قدرت های سیاه | Dark Powers
در تختخوابم غلت زدم. با یک دست، آویز گردنبندم و با دست دیگر، ملافه را چنگ زده بودم. تلاش می کردم خوابم را که داشت بال بال می زد و فرار می کرد، محکم نگه دارم؛ خواب زیرزمین و پسرکی کوچولو .آیا خودم بودم؟ به خاطر نداشتم تا به حال خانه مان، زیرزمین داشته باشد.ما همیشه در آپارتمان زندگی می کردیم. پسرکی در زیرزمین. فضایی ترسناک... مگر زیرزمین ها همیشه ترسناک نیستند؟ وقتی به فضای تاریک، نمور و خالی زیرزمین فکر کردم، بدنم لرزید؛ اما زیرزمین خواب من خالی نبود. چیزی آن جا بود. یادم نمی آمد چه بود؛ مردی پشت تنور؟
با صدای در اتاق از جا پریدم.
آنت جیغ کشید:
ــ جیمین! چرا زنگ ساعتتو خاموش نمی کنی؟ من خدمتکار این خونه ام، پرستار تو که نیستم. اگه بازم دیر برسی مدرسه به بابات تلفن می کنم.
تهدیدش از جنس تهدید های کابوسم نبود. حتی اگر به بابا در برلین تلفن می زد، او فقط وانمود می کرد به حرف هایش گوش می دهد، در حالی که به شاتوتش نگاه می کرد و به مسائل مهم تری مثل گزارش هواشناسی می اندیشید. بعد با صدایی آرام به آنت می گفت:
ــ باشه، وقتی برگشتم به این موضوع رسیدگی می کنم.
و به محض آن که گوشی را می گذاشت، همه چیز را فراموش می کرد.
رادیو را روشن کردم، چرخیدم و از تختم پایین آمدم..
.
.نیم ساعت بعد در دستشویی بودم و خودم را برای رفتن به مدرسه آماده می کردم. موهایم را بالا دادم و در آینه نگاه کردم. تنم لرزید . چهره ام دوازده ساله به نظر می رسید... اما دیگر به کمک کسی نیاز نداشتم. پانزده ساله بودم، با این حال در رستوران، پیشخدمت ها فهرست غذای کودکان را به من می دادند. نمی توانستم سرزنش شان کنم. قدم نسبت به هم سن هایم کوتاه تر بود و وقتی شلوار جین تنگ و تیشرت چسبان می پوشیدم، هیکلم به پسرهای دوازده سیزده ساله میخورد.
خاله جی یون قسم می خورد وقتی سرانجام به سن بلوغ برسم، بدنم نیز رشد خواهد کرد. تا امروز که اتفاقی نیفتاده بود. بیشتر دوستانم در دوازده یا سیزده سالگی بالغ شده بودند. سعی می کردم زیاد به این موضوع فکر نکنم، اما اغلب فکرم را مشغول می کرد. نگران بودم که نکند ایرادی دارم. هر بار که دوستانم درباره ی تغییرات بلوغشان حرف می زدند، احساس ضعف می کردم و دعا می کردم نفهمند من هنوز بالغ نشده ام، خاله جی یون دکتر بود و می گفت من سالم هستم، با این حال باز هم احساس می کردم ایرادی دارم.
در زیر مچ گوشت آلوی آنت چرخید .
ــ جیمین!
در جوابش فریاد زدم:
ــ من تو دستشویی ام. این جا که می تونم تنها باشم؟
دست های خیسم را روی موهایم کشیدم، بد نشد اما همان موقع موهای نرمم دوباره به حالت اول برگشتند. از مدل موهایم خسته شده بودم .
چشمم به تیوب در بسته ی رنگ مو افتاد. یوگیوم قسم می خورد رگه های قرمز موهای خرمایی ام را زیبا تر می کند. نمی خواستم شبیه آبنبات چوبی شوم. اما شاید با رنگ کردن موهایم، سنم بیشتر به نظر می رسید.
آنت فریاد زد:
ــ گوشی تلفنو برداشتم جیمین.
تیوب رنگ را برداشتم و آن را توی کوله پشتی ام چپاندم و از در دستشویی بیرون پریدم.
مثل همیشه از پله ها پایین دویدم. ما دائم خانه عوض می کردیم، اما برنامه روزمره من هرگز تغییر نمی کرد. بچه که بودم، روزم را با مهد کودک شروع می کردم، مامان دستم را می گرفت و کوله پشتی ام را روی شانه ی دست دیگرش می انداخت .
بالای پله ها که می رسیدیم می گفت:
ــ آماده ای جیمین؟ یک ، دو، سه...
بعد نفس زنان و خنده کنان تا پایین پله ها مسابقه می گذاشتیم . وقتی می دویدیم ،زمین زیر پاهایمان می لرزید و ترس از اولین روز مدرسه را به کل فراموش می کردم.
تمام روز هایی که به مهد کودک می رفتم و نیمی از اولین سال تحصیلی ام، هر روز صبح با مامان تا پایین پله ها می دویدیم و حالا... کسی نبود که تا پایین پله ها با من مسابقه بگذارد.
پایین پله ها ایستادم ، به گردنبند زیر تی شرتم دست زدم خاطرات را از ذهنم دور کردم، کوله پشتی را روی دوشم انداختم و به راه افتادم.
بعد از مرگ مامان زیاد اسباب کشی می کردیم . بابا آپارتمان های شیک را در آخرین مراحل ساخت شان پیش خرید می کرد و بعد از تکمیل مراحل ساخت ، آن ها را می فروخت . او اغلب به سفر های تجاری می رفت ؛ برای همین مرتب بودن با نبودن خانه اهمیتی برایش نداشت .
امروز صبح حوصله ی پله ها را نداشتم . نگران امتحان نیم ترم زبان ژاپنی بودم و دل شوره داشتم. آخرین امتحانم را خراب کرده بودم ــ آخر هفته به جای آن که درس بخوانم به خانه ی یوگیوم رفتم و شب آن جا ماندم ــ و بعید بود نمره ی قبولی بگیرم . هرگز در درس ژاپنی نمره خوبی نگرفته بودم، اگر نمره ی قبولی نمی گرفتم، ممکن بود بابا متوجه شود و از خود بپرسد فرستادن من به هنرستان انتخاب هوشمندانه ای بوده یا نه؟
راننده تاکسی اش را در پیاده رو پارک کرده بود و منتظر من بود. دو سال است که مرا به مدرسه می برد . در این مدت دوبار اسباب کشی کرده ایم و سه بار مدرسه ام را عوض کرده ام. به محض ورود به تاکسی ، راننده سایه بان را به سمت من تنظیم کرد .آفتاب صبحگاهی هنوز چشم هایم را آزار می داد اما حرفی به او نزدم.
به محض آن که دست هایم دسته های آشنای صندلی را لمس کرد ، معده ام آرام گرفت . بوی کاج را که دستگاه تهویه همراه با باد خنک در فضا پخش می کرد به مشام کشیدم.
راننده وارد خیابان سه لاینه شد و گفت:
ــ دیشب یه فیلم دیدم. یکی از اون فیلم هایی که تو دوست داری .
ــ فیلمش ترسناک بود؟
اخم کرد.
ــ نه.
لبهایش را طوری حرکت می داد که انگار طعم کلمه هایی که انتخاب می کرد را می چشید .
ــ جنگی ــ حادثه ای بود. بزن بزن و بکش بکش .همه به هم شلیک می کردن و همدیگرو میکشتن .
خندیدم و کمی درباره فیلم ها با هم حرف زدیم؛ البته فیلم های مورد علاقه ی من.
وقتی راننده مجبور شد با بی سیمش حرف بزند ، از پنجره به بیرون نگاه کردم، پسری مو بلند از پشت گروهی دانش آموز جست بلندی به طرف خیابان زد. ظرف پلاستیکی و کهنه ناهار در دستش بود و مانند ابرقهرمان ها پرید. انقدر مجذوب عمل شجاعانه پسر شده بودم که متوجه نشدم بین ما و ماشین بغلی فرود آمد.
جیغ زدم:
ــ مراقب باش...
وقتی کمربندم را می بستم ، این آخرین کلمه ای بود که از دهانم خارج شد. راننده ترمز زد. راننده ی ماشین عقبی و ماشین های پشت سرش دست شان را روی بوق گذاشتند و واکنش های زنجیره ای آغاز شد.
راننده گفت :
ــ چی شده؟ جیمین؟ مشکلی پیش اومده؟
کاپوت ماشین و اطراف آن را نگاه کردم ؛ اما چیزی ندیدم. فقط کوچه ای خالی مقابل مان و ترافیکی سنگین سمت چپ مان بود. ماشین ها تغییر جهت دادند.
راننده هایی که از کنار ما می گذشتند ؛ به راننده بد و بیراه می گفتند .
دست هایم را مشت کردم و گفتم:
ــ من ... من...
گویی کلمه ها به زور از دهانم بیرون می آمد .در گفتار درمانی آموخته بودم : وقتی لکنت زبان می گیری ، بلافاصله جمله ی دیگه ای رو انتخاب کن...
ــ فکر کردم یه چیزی دیدم...
آروم حرف بزن و اول به کلمه ها فکر کن.
راننده آرام تاکسی را به راه انداخت .
ــبعضی وقتا این اتفاق برای منم میفته؛ به خصوص وقتی سرمو یه دفعه می چرخونم . فکر می کنم کسی رو دیدم اما بعد می فهمم کسی اون جا نبوده.
سرم را تکان دادم، بار دیگر معده درد سراغم آمد.
.
.
.
.
یادم نمی آمد حتی در خواب هم چنین چیزی دیده باشم. تا به حال آن پسر را ندیده بودم .وحشت زده بودم . نمی توانستم بر امتحان زبان ژاپنی ام تمرکز کنم . تا آن که سوالی به ذهنم رسید . به خاله جی یون تلفن کردم .وقتی به جای خودش دستگاه پیغام گیر جوابم را داد، پیغام گذاشتم که بعد از ناهار به او زنگ می زنم. به کمد دوستم نزدیک می شدم که خاله جی یون زنگ زد.
پرسیدم:
ــ ما تا حالا تو خونمون زیر زمین داشتیم؟
ــ صبح تو هم بخیر.
ــ متاسفم من خواب بدی دیدم که بدجوری فکرمو مشغول کرده.
این تنها جوابی بود که به ذهنم رسید.
ــ زمانی یه خونه ی قدیمی تو بوسان داشتین. تو خیلی بچه بودی .عجیب نیست چیزی یادت نیاد.
ــ ممنون. اون جا...
ــ معلومه این خواب خیلی تو رو به هم ریخته . حتما کابوس وحشتناکی بوده.
ــ خواب دیدم یه هیولا تو زیرزمین زندگی می کرد. خیلی هم زشت بود. از خودم خجالت می کشم.
ــ هیولا؟ چی؟
صدای بلندگو باعث شد جمله اش را ناتمام بگذارد . زنی از بلندگو اعلام کرد:
دکتر پارک، لطفا به بخش 3 بی .
گفتم :
ــ صدات کردن.
ــ اشکالی نداره یکم منتظر بمونن . اوضاع روبه راهه جیمین ؟ به نظر می رسه حالت خوب نیست .
ــ نه ... فقط امروز قوه ی تخیلم زیادی فعال شده . صبح راننده رو بدجوری عصبانی کردم . فکر کردم یه پسره داره خودشو میندازه جلوی تاکسی .
ــ چی؟
ــ اصلا پسری در کار نبود . به هر حال مثل این که خیالاتی شدم.
یوگیوم را دیدم که مقابل کمدش ایستاده بود . برای او دست تکان دادم . به خاله گفتم :
ــ الان زنگ کلاسم می خوره ...
ــ بعد از مدرسه میام دنبالت . می ریم با هم چای می خوریم و حرف می زنیم .
و پیش از آن که حرفی بزنم تلفن را قطع کرد .سرم را تکان دادم و به طرف یوگیوم رفتم.
ESTÁS LEYENDO
Dark Powers
Fanficپارک جیمین، پسری پونزده ساله ست که دوست داره زندگی عادی ای داشته باشه، اما بعد از رسیدن به سن بلوغ، زندگیش دستخوش تغییرات ناخواسته ای میشه و به دنبال اون به قدرت های مافوق طبیعیش پی میبره. جیمین بدون این که خودش رو به زحمت بندازه میتونه با اشباح دور...