~1~

218 45 19
                                    

Third pov.

هری با استرس تمام تو آینه به خودش زل زد
چند دقیقه ای به خودش تو آینه خیره شد تا اینکه بلاخره بغضش شکست و شروع به گریه کردن کرد

از دیشب تا امروز صب رو با استرس گذرونده بود ، با بغل کردن بالشتش و هی پیام دادن به لویی.... تا اینکه بلاخره آنه صداش زد و گفت که باید پاشه و حاضر شه برای مدرسه ی جدیدش

و این باور کردنی نبود! الان باید با آدمای جدیدی دوست میشد که لویی و نایل نبودن ... اصلا کی حاضر بود با هری دوست شه؟

برای بار هزارم به لویی پیام داد :

+ مطمئن باشم همه چی خوب پیش میره؟

- اهههه آره هری ، اونا هیچ کاریت ندارن اگه من بخاطر اینهمه پیامات که نزاشتن کل دیشبو بخوابم نکنمت! حالا گوشیت رو ول کن و برو به اون دبیرستان مزخرف جدیدت

+ اگه بفهمن چی؟ اگه بفهمن قطعا دیگه هیچکی باهام حرف نمیزنه لو :(

- کدومو ؟ اینکه افسرده ای؟ اینکه گی ای؟ یا اینکه یه مریض روانی ای که نمیزاری بقیه بخوابن؟

+ هر سه

- خب بخاطر اولی بهت دلداری میدن ، بخاطر دومی فقط شاید بکننت، برای سومی هم شماره شونو بهت نمیدن... نمیدونم.... شاید هم برای سومی هم بکننت

+ ممنون لو...تو واقعا با ادبی... خداحافظ

بعد از خداحافظی کردن با لویی گوشیش رو تو کیفش گذاشت.... لویی انرژی مثبت بود ، همیشه حرفای بامزه میزد.... برعکس هری که همیشه گریش میومد
و خب هری از اینکه لویی رو داره تا شادش کنه خوشحال بود
ولی حتی گاهی لویی هم شادش نمیکرد

بغضش رو برای بار نمیدونم چندم قورت داد و بعد از از اتاقش بیرون اومدن پاورچین پاورچین رفت پایین تا جما که سرما خورده بود رو بیدار نکنه
چشمش به آنه خورد که با چه ذوقی صبحونه درست کرده بود... ذوقی که در درک هری نبود

+ صبح بخیر ماما

~ صب بخیر عزیزم! از اینکه مدرستو عوض میکنی شاد نیستی؟

+ شاید.....
یه لقمه ی سریع گرفت

+ من دیرم میشه ماما... مراقب خودت و جما باش... خداحافظ

~ خداحافظ عزیزم...مراقب باش کسی عاشقت نشه

آنه طوری گفت که ناامیدی ازش میبارید، ولی نمیخواست دل پسرش رو با زدن فقط اون حرف ناامید بشکونه

هری با فکر کردن به اینکه کسی عاشقش شه سرخ شد
+ چییی؟ من؟ نه بابا... کسی عاشق من نمیشه

درواقع ایندفه با آنه نبود... داشت به خودش اطمینان میداد که از این مشکلات پیدا نمیکنه

هندزفریش رو تو گوشش گذاشت و یه آهنگ غمگین پلی کرد ( پسرم افسرده باش ولی نه انقد )

خودش هم نفهمید چقد راه رفت ، تا بلاخره فهمید جلوی مدرسه ی شلوغیه که از اون به بعد قرار خاطره های مزخرفشو تنهایی اونجا بسازه... بدون هیچ کسی

همینشکلی در کمال ناراحتی به ساختمون مدرسه خیره شده بود که یهو درد بدی رو توی شونش احساس کرد و فهمید یه پسر بوده که به اشتباه باهاش برخورد کرده

پسر برگشت سمت هری
_ اوه... ببخشید...
و تا خواست جملش رو کامل کنه یه پسر دیگه دستش رو کشید
× بیا بریم... تو باز نشستی خوش و بش وقتی دیرمون شده؟

هری فرصت نکرد جواب اون پسر رو بده، اون پسر رو یادش نمیومد،اسمش رو نمیدونست و لباس هاش یادش نموند....
ولی یه چیزی رو از بین چشمای تار شده از اشکش دید...
و اون چشمای طلایی پسر بود که توش رگه های سبز دیده میشد....
و به طرز عجیبی هری لبخند زد!

___________________
چطور بود؟

دوس داشتید؟
اولین پارته و یکم حوصله سربره ولی بهتون قول میدم خوب شه :(
نظر، ووت، کامنت یادتون نرهههه.....
مرصی ^^
~ پیوند ~

Dostali jste se na konec publikovaných kapitol.

⏰ Poslední aktualizace: May 08, 2019 ⏰

Přidej si tento příběh do své knihovny, abys byl/a informován/a o nových kapitolách!

My Only Angel [ zarry ] ~ persianKde žijí příběhy. Začni objevovat