوک نگاهش کردم و گفتم: اوکی
بلند شد و درحالی که میرفت سمت در گفت: بعدا میبینمت
در حالی که دور میشد زیر نظر گرفتمش! با همه خوش و بش میکرد و مهربون بود! انگار این رفتارش فقط مختص به من نبود! پس خوبه! اگه فقط واسه من بود نگران میشدم!
................
-مادرت هفته ی بعد برمیگرده
سری تکون دادم و درحالی که هویج هارو کوچیک میبریدم گفتم: اره میدونم
رفتم سمت قفس برفی و هویجارو گذاشتم جلوش...سریع شروع کرد به جویدنشون
بهش نگاه انداختم و روبه جولیا گفتم: یعنی ممکنه وقتی که به گرگ تبدیل شدم بهش آسیب برسونم؟
جولیا دستی اورد رو سرش و گفت: اون یه خرگوشه الیویا! معلومه که میزنی! دفعه ی قبل اگه جلوتو نگرفته بودم میکشتیش
چشمامو بستم و گفتم: کی میتونم خودمو کنترل کنم؟
-دکتر گفت خیلی طول میکشه تا یه گرگینه بتونه خودشو کنترل کنه
چاقو رو روی میز گذاشتم و گفتم: پس لطفا در اتاقمو قفل کن فقط! نمیخوام برفی رو از دست بدم! اون تنها دوستیه که دارم
....................
دو روز گذشته بود و همه چی برطبق روال عادی خودش داشت سپری میشد
مشغول درس خوندن بودم که صداشو شنیدم:
-صبح بخیر الیویا
سرمو بلند کردم که دیدم رد شده و رفته
با دستام چنگ انداختم تو موهام...خدایا این پسر چه مرگشه؟؟ تا الان میبایست رفتارش مثل بقیه میشد!
من اگه نخوام کسی باهام خوب باشه باید کی رو ببینم؟
................
YOU ARE READING
RED WOLF 2 (Daddy)
Fantasyاز من به تو نصیحت هیچ وقت عاشق پدر خوانده ات نشو! مخصوصا اگه یکی شبیه کیم تهیونگ باشه... -فصل ٢ ردوولف📔 "پدر"