تا چند ثانیه ی اول دنیا برای اون دختر سرکش از حرکت ایستاد
افکار مختلفی به ذهنش هجوم آورد و رنگ ترس بیشتر و بیشتر توی وجودش پررنگ میشد
'الان با من بود؟'
'کیم سوآ کیه دیگه؟'
'مگه چند تا کیم سوآ داریم احمق، حتما با خودم بوده'
'اصلا چطور فهمید اینجام'
'قراره چیکار کنه'
'اونقدرا هم آدم بدی نیست نه؟!'
'اگه معذرت خواهی کنم قبول میکنه'
'معلومه که قبول نمیکنه'
پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و دنبال دلیلی برای حضور این دختر به ظاهر قوی و حراف توی اتاقش میگشت
فهمیدن اینکه اونجاست سخت نبود
عطرش..
صبح داخل کلاس همون بو رو موقع صحبت کردن باهاش استشمام کرد..شیرین و ملایم
همینطور قسمتی از دستش رو از زیر میز دید
و اون انگشتر و دستبند تنها متعلق به یک نفر بود
معمولا کسی به این جزئیات دقت نمیکنه اما برای جونگ کوک فرق میکرد چون اگه بیخیال میبود بارها شکست میخورد و زمین زده میشد
-من هنوز منتظرم
چاره ای نداشت جز اینکه باهاش روبهرو بشه و پاسخگوی سوال هایی که قراره ازش پرسیده بشه میشد
اما اینکه از جونگ کوک ترسیده بود دروغ نبود
با احتیاط بلند شد و با سر به زیر انداخته شده مقابل استادش قرار گرفت
+متأسفم
تکیه اش رو از دیوار گرفت
-به من نگاه کن
بی اعتنایی کرد.. در حقیقت نمیتونست
چونه ی سوآ رو بین انگشتاش گرفت و فشرد
سرش رو به اجبار بالا آورد
-وقتی باهات حرف میزنم به چشمام نگاه کن
'اما چطور بهت بگم که چشمات ترسناکه.. اونا مملو از تاریکی اند'
-چرا اومدی توی اتاقم سوآ؟
خودشو عقب کشید
+من.. من فقط.. متأسفم.. نه چیزی دیدم نه چیزی شنیدم و قول میدم فراموش کنم همچین اتفاقی افتاده
خندید
-واقعا که احمقی
و قبل از اینکه اون دختر از دستش در بره بازوش رو با قدرت به طرف خودش کشید..
دوباره با اون چشمها روبهرو شد
-گفتی که چیزی ندیدی و این یعنی یه چیزی دیدی
YOU ARE READING
Last decision
FanfictionLast decision : تصمیم آخر ژانر : عاشقانه - درام -انگست -جنایی -اسمات - معمایی خلاصهای از فیکشن: درد؟ کینه؟ انتقام ؟ تو نمیتونی همه رو با هم درک کنی و باهاشون بزرگ بشی چون یه بچه ی پنج ساله نیستی که پدر و مادرش رو جلوی چشماش به قتل رسوندن ...