همه مردم وقتی روزی تعطیل رسمی اعلام میشه با خوشحالی براش برنامه میریزن
همه با دوست پسر یا دوست دخترشون روزو میگذرونن
یا با خانوادشون به یه سفر کوچیک میرن
همه جز افرادی که دلایلی دردناک برای اشک ریخت دارن
همه به جز رزت کارلون(roset carllon)
چون نمیتونه تموم روز،خودشو با کار کردن تو سوپر مارکت یا با کتاب خوندن تو کتابخونهای که کار میکنه خفه کنه
و وقتی تنهاست فکر میکنه،فکر میکنه و دوباره فکر میکنه
اون روز حوالی ساعت پنج از خونش بیرون زده بود
لندن نفس میکشید و باعث میشد سردش بشه
اشکایی که سعی میکرد کنترلشون کنه تو چشماش یخ زده بودن
دیگه بیشتر نمیتونست راه بره و حوادث رو مرور کنه
قلبش دیگه نمیکشید
با دستاش خودشو بغل گرفت
سرش رو که بالا آورد کافهای رو دید که مثل بلوارش ساکت و خلوت بود
قدمهاش رو به سمتش برداشت
دستگیرهی آهنی در رو پایین کشید و داخل شد
کافه گرمای دلپذیری داشت و senorita از camila cabello آروم پخش میشد.
دور ترین میز رو که چسبیده به دیوار و در گوشهای از کافه بود انتخاب کرد و نشست
بوی قهوه باعث شد بدون معطلی قهوه سفارش بده
به صورت گارسون نگاه نکرد
چون هرلحظه احتمالش رو میداد که گریش بگیره
اطرافش رو هم خوب نگاه نکرد اما فهمید که افراد زیادی اونجا نیستن
و به همین خاطر قهوش زود آماده شد
دستاش رو دور فنجون قهوهحلقه کرد
انگار که اون گرما یخ اشکهاش رو آب کرد
قطرهها پشت سر هم روی صورتش لغزیدن و چیزی نگذشت که صورتش خیس شد
سعی میکرد سرش رو پایین نگه داره و هق هق نکنهبه دختری که پشت میزی چسبیده به دیوار نشسته بود نگاه کرد
بلوم اسکارلت(bloom scarlet) همیشه عادت داشت کنار پنجره بشینه و گذشت ساعت ها وزندگی رو ببینه
این کاری بود که همیشه میکرد
مردم رد میشدن و روز شب میشد
اما اون روز یه چیز متفاوت وجود داشت.
و اون دختری بود با موهای چتری و چشمهایی رنگی؛که با ناراحتی وارد کافه شد.
بله اون میتونست مثل بقیه مردم باشه که بلوم هرروز میبینه
اما توجهش به اون دختر جلب شده بود
و زمانی که دختر سفارش میداد زیرچشمی بهش نگاه میکرد
لیوانش رو نگه داشت بود و گریه میکرد
موهاش رو مثل دیوار دور صورتش ریخته بود و آروم گریه میکرد
فقط گاهی شونههاش تکون میخورد
اونم مثل بلوم تنها و غمگین بود
احساس کرد چیزی تو دلش پرواز کرد
نفهمید چیشد
وقتی به خودش اومد روبهرویه میز دختر بود
دختر بهش نگاه نمیکرد اما معلوم بود که متوجهش شده چون خودش رو جمع کرده بود
بلوم بعد از کمی فکر کردن صندلی جلوی دختر رو عقب کشید و نشسترزت با تعجب سرش رو بالا آورد و به دختر سیاه پوشی که موهای کوتاه و مشکیش رو تو صورتش ریخته بود نگاه کرد
بلوم به صورت دختر نگاه کرد
چشمای سبز تیره که از اشک میدرخشیدن
و صورتی معصوم
دوباره تو دلش چیزی پر کشید
دهنش رو یکبار باز و بسته کرد اما حرفی نزد
رزت همچنان با تعجب به بلوم نگاه میکرد
_چرا گریه میکنی؟
بلوم بالاخره حرف زد و بعد خودش رو بخاطر سوال احمقانش سرزنش کرد
_ها؟
رزت پرسید
بلوم دستاش رو تو هم قلاب کرد و زیر چونش گذاشت و سعی کرد مکالمرو پیش ببره:چرا ناراحتی؟
رزت با دوتا دستاش اشکاش رو پاک کرد:اتفاقی افتاد که ناراحتم کرد
_چه اتفاقی؟
این غریبه کی بود که یکهو سر میزش نشسته بود ازش درمورد علت ناراحتیش سوال میکرد؟
رزت از خودش میپرسید و همچنان به چشمهای سرد دختر روبهروش نگاه میکرد
_اگه ناراحتی نیاز داری تا با یکی حرف بزنی
دختر گفت
و راست هم گفت
رزت با قهوه دهنش رو تلخ کرد
میخواست حرفهای تلخ دلش رو به این غریبه بگه تا آروم بشه:عزیز ترین کسمو از دست دادم
_دوست پسرت؟
رزت لبخند غمگین و ریزی زد:نه...مادرم!
بلوم واقعا میتونست با دختر همدردی کنه
_چی شد که مرد؟
رزت نگاهش رو از دختر گرفت و به فنجون قهوه داد
تصمیم گرفت بود همه چیو بگه
تا شاید خالی شه
شاید کمتر فکر کنه
_اونو از روی پله ها هل دادن
_کی؟
_پدرم
بینشون سکوت برقرار شد
دختر بزرگتر مبهوت و ناراحت شده بود
اما طبق معمول نمیذاشت کسی بفهمه
_پدرم یه کارمند دولتی بود...با مدیرش به مادرم خیانت کرد...مادرم فهمید،یه ضربه کاری بود و اون افسردگی گرفت
به کنده کاریه ناشیانه روی میز چوبی نگاه کرد و بعد به رنگ بنفش لاک ناخنش که تا نصفه پاک شده بود
داشت سعی میکرد جملات رو کنار هم بچینه
اتفاقات رو به خوبی به یاد داشت چون خودش اونجا بود
اما گفتنش براش سخت بود
بلوم به دختر وقت داد
_و بعدش...آم
موهاش رو پشت گوشش داد:مامانم بهش گفت همه چیز رو فاش میکنه...گفت آبروش و میبره...تهدیدش کرد و اون...اون هلش داد.
بالاخره به چشمهای بلوم نگاه کرد
_پدرت...اون چی شد؟
دهنش رو باز کرد اما صدایی ازش در نیومد
چون نفس درنمیومد
_اونو...
نفس کوتاهی کشید و بغض کرد:اعدامش..کردن
_متاسفم
به چهره دختر مو کوتاه نگاه کرد
اون زیبا بود
به هم نگاه میکردن که سر رزت تیر کشید:آآ..قرص سردرد داری؟
منتظر بود دختر بگه نه یا اگه داشت بهش بده
با تعجب به دست دختر که به سمتش میومد نگاه کرد
بلوم دستش رو روی موهای رزت گذاشت و آروم سرش رو به سمت میز هدایت کرد:خواب بهترین قرصه...بخواب.
حالا سرش روی میز چوبی بود.
دستهای دختر آروم از لای موهاش حرکت کردن و ازش جدا شدن
"my heart is broken just talking about this,cause hurt people just hurt people they do it they do every day..."
(hurt people,Two feet ft. Madison love)
YOU ARE READING
All the things she said
Fanfiction[Girl×Girl] اسمش بلومه.دختر مرموزی که این اواخر میبینم.