پایان داستان پیچیده

486 37 4
                                    

کتاب قدیمشو که سالها پیش از کتاب فروشیی در شمال نیویورک خریده بود،کنار گذاشت و به پنجره ای عظیمِ
دفتره کارش خیره شد،اون هرچی که میخواست رو داشت به جز عشق دختر دبیرستانی که در گذشته هاش باقی مونده بود!
لالیسا منوبان کسی که قلبه پارک چانیول رو سالها پیش شکوند و برای همیشه از زندگیش ناپدید شد جوری که انگار هیچوقت وجود نداشته.

سرشو از پنجره ای دودی بنزه مشکی رنگش بیرون اورد و به فضای اطرافش نگاهای طولانی انداخت،انگار که سالهای زیادی بود که آوکلند نبوده.باد خنکه پاییزی که خبر از این میداد زمستونی سختی درپیشه سرش رو نواز میکرد و باعث میشود خاطراتِ زیادی براش بازگو شه.

"شما را زن و شوهر اعلام میکنم."

هر دو در حضور دوستان و خانواده به یکدیگر قول دادن تا ابد باهم به خوبی و خوشی زندگی کنن.

با صدای رانندش،از فکر خاطرات نه چندان دورش که وحشتناک میدونستشون به خودش اومد و سرشو به داخله ماشین برد.
"رسیدیم آقای کیم"
ممنونی گفت و از ماشین پیاده شد،راه طولانی رو طی کرده بود تا به اینجا برسه،شاید این اتفاقای که براش افتاده بود جواب کارهایِ که تو گذشتش انجام داده بود!اون آدمِ بدی نبود نه،اون فقط اون زمان یه نوجونه هیجده-هفده سالیه دبیرستانی بود!
کیم جونگین بخاطرِ تصمیماته بچگانه و احمقانه ای که وقتی کم سن تر بود گرفته بود زندگی خودش و اطرافیانشو به نابودی کشید.

"میخوای چیکار کنی رُزان؟"تهیونگ با لحنی ناراحت از رزانی که سعی میکرد ناراحتی بی پایانشو پنهان کنه پرسید
"شاید برگردم سئول"رزان نگاهشو از تهیونگ گرفت و به قهوهش که حالا سرد شده بود داد
"میدونم نباید دخالت کنم اما رزان جدا از اتفاقای گذشته تو هنوز دوسش داری!"
"گذشته،حال،آینده چیزایی که خیلی از هم دورن اما اونقدر بهم نزدیکن که انسان ها رو آزار بدن و باعث بشن از هم دور شن...مثل ما تهیونگ،ما از هم گذشتیم و همدیگه رو نادیده گرفتیم!"
"زندگی همینه،کسایی که یه روزی دوستت بودن الان فقط یه آشنان واست..."

یه هفته از برگشت لیسا به نیوزلند گذشته بود و همه چیز آروم به نظر میرسی،هیچول و تهیونگ و جنی مشغول برگذاری جشنی برای شُرکای جدید هیچول بودن كه بزودی میرسیدن....

"باورم نمیشه جدا شدین"بومی با لحنی متعجب گفت
"واقعا نمیخوام درموردش حرف بزنم"خسته و درمونده خواستار پایان دادن به این بحث بود
"جیسو تو و جین واقعا عجیبین تقریبا دو ماه یه بار باهم دعوا میکنید"
"این دفعه جدی عه بومی!لطفا ادامه نده"جیسو با قاطعیت جواب بومی رو داد اون میدونست بومی از خیانت چندین باره جین بهش خبر داره و نمیخواست بیشتر پیش دوست قدیمیش خجالت زده شه
"همه چی درست میشه،نگران نباش!"بومی وقتایی که کاری از دست برنمیومد این جمله رو میگفت تا شاید غم کوچیکی از اطرافیانش کم کنه...

Tied FatesOù les histoires vivent. Découvrez maintenant