توی این روزای مه آلود دوست دارم تصاویری که میبینم توی مه محو شن یا همه ی این زندگی که دارم میبینم یک کابوس باشه و وقتی چشمام رو باز میکنم همشون غیب شده باشن اما مثل اینکه کارما نخواسته به این جوک مسخرش پایان بده و همچنان منو وسیله ای برای خندیدن کرده ،
تموم بدبختی های من از روزی شروع شد که اون اتفاق کریح پیش اومد من اون موقع دوازده سالم بود یه خانواده خوب و پولدار داشتم .مادر و پدرم عاشق هم بودن ومن گاهی از حد عشقشون به هیجان می افتادم پدرم صاحب یه شرکت موفق و معروف بود و مادرم یه روانشناس سر شناس ما توی یه عمارت بزرگ زندگی میکردیم اما اونقدر به هم نزدیک بودیم که اندازه ی خونه به چشم نمی اومد توی حیاط پشتی یه باغچه بود مکان مورد علاقم بود چون منو خانوادم ساخته بودیمش منو مادرم هر روز بهش می رسیدیم من هر شب با بوسه ی پدرم رو پیشونیم و صدای لطیف لالایی مادرم به خواب میرفتم و هر صبح با نوازش های مادرم که صدام میکرد تا دیر به مدرسه نرسم بیدار میشدم .برعکس خیلی ها که از مدرسه بدشون میومد من عاشق مدرسه بودم چون با بدرقه ی مادر و پدرم شروع و با استقبال گرم مادرم به پایان می رسید . اون روز صبح و اتفاقات های بدش باعث میشن به بدنم رعشه بیفته من دلم نمیخواست برای اولین بار مدرسه برم اما مادرم راضیم کرد تا برم یادم اومد که امروز تولدمه واز فکر اینکه قراره سوپرایز بشم به وجد اومده بودم مدرسه زودتر از هر وقتی تمام شد ومن وقتی رارننده رو دم در مدرسه دیدم فکری به سرم زد و تصمیم گرفتم مسیر کوتاه بین مدرسه تا خونه رو پیاده برم پس با دوستم یواشکی از جلو چشم های راننده فرار کردم و تموم مسیر رو خندیدیم به آخرین خیابون که رسیدیم مسیرمون رو جدا کردیم و به سمت خونه هامون راه افتادیم اما کاشکی نمیرسیدم از ابتدای کوچه در های بزرگ عمارت معلوم بود و این عجیب بود چون همیشه در اصلی بعد از ورود یا خروج ماشین بسته میشد دویدم و داخل حیاط شدم با دیدن ماشین پدربزرگ ذوق زده خندیدم و از پله ها با سر به هوا بازی بالا رفتم اما خندم خشک شد رو در خونه رد قرمزی وجود داشت و در خونه هم مثل حیاط باز بود و برقا خاموش بودن با تردید وارد خونه شدم و درو بستم و منتظر روشن شدن ناگهانی برق و صدای جیغ هاو دست ها شدم اما هیچ اتفاقی نیافتاد تو تاریکی محض جایی رو نمیتونستم ببینم برای همین سمت کلید برق رفتم و برقا رو روشن کردم به محض روشن شدن برق ها تونستم دوباره اون رد قرمز رو ببینم تعجب کردم شاید چون مامان و بابا میدونستن من رنگ قرمز رو بیشتر از هر چیزی دوس دارم برام علامت گذاشتن رد رو دنبال کردم و به هال و کنار مبل سه نفره رسیدم کاشکی به چشمام اجازه نمیدادم به سرچشمه ی این رنگ نگاه کنن من آمادگی دیدم دو جسم غرق در رنگی که تازه فهمیده بودم خون هست نداشتم دستام لرزید وقتی رنگ آشنای موی مادرم رو دیدم قد موهاش درست مثل مامانم بلند بود و مشکی بود با دیدن دست های توهم گره خورده ی مادر و پدرم زانو هام خم شدن اما اشکام نمی اومدن انگار مغزم به چشمام اعتماد نداشتن با امید اینکه اینا همش یه مشت شباهت لعنتی هستن خودمو بلند کردم و سمتشون رفتم اما مگه میشه چشمای باز و ابی رنگ بابام که داشتن مادرم
رو تماشا میکردن فقط شباهت باشه نگاهمو سمت دستشون سر دادم وبه حلقه های تو دستشون زول زدم درست مثل مادر و پدرم بودن دیگه باورم شد کسی قرار نیست پسرم صدا کنه و باهام بازی کنه و ببوستم حلقه ها رو در آوردم و تو مشتام گرفتم و به مبل تکیه دادم داشتم به این فکر میکردم چرا من منی که دیگه جز مادر و پدرم هیچ تکیه گاهی نداشتم جز یه مشت فامیل که دنبال پولای ما بودن تو همین فکرا بودم که صدای در منو از خلسه تلخم بیرون آورد سرمو بلند کردم تا ببینم کیه چشمای متعجب خدمتکار خونه منو به خنده میندازه زن یکدفعه جیغ زد و منو وادار کرد گوشمو بگیرم نمیخواستم یادم بیاد دیگه کسانی نیستن که نگرانم بشن ناگهان یاد پدر بزرگ و مادر بزرگ افتادم خدمتکار داشت میومد تا منو که اشکام تازه جاری شده بودن در آغوش بگیره اما من زودتر با دو از هال خارج شدم و از پله هایی که به سالن بالا منتهی میشد بالا رفتم در اتاقی که مادربزرگ و پدربزرگ هر دفعه به خونه میومدن توش مستقر میشدن بسته بود و باعث میشد امید های الکی به خودم بدم در اتاق رو با هول باز کردم و جسد مادربزرگ که روی صندلی نشسته بود و کلاه بافتنی که من از ش خواسته بودم رو پاهاش باد و میله ی بافتنی تو گلوش بود صدای هق هقام بالا رفت و سمت در بالکن رفتم از اینجا باغچه به خوبی دیده میشد سرمو پایین بردم و خودمو از نرده اویزون کردم پدر بزرگ روی کاشی ها افتاده بود و یه کارد تو شکمش بود و رودخونه ای از خون کنارش جاری بود دیگه تحمل نداشتم همونجا نشستم و گذاشتم خدمتکار در حالی که منو با اشک بغل کرده با پلیس تماس بگیره منم تو بغلش گریه میکردم و حلقه هارو بیشتر تو دستم فشار می دادم...

CZYTASZ
dangerous game
Akcjaname : dangerous game by:nana ganer:اکشن . رمنس.اسمات چرا بین این همه آدم اون باید برای من باشه؟ چرا بین این همه آدم فرشته ی عذابم باید اولین عشقم باشه ؟ آیا اون همه سختی برای روحم کافی نبود که سرنوشت تصمیم گرفت منو وارد این بازی و اونو وارد زندگی...