(3) نشان فراموشی

18 3 0
                                    

,, رضا برگشت پیش پریچهر و داستان بیمارستان و بعد اروم اروم داستان خونه ای ک اتیش گرفته رو براش تعریف کرد و اینهم گفت که همسایه علت اتش سوزی رو از خانه ما بیان کرد..
پریچهر بفکر فرو رفت و این همان لحظه ای بود ک رضا منتظر گفتن جمله ای که اونو از بیمارستان به کنار پریچهر کشوند...
نمیگم چند ساعت نمیگم چه حرف هایی ردو بدل شد بینشون چون واقعا نمیشه خودمونو بزاریم جای جفتشون.
خلاصه پریچهر تن ب خواسته رضا داد و تصمیم گرفتن نوزاد دخترشونو به بهانه باردار نشدن دختر خاله به انها هدیه دهند و قرار شد کسی ازین موضوع باخبر نشه فقط پدر بزرگ ،شوهر دختر خاله و خاله و حتی دختر خاله هم ازین موضوع باخبر نشه..

(یکم پیچیده شد داستان موافقید فکر میکنم کمکم دارم از موضوع اصلی داستان دور میشیم چون هنوز داستان خودم شروع نشده)
راز رو ب دختر خاله دادن و همانطور ک قرار بود پیش بره موضوع شد..
پریچهر هم از کاری ک کرد پشیمون هم دلخوش به اینکه شاید خوشبختی دخترش ب دست انها باشد با این مشکلات پیش امده.
گذشت روز دهم امد و رضا باید ب سر کار برمیگشت وسایل جمع کردن ک برگردن درحال رفتن بودن ک خاله از دور ایستاده بود رضا رفت پیشش وپاکتی رو دردست برگشت..گویا پدر بزرگ داستان اتش گرفتن خونه رو ب خاله گفت خاله هم برا جبران زمین و چند تا گاو خود را فروخت تا به رضا بدهد.
رضا برگشت و در مسافر خانه ای شب را گذراندن.
فردا رضا ب سر کار برگشت و از همان طرف سری ب خونه سوخته شده خود زد هیچی نمانده بود..زیر لب فقط زمزمه این بود ک کاش بیمه بود کاش بیمه بود..
باخسارتی که ب خانه های همسایه هم وارد شد سخت بود هزینه مرمت و بازسازی ان..
اما قرار نبود این باشه سرنوشت پدر کودک داستان ما
گمونم دیگه متوجه شدید من کیم "پادشاه "

ادامه رو دنبال کنید..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 22, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

خونه یا خونه "Home or home "Where stories live. Discover now