🥀1🥀

301 25 4
                                    

Elias p.o.v

روی تخت سلطنیتم نشسته بودم و  در حالی که توی فکرام غرق بودم خنجر کوچیکی رو دور انگشتام میچرخوندم. که صدای تقه ای به در منو به خودم اوورد.

"پرنس الیاس... پدرتون احضارتون کردن."

صدای نگهبان از پشت در اومد. نفس ارومی کشیدم، 'اون پیر مرد چی میخواد؟' خنجرو روی میز کنار تخت گذاشتم و از رو تخت بلند شدم.
و طلسمی رو زمزمه کردم و یه پورتال به هال سلطنتی باز کردم و وارد شدم و جلوی پدرم ظاهر شدم. متوجه یه خدمتکار زن که روی پاهای شاه یا همون پدرم نشسته بود شدم.
به آرومی تعظیم کردم:
"شما منو احظار کردید پدر؟"

پدر از روی تختش بلند شد و خدمتکارو با تکون دادن دستش مرخص کرد. از این چهره پدرم خوشم نمیاد، این غریزه شهوتش بعد از مادر منو عذاب میده.
نه اینکه از رابطه ها خوشم نیاد به هر حال هر چی باشه من یه پرنس شیطانیم، اما در مورد پدرم... آزارم میده.

" بله پسرم،من میخوام که یه چیزیو باهات در میون بذارم."

با گیجی بهش نگاه کردم. متعجبم که منظورش چیه، در مورد چب میخواد صحبت کنه؟ با پرستیژی مخصوص یک شاه نزدیکم شد و دستشو رو روی شونه ام گذاشت"پسر، تو از این موضوع اگاهی که برادرت قراره بعد من روی تخت بشینه؟ "

کمی از حرفش لرزیدم و سکوت کردم. برای چی اون این موضوع رو الان بیان میکنه؟ این... همیشه حسادت منو برای برادرم ببر می انگیخت. سرمو  به ارومی  تکون دادم. اونم در نشونه فهمیدن سرشو تکون داد.
"من درک میکنم که تو چه حسی داری پسرم من متوجهم که تو همیشه تمرین میکردی که برای یه شاه بودن اماده بشی و همیشه ارزوشو داشتی که یک شاه بشی این همون دلیلیه که من تورو احضار کردم. من میخوام که تو به دنیای انسان ها بری و اونجا زندگی کنی."

سرمو با سرعت بلند کردم و با شوک بهش نگاه کردم.
" و... ولی پدر  برای چی اینو ازم درخواست میکنید چرا باید به دنیای انسان ها برم.؟ "
پدر پشتشو به من کرد
" من از چیزی که میگم اگاهم پسر. به خاطر اینکه تو باید تجربه بیشتر پیدا کنی و به کسی قوی تر از الانت تبدیل بشی.علی رغم تلاش های پی در پی تو تو جوانی برای ثابت کردن خودت اما برادرت از تو تجربه و قدرت بیشتری داره برای همین این درخواست رو ازت دارم و میخوام با رفتنت به دنیای انسان ها بتونی قدرتتو افزایش بدی و تجربه هاتو بیشتر کنی اونموقع شاید بتونم در مورد تو وبرادرت تصمیم بگیرم. "

به ارومی چشمامو بستم و به طرف پدرم تعظیم کردم، موقعی که پدرم پشتشو به من کرد و ادامه داد"
ب... بله پدر من درک میکنم. "
نه من هیچم نمیفهمیدم، فرستادن من برای تجربه؟ ...منظورش از ایجاد قانون برای من و برادرم چی بود؟ اون میخواد سرزمین شیاطینو بین ما تقسیم کنه؟

به طرفم برگشت و سرشو تکون داد"حالا برو پسرم... قبل از اون من برای تو چیزیو تدارک دیدم تا مطمعن بشم که زمان مناسبش که فرا برسه بر میگردی... وقتی که صلاحیتشو داشته باشی. من این گردنبند رو برات تدارک دیدم  تا موقعی که صلاحیتشو داشتی تورو پیش من برگردونه. حالا بگیرش."

اروم گردنبند عجیب ولی زیبارو از پدر گرفتم گردنبندی که با سنگی سرخ گون روی خودش تزیین شده بود به زیبایی خیره کنندش  چشم دوختم.
این خیلی...
یکی از ابروهامو بالا بردم و به پدر با گیجی نگاه کردم.

" پدر... این گردنبند... این همون... ؟ "

" درسته، این گردنبند مال مادرت بود. موقعی که باهاش ازدواج کردم این گردنبند رو بهش دادم تا هرجا که بود ازش محافظت کنه، اما بعد ها موقعی که ما باهم دعوا داشتیم اون گردنبند رو از گردنش کند و به طرفم پرت کرد ولی اونموقع بود که متوجه شدیم که کسی روی مادرت اسپل مرگ رو گذاشته و به محض از بین رفتن هاله محافظ سنگ گردنبند مادرت تبدیل به خاکستر شد... من حتی باهاش خداحافظی هم نکردم..."

به وضوح می‌تونستم اندوه رو توی صداش تشخیص بدم، همونطور که در حال به یاد اووردن خاطرات  مادر بود. حتی هنوزم بعد از سال های بسیاری  از مرگ مادر گذشته و زمانی که مادر و پدر خوشبخت ترین زوج شیطانی توی قلمرو بودن که با نعمت عشق بهم متصل شده بودن.اما اوضاع تغییر کرد موقعی که مادر نسبت به پدر بی اعتماد شده بود.
هیچکس دلیل اصلی رو نمیدونه جز خود اونها، اما به هر حال شایعه ها همه جا پیچیده بود.
بعد از اون گریه ها و دعوا هاشون شروع شد و کم کم پیوند محکم فولادیشون به سرعت ضعیف و ضعیفتر میشد. و در نهایت به مرگ مادر ختم شد.

To be continued...
_________

اگه میخواین منو بزنین باید بگم حق دارین ولی منم حق دارم دیگه 😭 نمیدونین که کنکور داشتن یعنی چی
اگه میدونین پس منو درک کنین.

سعیمو میکنم وقت خالی برای اپدیت پیدا کنم ولی نمیدونم واقعا میشه یا نه بعد این پارت یه پارت کامل نیست قسمت دوم داره.

The Throne (persian version) Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt