[ZAYN]
من چند چیز مهم دربارهی پسربچهی موج سوار فهمیدم؛
اولین چیز: اون یه پسر بچهاس که داره موج سواری میکنه.
دومین چیز: روی تی شرتاش نوشته بود: "گربه ها سرور، سگها خاک برسر"
سومین چیز: یک چتر بسته توی دستش داشت. طوری که انگار همهاش نگران بود که ممکنه خیس بشه؛ البته وقتی خوب بهش فکر کنی میبینی ترس از خیس شدن اصلاً با موج سواری جور در نمیاد.
چهارمین چیز: انگار که هیچکس توی ساحل به جز من پسرک موج سوار رو نمیدید!
سوار یک موج درست حسابی و غول پیکر شده بود و خیلی نرم و با انعطاف موج سواری میکرد؛ اما همین که نزدیک ساحل شد، اشتباهی چترش را باز کرد.
وزش تند باد اون رو به آسمون پرتاب کرد و پسر، از بغل گوش مرغ دریایی رد شد.اما انگار حتی مرغ دریایی هم اون رو ندید.
مثل یه بادکنک که درحال تکون خوردن توی باد بود، اومد بالا سر من. مستقیم بالا، توی چشمهاش نگاه کردم. اون هم صاف پایین اومد و برای من دست تکون داد.
کت سفید مشکی، از اون مدل پنگوئنی ها تنش داشت. انگار میخواست با لباس رسمیاش به یه جای رویایی بره.
به نظرم قیافهاش خیلی آشنا میومد.
زیرلبی زمزمه کردم: "لیام"
به اطراف نگاهی انداختم.از جلوی آدمهایی که داشتند توی ساحل قلعهی شنی میساختند، فریزبی بازهاو اونهایی که درحال دنبال کردن خرچنگ ها بودند، رد شدم؛ اما کسی رو ندیدم که به اون پسر چشم قهوهای چتر به دست نگاه کنه.
چشم هام رو سفت بستم و آروم آروم تا ده شمردم.
به نظرم ده شماره برای اینکه مطمئن بشم درحال توهم زدن نیستم، کافی بود.منگ شده بودم؛ ولی این اتفاق بعضی وقتها که گرسنه هستم هم، اتفاق میوفته. منم بعد از صبحونه دیگه چیزی نخورده بودم.
وقتی چشمهام رو باز کردم، نفس راحتی کشیدم.دیدم اثری از پسر نیست و آسمون آبی و بیانتها بود.
چند متر اونطرف تر، چتری مثل یه نیزهی تیز فرو رفت توی شنها.
پلاستیک چتر به رنگ زرد و قرمز بود و روش عکس گربه های ریز ریز بود. روی دستهاش هم با ماژیک نوشته شده بود: این چرخونک متعلق به لیام است.
دوباره چشمهام رو بستم و تا ده شمردم و بعد چشمهام رو باز کردم. چتر یا چرخونک یا هرچی که است،هم مثل "لیام" ناپدید شده بود.
اواخرماه ژوئن بود؛ گرم و آفتابی؛ ولی من سردم بود!
حسم دقیقاً مثل یک لحظه قبل از اینکه بپرین توی عمیق ترین قسمت استخر بود.
انگار دارید به جایی میرید، هنوز نرسیدین؛ ولی میدونید که راه برگشتی نیست!
YOU ARE READING
PURPLE JELLY BEANS [ziam mayne~crenshaw]
Fanfictionپسر رو روی شونهام انداختم و زور زدم. انگار یک خرس رو بغل کرده بودم. لیام با دستهاش، محکم لحافی رو که وقتی بچه بودم عمه بزرگهام برام بافته بود رو گرفته بود. ناامید شدم و ولش کردم. لیام لحاف رو ول کرد و گفت: "ببین! من نمیتونم تا وقتی که کمکات نکر...