19(Stupid Taehyung...)

2.9K 258 20
                                    

قسمت نوزدهم "بابا"

بعد سفارش غذا و رفتن گارسون نگاهی به جونگ کوک انداختم...با اخم به صفحه گوشیش نگاه میکرد و تایپ میکرد...بعد چند دقیقه بالاخره گوشی رو روی میز گذاشت و دست انداخت تو موهاش...با تعجب و نگرانی گفتم: چیزی شده؟
-دیشب دوباره به ردوولف حمله شده...اینبار یه پسر سال دوم گرگینه
با تعجب گفتم: چی؟؟؟
-جسدشو توی جنگل پیدا کردن...پر از جای زخم و خون بوده!
با تعجب گفتم: گفتی گرگینه؟ یعنی اونم تبدیل شده؟
سری تکون داد و گفت: گفتم که سال دوم! هیچ گرگینه ای تا قبل 18 سالگی تبدیل نمیشه جز اصیل ها...که گویا اون اصیل نبوده
سرمو با ناراحتی انداختم و گفتم: امیدوارم این ماجرا ربطی به من نداشته باشه
لیخند کمرنگی زد و گفت: نگران نباش! دیشب کاملا حواسم بهت بود...خیلی اروم و محتاط عمل میکردی! شبیه یه گرگینه نابالغ نبودی!
به چشماش نگاه انداخنم و گفتم: مطمئن باشم؟
-اره
طولی نکشید که گارسون همراه سینی غذا اومد
بعد چیدن میز نگاهی به من انداخت و گفت: چیزی لازم نداری؟
سری تکون دادم و گفتم: نه ممنون
بعد رفتنش کمی از خوراک لوبیا چشیدم که صدای جونگ کوک رو شنیدم: باید سریع برگردیم! ساعت 10 جلسه داریم
به ساعتم که 9 رو نشون میداد نگاه انداختم و گفتم: باشه
به سفارش جلوروش نگاهی انداختم و گفتم: فقط همین؟
زد زیر خنده و گفت: فکر کنم کافی باشه
لبمو کج کردم و گفتم: من آدم شکموییم! یه نیمروی سبزیجات و خوراک لوبیا منو سیر نمیکنه
گازی زد به نون و گفت: یه بین شبیه تو بود...
غم خاصی تو صداش بود! ادامه داد: اونم خیلی شکمو بود! هربار که میومدیم اینجا اندازه 3 نفر سفارش میداد
زد زیر خنده اما خندش واقعا غمگین بود
سرمو انداختم و گفتم: یه بین...واقعا دختر خوبیه
با تعجب نگاهم کرد...ادامه دادم: امیدوارم بتونم اونو پیشت برگردونم...
-چی؟
سریع گفتم :هیچی! بیخیال
.............................
ساکمو پرت کردم روی تخت که صدای جینسول رو شنیدم: حس میکنم یه نخودم!
با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد: هیچ نقش و تاثیر مفیدی ندارم...اصلا نمیدونم چرا به این خراب شده اومدم! میترسم یه شب خودمم خفه کنن
لبخندی زدم و گفتم: تو یه ساحره ای! هیچکس جرات صدمه زدن به تورو نداره پس نگران نباش
زیرچشمی نگاهم کرد و گفت: چطور پیش رفت؟
رفتم سمت سرویس بهداشتی و گفتم: نگم برات...
.............................
وقتی دید دارم بدون هیچ حرفی نگاهش میکنم چاپستیک هاشو توی ظرفش غذاش گذاشت و گفت: مشکل چیه!
-فکر میکنم نمیتونم گذشته رو تغییر بدم!
ابرویی بالا انداخت و گفت: چطور به این نتیجه رسیدی؟
-اتفاقاتی که برام میوفته قبلا برای جنی افتاده! یعنی من فقط دارم دوباره تکرارشون میکنم!همین
+شاید واقعا نمیخوای تغییرشون بدی!
-منظورت چیه؟
سرشو اورد جلوتر و گفت: تو! واقعا میخواستی که بدنیا نیای؟
تو دودل بودی! پس سرنوشت راه خودشو پیش گرفت و روال عادیشو طی کرد!
لبمو گاز گرفتم...ادامه داد: تو واقعا دلت میخواد چیزی تو گذشته تغییر کنه؟ از ته دل؟ یعنی حاضری براش هرکاری کنی!؟
-من واقعا میخوام یه بین زنده بمونه و همون شب لوک بمیره!
+خب! پس باید براش تمام سعیتو بکنی! نباید سهل انگار باشی!
لبخندی زدم و گفتم: یا پارک جیمین! داره کم کم ازت خوشم میاد
به دخترای پشت سرش اشاره کرد و گفت: مگه کسی هست که از من خوشش نیاد؟
از رو صندلی بلند شدم و گفتم: من رفتم!
رفتم سمت خروجی غذاخوری و زیرچشمی نگاهی به دخترایی که به جیمین زل زده بودن انداختم...هه! هیچکدومشون که به خوشگلی من نیستن! صبر کن ببینم؟
ایستادم...چرا من باید نگران خوشگل بودن اونا باشم؟ اصلا به من چه!هه
..............................
-خب بچه ها اروم برید سمت اتوبوس ها
خواستم از کلاس خارج شم که جولیا دستشو به نشانه ایست گرفت جلوروم
با تعجب نگاهش کردم که گفت: تو میمونی تو مدرسه
با تعجب گفتم :چرا! من میخوام برم بازدید موزه
مچمو گرفت و گفت: تو نباید از ردوولف خارج بشی
بعد اینکه کلاس خالی و ساکت شد گفتم: جولیا! اینکارا یعنی چی؟
دست یه سینه ایستاد و گفت: یعنی اینکه تو تو خطری! من نباید بزارم پاتو از ردوولف بیرون بزاری!
پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم رفتم سمت سالن...واقعا که چقدر مسخره
.........................
غرغر زنان کنار گلخونه نشستم که صدای یک نفرو از داخل گلخونه شنیدم: بازم که تو اومدی اینجا
بزگشتم که دنیل رو با روپوش سفید توی گلخونه دیدم
رومو برگردوندم و گفتم: جایی رو بجز اینجا ندارم
خودشو نمیدیدم اما صداشو میشنیدم:
منم میشه گفت جایی رو جز اینجا ندارم
چند لحظه بعد صدام زد
-هی بیا اینو ببین
رفتم داخل گلخونه...کنارش ایستادم که با دیدن گیاه روبروم زدم زیرخنده!
برگ هاشو ناز کرد و گفت: این...گیاه غرغرکنانه! همیشه درحال غرزدنه! نگاش کن!
به شکل عجیب گیاه نگاه کردم و گفتم: چه صدای مضحکی هم داره...تو میدونی داره چی میگه؟
-خب من اینو از یه منطقه خیلی عجیب برداشتم...همش غر میرنه که منو برگردوند! اینجا رو دوست ندارم
لبخندی زدم و گفتم: پس اونم متعلق به اینجا نیست!
-کلاستون مگه امروز بازدید از موزه نداشت؟ چرا نرفتین؟
پوفی کشیدم و گفتم: من نرفتم فقط...بخاطر دلایل امنیتی
-چه خسته کننده
+واقعا...
رفت سمت چوب لباسی و روپوششو کند و گفت: تنیس که دوست داری؟
...........................
+داری میگی مادرت دخترخاله ی جولیاس؟
با راکد زد زیر توپ وگفت: درسته! یه جورایی باهم فامیلیم
جوابشو با یه ضربه خوب دادم و گفتم: مادر من و جولیا هم خیلی باهم صمیمی بودن...بخاطر همین خیلی هوامو داره
-مادرت الان کجاس؟
+اون مرده
-متاسفم
توپ رو با دست گرفتم و نگاهی بهش انداختم و گفتم: ممنون
دوباره توپ رو انداختم که گفت: پدرم یه پروفسوره...میشه گفت بخاطر مشغله کاری و  ... اصلا نمیبینمش! بودن یا نبودنش کاملا با هم یکیه
با شنیدن اسم پدر پوزخندی زدم و گفتم: من پدری ندارم...
-چی؟
+گفتم من پدری ندارم
-یعنی چی
رو زمین نشستم و گفتم: یعنی اینکه...
چشمامو بستم و گفتم: اون هم مرده...
روبروم همونجایی که بود نشست و گفت: واقعا متاسفم...
+من تنها فامیلی که دارم خواهرمه! که اونم خونی نیستیم! چه یون...مادر خوندم اونو هم به فرزند خوندگی گرفت اما اون از همون بچگی به مدرسه سحر فرستاده شد و کلا خونه نبود! خیلی...کم میدیدمش!
-مادر خوندت چی؟ چطوره؟
لبخندی زدم و گفتم: اون خیلی خوبه...مهربونه...ساده اس! آدم خوبیه
-پدر خوانده هم داری؟
با یاداوری تهیونگ بغض کردم...با صدایی گرفته جواب دادم: اره...یعنی نه...نمیدونم....
انگار فهمید واقعا ناراحت شدم...پس در سکوت نشست و دیگه چیزی نگفت
زیرلب گفتم: من واقعا به محبت یک فرد مذکر نیاز دارم...
........................................
سرم توی گوشی بود که صدای در بلند شد
بلند شدم رفتم بازش کردم که چه یون رو دیدم
-میتونم بیام تو؟
+اره حتما
رفت سمت صندلی کنار میز تحریر و روش نشست... سریع روتختی رو صاف کردم و منم روبروش نشستم
دستی به موهاش اورد و گفت: همه چی مرتبه؟
+اره خوبه...بد نیست
-دیشب چطور بود؟ اذیت که نشدی؟
+دیشب؟ خب...واقعا زیاد درد کشیدم هنوزم بدنم درد میکنه
با ناراحتی گفت: واقعا متاسفم
لبخندی کمرنگ زدم که گفت: نمره هاتو دیدم...خوشحالم که با وجود تمام مشکلاتت درساتو خوب میخونی! واقعا باعث افتخاری
+ممنونم...به لطف شما...
-الیویا
سرمو بلند کردم...میخواست چیزی بپرسه اما دودل بود...
+بگو
تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو...تهیونگو دوست داری؟
با چشمایی گرد نگاهش کردم...خدای من!
دستپاچه شده بودم...پوزخند کمرنگی زدم و گفتم: این دیگه چه سوالیه؟
-فقط بگو اره یا نه!
سرمو انداختم که ادامه داد:
اگه نه که هیچی...
ولی اگه اره...
سرمو بلند کردم که ادامه داد: الیویا! تو الان 18 سالته! دیگه خودت حق انتخاب داری! میدونی که من و تهیونگ از هم خیلی سال پیش جدا شدیم...اون یه وامپایرسه که چهرش تا ابد تو 19 سالگی باقی میمونه...اما من! میبینی که...ما اصلا به هم نمیایم
اشک روی گونشو پاک کرد و ادامه داد: تهیونگ واقعا ادم خوبیه ... اگه واقعا دوسش داری منو مانع خودت ندون!
زدم تو حرفش و گفتم: چه یون...
نزاشت حرفی بزنم و ادامه داد: تهیونگ شاید باهات بدرفتاری کنه اما واقعا قلب مهربونی داره... اون با اینکه خیلی بیشتر از ما رو این کره خاکی بوده اما هنوز مثل یه بچه معصومه و نمی دونه چطوری احساساتشو کنترل کنه
من که نتونستم...اما اگه واقعا میخوایش امیدوارم تو بتونی بهش ارامش بدی
از خجالت زبونم بند اومده بود... از خودم از افکارم...از دوست داشتنم از همه چیم خجالت میکشیدم...چشمامو بستم...اما چه یون...اون منو نمیخواد...اون عاشق توه اون مال توه! الان که اینارو شنیدم مصمم تر شدم که تورو به یه وامپایرس تبدیل کنم...ممکنه درد بکشی اما دیگه همچنین اینده ای بوجود نمیاد که تو درش از عشقت دست بکشی... لوک مجبورم کرد تورو یه واپد کنم اما...اینطوری واقعا زجر میکشی! چون جنی خودش وامپایرسه راحت تر میتونه تورو تبدیل کنه... این کار اسونی نیست حتی نمیدونم چطوریه اما...واقعا میخوام گذشته رو تغییر بدم...بخاطر تو...بخاطر تهیونگ...بخاطر خودم...شاید اینده ای رو بسازم که حتی الانمو به یاد نیارم...
...........................
چند روزی میشه عمدا نخوابیدم...فقط بخاطر اینکه به گذشته برنگردم...هنوز آمادگیشو ندارم...آمادگی و قدرت مقابله با چه یون و لوک رو ندارم...هنوز انقدر از نظر احساسی قوی نشدم که یک نفرو تبدیل کنم...
چشمام میسوزن و حالت تهوع دارم...هیچ انرژی ندارم! اما واقعا نمیتونم بخوابم...
امروز دقیقا 5 امین روزیه که خواب به چشمام نیومده...
هندزفری توی گوشم بود و توی محوطه ردولف به سمت کتابخونه قدم میزدم
سرمو بلند کردم که باد تندی وزید و چهره ای اشنا از کنارم رد شد...
بعد 6 روز بالاخره دیدمش...باد به موی هردومون خورد و توش موج ایجاد کرد...چشماش برای یه لحظه روی چشمام متمرکز شدن و بعدش خیلی راحت به پایین دوخته شدن...
چند قدمی بود که ازم دور شده بود...و من برگشته بودم و به دور شدنش زیر بارش برگ های پاییزی نگاه میکردم
تهیونگ...کاش بتونم اینده ای بهتر از این برات رقم بزنم
چشمامو بستم و به صدای اهنگ گوش دادم
Know that you are unworthy
میدونم که غیر از این شایسته تو نیست
I’ll take your bad days with your good
هم روزهای بد با تو بودن رو میخوام و هم روزهای خوبش رو
Walk through this storm I would
من از میان این طوفان رد میشم
I’d do it all because I love you, I love you
این کارها رو میکنم چون دوستت دارم، دوستت دارم
Unconditional, unconditionally
بی چون وچرا
I will love you unconditionally
بی چون و چرا دوستت خواهم داشت
There is no fear now
دیگه هیچ ترسی وجود نداره
Let go and just be free
فراموش کن و فقط آزاد باش
..................

RED WOLF 2 (Daddy)Where stories live. Discover now