با احتیاط کتاب هامو توی کیفم قرار دادم. جوری از روی میز بلند شدم که صدای اضافی ای تولید نکنه. منظورم قژ قژ هاییه که همیشه سر کلاس از میز ها بلند میشست. زیپ کیفم رو بی سروصدا بستم. به قیافه مظلومش زل زدم. هنوز توی خواب ناز بود. موهای چطری لختش روی پیشونیش ریخته بود و قیافشو توی خواب جذاب تر میکرد. اونقد ناز و کیوت شده بود که دستم بی اراده به سمت پیشونیش رفت. قبل ازینکه خودم متوجه کارم بشم، موهاشو کنار زدم و بوسه ای روی پیشونیش کاشتم. چند ثانیه بعد، خودم شوکه شده از کاری که کردم عقب کشیدم. پلکاش آروم لرزید و باز شد. سرشو از رو میز بلند کرد و گیج به کلاس خالی از جمعیت چشم دوخت. تو دلم به خودم فحش دادم که چرا با این که میدونستم فرد سَبُک خوابیه، باهاش اون کارو کردم. نگاهشو همه جا چرخوند و در آخر روی من متمرکز شد.
-س... سلام... تهیونگ... چرا کسی بجز ما تو کلاس نیست؟
چند ثانیه فقط نگاهش کردم و بعد انگار که تازه به پریز برق متصل شده باشم، شروع به حرف زدن کردم.
-سلام! چون... چون الان زنگ ورزشه و بچه ها تو حیاطن!
سرشو تکون داد و به گوشه ای خیره شد. کف دستاشو روی گونه هاش گذاشت و آروم پرسید: پس تو چرا اینجایی؟ چرا با بقیه نرفتی؟
ضربان قلبم شدت گرفت. چی باید میگفتم؟ اینکه موندم چون میخواستم تو رو موقع چرت زدن دید بزنم؟ یا چون خیلی ناز خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم؟ فقط سرمو تکون دادم.
-حال ورزش ندارم! خودت چرا موندی.
دستاشو روی میز قرار داد و خم شد و صورتشو تو دستاش مخفی کرد.
-چون میخواستم بمونم بالا که...
ادامه نداد. سکوت کرد. داشتم از کنجکاوی میترکیدم! چرا چیزی نمیگه؟ چرا ادامه حرفشو نمیزنه؟
-جونگ کوک راستش...
سرشو بالا اورد.
-من به خاطر تو موندم!
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
-چون انگار امروز حالت خوش نیست! خسته ای و تو کلاس چرت میزنی. فقط نگرانت شدم.
سرشو از رو میز برداشت و صاف نشست. ناباور به چشم هام نگاه کرد. نگاه هاش داشت دیوونم میکرد. کاش زود تر صحبتاشو بکنه و با اون چشمای درشتش با من حرف نزنه.
-به خاطر من...
آروم زیر لب زمزمه کرد. لبخند زدم. سرشو سریعا چرخوند و صورتشو از دید من محروم کرد.
-خب من... منم موندم چون... میخواستم کنار تو باشم. نمیدونم چه اتفاقی داره می افته ولی حس میکنم دلم میخواد بیشتر کنار تو باشم هیونگ. دوست دارم بیشتر باهات وقت بگذرونم و هر ثانیه بهت نگاه کنم.
دستشو روی سینه اش، نزدیک قلبش گذاشت و لباس فرمش رو به چنگ گرفت. نگاهشو تو چشمام دوخت.
-این حس عجیبی که نسبت به تو دارم چیه هیونگ؟
انگار قلبم تپیدن رو فراموش کرد. ولی حس خوبی داشت. عجیب بود. حسی که جونگ کوک ازش صحبت میکرد، خیلی مشابه حسی که من نسبت به اون داشتم بود. ولی چرا حالا شیرینی این حس به چشمم میاد. چرا حالا باید اینو درک کنم؟چرا حالا باید بفهمم که به این حس میگن عشق؟