part7

4K 328 29
                                    

(Jimin POV)
اصلا توقع نداشتم اینو بهم بگه
از یه طرف خوشحال بودم از اینکه بالاخره فهمیدم اونم منو دوست داره اما از طرفی هم ناراحت بودم چون فکر میکرد انقدر احمقم که بعد از همه اینا قبولش میکنم
با دستم به سمت عقب هولش دادم

جیمین: نه...الانم برو بیرون نمیخوام ببینمت
جونگ کوک: ولی..
جیمین: گفتم برو بیرون

(Jungkook POV)
از اتاق خارج شدم

جیهوپ: چیشد؟!
جونگ کوک: هیچی
جیهوپ: یعنی باهاش حرف نزدی؟!
جونگ کوک: زدم
جیهوپ: و نتیجه؟!
جونگ کوک: همه چی رو بهش گفتم و ازش خواستم باهام قرار بزاره اما اون ردم کرد
جیهوپ: حالا میخوای چیکار کنی؟!
جونگ کوک: نمیدونم

(Ji son POV)
هرشب اون خواب وحشتناکو میدیدم و با هر بار یادآوریش حالم بد میشد
معاینه دکتر تموم شد و لوازمشو توی کیفش گذاشت

-متاسفم
جی سان: خیلی حالم بده؟!

سرشو به نشونه مثبت تکون داد

جی سان: خودمم میتونم حسش کنم
- باید بیشتر مراقب باشید چون بدنتون خیلی ضعیف شده و..

حرفشو ادامه نداد و به زمین نگاه کرد

جی سان: و چی؟!
-متاسفم که اینو میگم اما شما تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستین

انقدر بهم شوک وارد شد که متوجه بقیه حرفاش نشدم
یعنی قراره بمیرم؟!

-بیماری توی بدنتون فراگیر شده و همونطور که خودتون میدونین هنوز درمانی براش کشف نشده
جی سان: میشه ازتون خواهشی کنم؟!
-حتما
جی سان: نمیخوام کسی این موضوع رو بفهمه...مخصوصا ولیعهد
-اما..
جی سان: لطفا
-هرطور شما بخواین

از اتاق بیرون رفت و منو با شوکی که توش بودم تنها گذاشت

(Jimin POV)
بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و به خوابگاه برگشتم
به محض رسیدنم به اتاق به تیفانی زنگ زدم

تیفانی: من الان باید برم سر ضبط بعدا تماس میگیرم
جیمین: خیلی وقتتو نمیگیرم
تیفانی: خب پس بگو
جیمین: فقط خواستم بگم که توقع نداشتم منو بفروشی
تیفانی: جیمین من واقعا متاسفم اما این به نفع خودت بود...شاید الان متوجه نشی اما مطمنم به زودی میفهمی که من درست ترین کارو کردم...شاید روشم اشتباه بود اما کار درستو انجام دادم

چیزی نگفتم و تلفنو قطع کردم
روی دراز کشیدم و به سمت دیوار چرخیدم و تمام اتفاقات این مدتو توی ذهنم مرور کردم
با صدای در به خودم اومدم

جیمین: حوصله ندارم خوابم میاد هرکی هستی بعدا بیا

در باز شد و کسی اومد داخل
اولش فکر کردم هوسوک هیونگه اما اون درو قفل کرد
صدای پاهاشو میشنیدم که به سمت تخت من میومد
تشک بالا پایین شد و فهمیدم نشسته روی تخت
چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم تا مزاحمم نشه و بره چون واقعا میخواستم بخوابم
اما با شنیدن صداش فهمیدم ظاهرا چیزی که تصور میکردم نبوده و این ماجرا قرار نیست تموم بشه

Parallel Love🌈💖 [Completed]Where stories live. Discover now