°• Ep 0

428 35 3
                                    

قدرت های سیاه | Dark powers

دوازده سال قبل
.
.
.

مامان فراموش کرده بود درباره زیرزمین به پرستار جدید هشدار بدهد ...
با دست های تپل و نرمش نرده ها را محکم چسبید. دست هایش انقدر می لرزید که چیزی نمانده بود از پله ها آویزان شود. پاهایش هم می لرزید و سر اسکوبی دوی روی کفش های راحتی اش تند تند تکان می خورد . نفس نفس می زد، گویی مسافت زیادی را دویده بود. صدای خفه ی سوهیون از زیرزمین تاریک به گوش رسید:
ــ جیمین؟ مامانت گفت تو زیرزمین ذغال هست، من پیداش نمی کنم. می تونی بیای پایین به من کمک کنی؟
مامان گفته بود که درباره زیرزمین با سوهیون حرف زده. جیمین از این بابت مطمئن بود. چشم هایش را بست و به فکر فرو رفت. پیش از انکه مامان و بابا به مهمانی بروند، در اتاق نشیمن بازی می کرد. مامان صدایش زد  و جیمین به طرف راهرو دوید. مامان او را در آغوش گرفت و وقتی سر عروسکش به چشم مامان خورد خندید.
ــ می بینم که داری با با شاهزاده خانم بازی میکنی ... بلاخره علاءالدین بیچاره رو از دست غول بدجنس نجات داد؟
جیمین سرش را تکان داد و با صدایی آرام گفت:
ــ درباره زیرزمین با سوهیون حرف زدی؟
ــمعلومه که حرف زدم. مستر پارک باید مطمئن باشه در زیرزمین بسته می مونه و مجبور نیست بره اون جا.
همان موقع سر و کله ی بابا پیدا شد. مامان به بابا گفت:
ــما باید درباره اسباب کشی از این خونه حرف بزنیم چان وو.
بابا موهای جیمین را به هم ریخت و گفت:
ــ کافیه لب تر کنی تا از این جا بریم. با سوهیون خوب رفتار کن آقای جوان.
و بعد رفتند.
سوهیون فریاد زد:
ــ جیمین می دونم صدامو می شنوی.
جیمین دست هایش را از نرده ها جدا کرد و با دو انگشت گوش هایش را گرفت.
ــ جیمین!
جیمین فریاد زد:
ــ من نمی تونم برم زیرزمین. اجازه ندارم.
ــ خب، من مسئول تو هستم و می گم که بیای این جا. تو دیگه بزرگ شدی.
جیمین از یک پله پایین رفت و گلویش می سوخت و همه جا را تار می دید، گویی چیزی نمانده بود گریه کند.
ــ پارک جیمین فقط پنج ثانیه وقت داری وگرنه خودم با زور میارمت پایین و درو روت قفل می کنم.
جیمین بلافاصله از پله ها پایین رفت. انقدر سریع می دوید که پاهایش به هم گره خورد و غلت زد و نقش زمین شد. همان جا روی زمین دراز کشیده بود، قوزک پایش از درد می تپید. به محض آنکه چشمش به زیرزمین، با صدای جیرجیر و  بوی عجیب و سایه های ترسناکش افتاد، اشک چشم هایش را سوزاند. بعد خانم هب را دید، افراد دیگری نیز آن جا بودند. پیش از آن که خانم هب آن ها را بترساند وبیرون شان کند، همه شان را دید مثل خانم میلای پیر که با جیمین قایم باشک بازی می کرد و او را جینان می نامید و آقای درک که سوال های عجیب و غریبی از او می پرسید؛ مثل: «آیا کسی تو ماه زندگی می کنه؟» و جیمین اغلب، پاسخ سوال هایش را نمی دانست. با این حال، آقای درک لبخند می زد و به او می گفت که پسر خوب و نازنینی است.
جیمین اغلب به طبقه پایین می رفت و با آن ها حرف می زد؛ فقط نباید پشت تنور را نگاه می کرد، چون آن جا مردی با صورت پف آلود ارغوانی، از سقف آویزان بود. او حرف نمی زد. اما جیمین با دیدن چهره ی او احساس تهوع می کرد.
سوهیون با صدایی گرفته فریاد کشید:
ــ جیمین؟ اومدی؟
مامان همیشه می گفت به چیز های خوب فکر کن.
جیمین سه پله ی آخر را پایین رفت و سعی کرد به خانم میلا و آقای  درک فکر کند نه خانم هب....هر چند زیاد طول نکشید.
پایین پله ها که رسید، به تاریکی خیره شد. فقط لامپ های کوچک زیرزمین روشن بود. از وقتی جیمین گفته بود نمی خواهد به طبقه پایین برود و مامان فکر کرده بود  او از تاریکی می ترسد ــ البته کمی از تاریکی می ترسید ــ مامان شب ها چراغ ها را روشن می گذاشت؛ اما در واقع جیمین می ترسید خانم هب در تاریکی غافلگیرش کند یا به او آسیب بزند.
به در زیرزمین سرد خیره شد و بی آنکه از آن چشم بردارد، سریع به راه افتاد. وقتی چیزی تکان خورد، فراموش کرد به آن نگاه نکند؛ او همان مرد به دار آویخته بود. همان طور که مرد آن سوی تنور تاب می خورد، جیمین زیرچشمی به دست هایش نگاه کرد.
به طرف در زیرزمین سرد رفت و با تکانی شدید بازش کرد. داخل زیرزمین به سیاهی قیر بود.
سوهیون از میان تاریکی صدا زد:
ــ جیمین؟
جیمین دست هایش را مشت کرد. گویا سوهیون واقعا قصد آزار او را داشت. عمدا خودش را پنهان کرده بود.
بالای سرش صدای گام های تندی را شنید. مامان بود؟ برگشته بود خانه؟
سوهیون خندید و گفت:
ــ بیا این جا جیمین. تو که از تاریکی نمی ترسی ، مگه نه؟ به نظر من که تو هنوز یه بچه ی کوچولویی.
جیمین اخم کرد. سوهیون چیزی نمی دانست. فقط دختری بدجنس و احمق بود. جیمین دلش می خواست ذغال را پیدا کند و دوان دوان از پله ها بالا برود و به مادرش بگوید دیگر به  پرستار نیاز ندارد.
در اتاق کوچک قوز کرد و سعی کرد بیاد بیاورد مادرش ذغال ها را کجا گذاشته است. حتما در قفسه بود؟ مگر نه؟ کمرش را راست کرد و روی نوک پایش ایستاد. انگشت هایش به قوطی کنسرو سردی خورد.
صدای تیز و خفه ی سوهیون از دور می آمد:
ــ  جیمین؟ جیمین؟
همان طور که روی نوک پایش ایستاده بود قفسه های طبقه ی بالا را گشت.
ــ جیمین کجایی؟
جیمین قوطی کنسروی را انداخت که تق تق روی زمین افتاد و کنار پایش غلت زد. لیموناد با صدای هیس هیسی بلند از قوطی بیرون پاشید و روی کفش راحتی اش ریخت.
از پشت سرش صدایی شنید.
ــ جیمین؟ جیمین کجایی؟
صدا شبیه صدای سوهیون بود، اما صدای او نبود.
جیمین آرام چرخید.
درآستانه ی در پیرزنی با لباس راحتی صورتی ایستاده بود.چشم ها و دندان هایش در تاریکی می درخشید. جیمین می خواست چشم هایش را محکم ببندد، اما جرعت نداشت، چون این کار او را عصبی تر و حالش را بدترمی کرد.
پوست خانم هب موج زد و پیچ و تاب خورد. بعد سیاه و براق شد و با صدای ترق و تروقی ترکید؛ مثل شاخه ی کوچکی که در آتش بیندازند. تکه ی بزرگی از پوستش جدا شد و روی زمین افتاد .موهایش جلز و ولز کرد و آتش گرفت. بعد جز جمجمه ای که گوشتی سیاه و جزغاله روی آن را پوشانده بود، چیزی از آن باقی نماند. جمجمه دهان باز کرد و دندان هایش درخشید.
ــ خوشحالم که برگشتی، جیمین.

Dark PowersWhere stories live. Discover now