°• Ep 2

185 30 8
                                    

قدرت های سیاه | Dark Powers

ــ جیمین! صبر کن!
ظرف ناهار دست نخورده ام را در کمد گذاشتم و داشتم می رفتم که سالی صدایم زد. سرم را برگرداندم و او را کنار گروهی از بچه  ها دیدم. زنگ به صدا در آمد و راهرو شلوغ شد. بچه ها مانند ماهی های قزل آلایی که در رود خانه با هم می جنگند، به هم تنه می زدند تا راهشان را باز کنند.
سالی به زحمت خودش را به من رساند.
ــ تا اومدم پیدات کنم، از سالن رفته بودی. می خواستم ازت بپرسم می خوای تو مهمونی فردا شرکت کنی یا نه؟
ــ فردا؟ اوه ،اره.
ــ عالیه پس اون جا میبینمت.
گروهی از بچه ها به سمت او هجوم آوردند و او در میان شان ناپدید شد . همان جا ایستادم و در آن شلوغی دنبالش گشتم . آیا او را فقط به همین دلیل از من دور کردند که از من پرسید می خواهم در مهمانی فردا شرکت کنم یا نه؟ آیا از من دعوت کرده بود که با هم به مهمانی برویم؟ البته که نمیتوانست این طور باشد ، اگر هم قرار بر مهمانی رفتن بود من باید او را دعوت می کردم! یا شاید هم فرقی نداشت... به هر حال باید فکری به حال لباس هایم می کردم.
با درد شدیدی که دوباره در پایین تنه ام پیچید به این فکر کردم که اصلا شاید تا فردا نتوانم از درد از خانه بیرون بیایم چه برسد به مهمانی رفتن.
یکی از دانش آموزان سال آخری به من تنه زد و کوله پشتی ام را کشید و انداخت زمین . بعد زیر لب گفت:
ــ اه ، اینم که وسط راهرو وایساده.
دولا شدم تا کوله پشتی ام را بردارم ، که ناگهان حس کردم خودم را خیس کرده ام.
پیش از آن که قدم دیگری بردارم ، خودم را کنار کشیدم و بی حرکت و شق و رق ایستادم.
آیا واقعا خودم را خیس کرده بودم؟ نفس عمیقی کشیدم. شاید بیمار شده بودم. تمام روز در معده ام غوغایی به پا بود.
ببین می تونی خودتو تمیز کنی یا نه؟ اگه وضعت خیلی خرابه، بهتره تاکسی بگیری و بری خونه.
در دستشویی فهمیدم بلاخره من هم بالغ شده ام.
چند دقیقه مثل دیوانه ها خندیدم و امیدوار بودم جمعیتی که داخل دستشویی جمع شده بودند، صدایم را نشنیده باشند.
اما چند دقیقه بعد می شد گفت تا حدودی ترسیده و وحشت زده بودم . مگر می شد همین جوری وسط یک روز عادی بدون هیچ دلیلی یک دفعه همچین اتفاقی بیفتد ،من که دختر نبودم که بدون آمادگی قبلی ناگهان خونریزی کنم و به بلوغ برسم ! هر چه فکر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم ، هیچ دلیلی برای این اتفاق ناگهانی وجود نداشت ، بی توجه به زمان ، آشفته و سردرگم لابلای افکار آشفته تر از خودم دنبال جوابی می گشتم اما با حس درد مجبور شدم پایین  را نگاه کنم و به عضوم که تا حالا توی این حالت ندیده بودمش خیره شدم.
من در یک سال گذشته شدیدا منتظر این اتفاق بودم و برای عقب افتادنش نگران بودم .حالا که اتفاق افتاده بود نمیدانستم چیکار کنم، من واقعا ترسیده بودم.
سعی کردم تمام چیز هایی که خاله جی یون درباره به بلوغ رسیدن بهم گفته بود را بیاد بیاورم اما چیز مفیدی برای رهایی از وضع الانم میان حرف هایش پیدا نکردم، البته که منم مثل همه ی پسر های دیگر سری به سایت های اینترنتی زده بودم همان هایی که بعد از اتمام کارت سریع از تاریخچه ی گوشی ات پاک شان می کنی ــ شاید برای کمک به بلوغ عقب افتاده ام سعی کرده بودم از آن ها کمک بگیرم ــ حداقل الان به کارم می آمدند.
با احتیاط، طوری که می خواستم به شیء خطرناکی دست بزنم، اول انگشت هایم و بعد کف دستم را با عضوم تماس دادم. باز هم مغزم شروع به بافتن چرندیات کرده بود و باعث شده بود توی همان حالت قفل شوم.
ولی زیاد طول نکشید، دردی که در عضو دردناک و نبض دارم پیچید من را مجبور کرد دستم را حرکت بدهم. از حس این تجربه ی جدید نفس نفس می زدم؛ لباس هایم خیس عرق شده بود و موهای پشت گردنم بهم چسبیده بودند. با دست های یخ زده و سردم همچنان در تلاش بودم، صدایی که از حرکت دستم دور عضوم توی دستشویی می پیچید هم بی تاثیر نبود، اصلا نمی خواستم فکر کنم اگر کسی می فهمید من داشتم چیکار می کردم چه  اتفاقی می افتاد...
همین هم من را کمی عصبانی کرد، به عضوم نگاه کردم و در حالی که دستم را سریع تر و محکم تر از قبل حرکت می دادم غریدم:
ــ بیا دیگه لعنتی!
و انگار بی فایده هم نبود ... فقط چند دقیقه بعد برای اولین بار روی زمین دستشویی خالی شدم ، نشانه گیری ام عالی بود ، باید از خودم بخاطرش تشکر می کردم ، حداقل شلوارم دوباره خیس نشده بود و تا خانه جلب توجه نمی کرد.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Sep 12, 2019 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Dark PowersOnde histórias criam vida. Descubra agora