همینطور که تو پارک قدم میزدم، چشمم به پسری خورد که روبه روم، روی نیمکت نشسته بود. چقدر شبیه کوکی بود. کمی چشمهامو ریز کردم و با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. انگار که خودشه! لبخند پهنی روی لبام جا گرفت. با شادی رفتم و مستقیم نشستم کنارش. با تعجب سرشو بالا اورد و وقتی منو دید، تعجبش دو چندان شد. دستمو انداختم دور گردنش و خودمو بهش نزدیک تر کردم.
-اینجا چیکار میکنی تهیونگ؟
ابروهامو بالا انداختم: خب راستش این سوال منم هست!
کمی معذب شد: اومده بودم یکم قدم بزنم. تو خونه تنها بودم. یجورایی حوصلم سر رفته بود.
-خب چرا به من زنگ نزدی؟
با کمی مکث نگاه ناباورشو تو چشمام انداخت و بعد با خجالت کمی ازم فاصله گرفت: نخواستم مزاحمت بشم...
خجالتش داشت ضربان قلبم رو بالا میبرد. بی اراده صورتمو جلو بردم و گونه اش رو بوسیدم. با این کارم فقط بی حرکت موند و بهت زده به جلو خیره موند. بینیم رو توی موهاش فرو کردم تا بتونم بوی خوش تار های ابریشمیشو نفس بکشم. لبهامو کنار گوشش قرار دادم و آروم حرفمو زدم: تو هیچوقت مزاحمم نیستی...
در آخر نگاهشو تو چشمام دوخت. دستشو گرفتم و بلند شدم. اون هم مجبور شد بلند شه. دنبال خودم کشوندمش و به سمت پل هدایتش کردم. شده بود یه مجسمه چرخ دار که بدون زدن حرفی یا مخالفتی به دنبالم میومد. وضعیت خنده داری بود. اینکه به حرفام گوش میداد و چیزی نمیگفت. روی پل ایستادیم. به حرکت آب نگاه کردم. یادم بود همیشه غم هامو به آب این رود خونه میگفتم تا اونهارو با خودش ببره. به سمتش چرخیدم: اینجارو یادت میاد؟
لبخند زد: مگه میشه یادم بره؟ اینجا برای اولین بار همدیگه رو دیدیم...
متقابلا لبخند زدم. دستاشو گرفتم و روی پوستشو نوازش کردم: چی میشه اگه برای اولین بار هم اینجا ببوسمت؟
با ناباوری سرشو بالا کشید و توی چشمام خیره موند. سرمو جلو اوردم: این سکوت یعنی چی جونگ کوک؟
کنار گوشش زمزمه کردم: یعنی رضایت؟
میتونستم پایین اومدن دمای بدنشو از دستاش بفهمم. سرشو پایین انداخت و آروم شروع به حرف زدن کرد: من نمیدونم تهیونگ... من هنوز نمیتونم در مورد احساساتم درست تصمیم بگیرم...
سرشو بالا اورد و مستقیم به چشم هام زل زد: ولی اینو میدونم که از ته دلم دوستت دارم. جوری که تو دوستم داری!
با دقت به حرف هاش گوش میدادم. در آخر نگاهمو به پایین دوختم و لبخند زدم: پس دیگه از من فرار نکن...
با حرکت سریعش دستاشو دو طرف صورتم قرار داد. سرمو بالا اورد و لبهاشو روی لبهام قرار داد. چشمام از تعجب و ناباوری باز مونده بود و به جونگ کوک که چطور لب هامو با ولع به بازی گرفته بود خیره شد. همیشه از شیطونی های بی موقعش خوشم میومد و حالا اون یکی دیگه ازون شیطونی هارو انجام داده بود. دستامو از دو طرف بدنش رد کردم و کمرش رو توی دستام گرفتم. من هم همراهیش کردم و لب پایینش رو گاز گرفتم. با خنده سرشو عقب کشید: آخ!
خندیدم و ازش فاصله گرفتم. سرشو رو شونه ام گذاشت و با انگشتش رو سینه ام رو نوازش کرد: دیگه فرار نمیکنم... قول میدم...