با قدم های شل و وارفته وارد خونه ی بزرگش شد،از تظاهر به ناراحتی برای مرگ پدرش خسته بود و به ارامش و سکوت نیاز داشت.کت مشکیشو از تنش دراورد و خودشو رو اولین کاناپه ی سر راهش پرت کرد ، انقدر خسته بود که دوست داشت سال های سال رو همون کاناپه بخوابه،بدون اینکه کسی مزاحمش شه.دوست داشت برای مدت خیلی زیادی مجبور به دیدن ادمای دور و ورش نباشه،ادمای فرصت طلبی که دورشو گرفته بودن و اجازه ی اعتماد گردن به هیچ چیز و هیچکس رو بهش نمیدادن.
با صدای زنگ در خونه عصبی چشم هاشو روی هم فشار داد و با حرص سرشو به دسته ی کاناپه کوبید و غرغر کنان از جاش بلند شد،درحالی که به سمت در میرفت با صدای بلندی پرسید
"کیه؟"اما جوابی از فرد پشت در دریافت نکرد،درو باز کرد، با دیدن شخص پشت در لبخندی روی لبش نشست،خودشو تو بقلش پرت کرد و با لحن لوسی داد زد
"لوکاس هیووووووونگ"لوکاس با نگرانی سر تا پای دونسنگشو برانداز کرد و پرسید
"حالت خوبه؟خیلی گریه کردی؟"تیونگ سری تکون داد و با تعجب پرسید
"واسه چی میخواستم گریه کنم؟"لوکاس با جدیت به دونسنگش نگاه کرد و پرسید
"یعنی انقدر نسبت به مرگ پدرت بی تفاوتی؟اصلا واست اهمیت نداره که پدرت مرده؟"تیونگ از جلوی در کنار رفت تا راه برای وارد شدن لوکاس باز باشه،با بی خیالی جواب داد
"چرا باید واسه مرگ پدری که برام پدری نکرد ناراحت باشم؟"درحالی که وارد خونه میشد با عجز نالید
"بخاطر خدا تیونگ،اصلا تو زندگیت کسی هست که واست مهم باشه؟بعضی وقتا بکر میکنم باید به یه روانشناس معرفیت کنم"تیونگ خودشو به لوکاس چسبوند و گفت
"تو واسم مهمی هیوونگ،میدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود؟"لوکاس پوکر نگاهی به دونسنگش انداخت و گفت
"فقط دوماه نبودم،چجوری تو این دوماه انقدر لوس شدی؟نه به صبح که تو مراسم پدرت عین برج زهرمار بودی،نه به الان ک عین بچه ها شدی"لوکاس "بیشعور" ی زیر لب گفت و کنار تیونگ، روی کاناپه نشست و سرشو روی شونه ی پسر کوچکتر گذاشت. تیونگ با کنجکاوی پرسید:
"چیشد اومدی اینجا؟"همینجوری دلم واست تنگ شده بود، اومدم بهت سر بزنم"
تیونگ پرسید
" فقط اومدی بهم سر بزنی؟ "لوکاس با صدای آرومی جواب داد
" اوهوم"تیونگ آهی کشید و گفت
" لوکاس خودتم میدونی نمیتونی بهم دروغ بگی، اتفاقی افتاده؟ "لوکاس سرشو از روی شونه تیونگ برداشت و جدی به پسر رو به روش خیره شد
" فقط میخواستم خودمو واس غرغرات آماده کنم"و رو به تیونگ نشست
" میدونی بابات مرده؟"تیونگ یک تای ابروشو بالا داد و با لحن مسخره ای گفت
" نه، خوب شد تو گفتی"
YOU ARE READING
Touch My Heart
Fanfictionیوتا پسر خانواده ی ثروتمند خانواده ی نا که زندگی کاملا معمولی داره! اما شبی می رسه که مثل همیشه نیست و با درخواست عجیب پدرش راجب جاسوسی از کمپانی رقیبشون مواجه می شه! و در پاسخ به مخالفتش، از راز بزرگی پرده برداری می شه که یوتا رو مجبور به اطاعت از...