قسمت دوم :خون باطل کننده ی طلسم
نرده های فلزی دورتا دور قبرستونو گرفته بودن ، سنگ قبرها با الگوی نامنظم به خاطر اضافه شدن بی قاعده به قبرستون طول قرنها از زمان ایجادش پخش و پلا دیده میشدند.مجسمه هایی هم روی برخی از اونها تراشیده شده بودن.چندتا درخت که شاخه هاشون به خاطر سرمای فصل خشکیده بودن ، تو سرشاخه های کلاغ ها لونه کرده بودن و زل زل اونارو زیر نظر داشتن . بکهیون نزدیک تر رفت تا به در فلزی برسه .صدای گوش خراش درب فلزی با باز شدنش گوشاشونو پر کرد .
قدم اولو برداشت پشت سرشو نگاه کرد تا مطمئن بشه اون دوتا دنبالش میان .سهون مردد شد موهای تنش تا اخرین حد سیخ شده بودند غرولند کنان پاپس میکشید .
چانیول با نگرانی سمتش رفت تا ارومش کنه .
× چی شده
چانیول با نوازش اروم خزهاش پرسید .
× ترسیدی؟
ـ اون یه حیوونه
بکهیون جواب داد
ـ ما حس قوی تری در برابر روح یا همچین چیزایی نسبت به انسانها داریم .
چانیول قبلا همچین چیزی شنیده بود ، اسب ها میترسن و از ورود به جاییکه مردم باور دارن تسخیر شده خودداری میکنن .
کاملا درکشون میکرد اما به هیچ عنوان بهشون حسودی نمیکرد.درواقع خداشم شکر میکرد همچین حس قوی نداره .
بکهیون سمت چانیول رفت، سبدو جاروهارو دستش داد
ـاینارو برام نگه دار .لازمه منم از حس قوی ام استفاده کنم .
چانیول سریع عمل کرد ، هنوز منظور بکهیونو متوجه نشده بود .با گرفتن وسایل تو اغوشش تصویر بکهیون از جلوش ناپدید شد با تعجب چشم چرخوند تا پیداش کنه . بالاخره توجهش به گربه سیاه کوچولوی کنار پاش جلب شد .با حیرت حرکات بکهیونو تماشا کرد نهایتا باورشد اون واقعا یه گربه است .
سهون بدون تامل پشت سر گربه راه افتاد غریزه ی نگهبانیش تو وجودش وول میخورد چون اون گربه کوچولو داشت تو دل خطراحتمالی شیرجه میزد .
چانیول دودل پشت دروازه با دستای پر منتظر ایستاده بود دلش نمیخواست بره تو .مجسمه های بالای قبرا جلوه زیاد جذابی نداشتند و چانیولم نمیخواست چشمش بهشون بیافته .بعد چند دقیقه فضای وهم اور بهش هجوم اورد و دیگه نمیخواست تنها بمونه . با عجله خودشو داخل کشید تا بهشون برسه در حالیکه از ترس محکم به وسایل تو دستش چسبیده بود.
بکهیون از میون انبوه قبرها راهم به سهون نشون میداد .
از حسش پیروی کرد که اونو به هاله ی عجیبی نزدیک و نزدیکتر میکرد.
هر سری بکهیون اینجا میومد روح رو یه جای متفاوت از جای قبلی پیدا میکرد و خوب میدونست پیداکردنش تو فرم گربه ایش راحتتره .
خیلی طول نکشید تا به چشمش خورد ،رو قبر خودش نشسته بود .سهون یه بار دیگه با دیدن اون شبح غرشی از لای دندوداش کشید و این کارش باعث جلب توجه شبح شد.
با دیدن اون موجودات لبخندی زد از دیدن یه گرگ همراه بکهیون هیجان زده بود.
= میبینم که یه دوست جدید پیدا کردی اقا گربه!
دختر پرسید صداش جوری بود انگار از مایلها دورتر به گوش میرسید.بکهیون به فرم انسان برگشت سعی کرد چانیولو پیدا کنه ، اون داشت از دور بهشون نزدیکتر میشد.حواسشو به دختر داد :مشتری جدیده .گرگه طلسم شده .یه ملودی میخوام تا کمکش کنم .
=اهان متوجهم
= پس تموم کردی؟
ـ ظاهراً
همراه اهی که کشید ادامه داد : امکانش هست یه چندتا بطری برام پرکنی؟
= معلومه که میشه .خوشحال میشم کمک کنم
ـ ممنون آریوم
چانیول نه میتونست شبحو ببینه نه صداشو بشنوه اما میدونست الان بکهیون داره با یکیشون حرف میزنه و این یه کوچولو میترسوندش مثله چوب خشک شده بود وسایل تو دستاشو سفت چسبیده بود .بکهیون سبد بطری ها رو از بغلش بیرون کشید سمت آریوم رفت و اونها رو جلوش چید .چوب پنبه هارو از سر بطری جدا کرد تو هرکدوم چیزی بلغور کرد تا مطمئن بشه صدا توشون گیر میافته .آریوم بیصدا بکهیونو تماشا میکرد منتظر علامتش بود تا شروع کنه .
کارش تموم شد با اشاره سر ازش خواست شروع کنه .آریوم شرع به خوندن کرد صداش با اوایی وهم اور تو قبرستون میپیچید بیشتر شبیه صدای محزون والی بود که تودریا همراه موج بالا پایین میشد .متن اهنگش پر از غم و انتظار بود .برا سهون واضح بود که اون باید منتظر کسی بوده باشه، مردی که دوسش داشته و موقع جنگ مفقود شده .
دود عجیبی یکی یکی بطری هارو پر میکرد.مثله این بود توشون بخاربجوشه ، بکهیونم به محض پرشدنشون با چوب پنبه درشونو میبست.دختر با بسته شدن اخرین بطری دست از خوندن کشید .
=امیدوارم این به اقا گرگه (😄) کمک کنه.
دختر با لبخند رو به گرگ گفت. سهون ارزو میکرد بتونه ازش تشکر کنه بیش از اندازه ازش به خاطر کمکش ممنون بود.
تنها چیزی که به ذهنش رسید ایستادن روبروش و خم کردن سرش بود .دختر با لبخند رو لبش دستشو رو سرش کشید اما دستش از داخل سرش رد شد .با اینحال سهون یه حس خنک با لمس دختر رو سرش حس کرد.
ـبازم ممنون آریوم
بکهیون به احترام خم شد و سبدو به دست گرفت
= درخدمتم اقا گربه
بکهیون چرخید به سمت چانیول رفت تا بهش بفهمونه کارشون اونجا تمومه و میتونن برن .
سهون عقب عقب حرکت کرد با نگاه اخر به دختر اونم به دوتای دیگه ملحق شد .دختر با تکون دادن دستش راهشو گرفت و دور شد.
تو راه برگشت با گذشتن از میون قبرستون و پشت سر گذاشتن سنگ قبرها نگاه بکهیون رو اسمون نشست زمان کمی تا صبح مونده بود.با پیدا کردن موقعیت مناسبی بکهیون از راه رفتن ایستاد.
- ما اینجا درست زیر نور ماهیم چند دقیقه مهلت بدین تا معجونو درس کنم
×همین الان ؟
چانیول با تعجب پرسید
× تو به دیگت احتیاجی نداری ؟
ـنه همیشه .این محلول چیز خاصی نداره و نیازی به چیز به اون بزرگی نیست.
بکهیون حین زمین گذاشتن سبدش جواب داد .
بکهیون یکی از بطری هاییکه پر کرده بود جلو صورتش نگه داشت با چرخوندن انگشتش جلوی بطری دود سیاه کم کم محو و تبدیل به مایع شد .سرپوشش رو برداشت و روی زمین قرار داد کیسه پودر نورماه رو برداشت و کم کم داخل بطری ریخت
×پس خون اصیل چی؟
چانیول یادش بود بکهیون همپین چیزی باخودش نیاورده .بکهیون به چپش گرفت و انگشت اشاره اشو رو سر بطری نگه داشت و با انگشتت دیگه اش مثله بریدن با چاقوی نامرئی رو انگشت اشاره اش کشید و برش کوچیکی ایجاد و خونش جاری شد .
ـ به گفته جادوگرا تمام گربه ها از خانواده سلطنتی ان .
ـ و در ضمن ما همه پرنس یا ملکه و اینا خونده میشیم .
همونطورکه انگشتشو بالای بطری معلق نگه داشته بود منتظر موند تا یه قطره خونش داخل بطری بریزه.با چکیدن خون داخل محلول انگشتشو تو دهنش فرو کرد تا خون باقی مونده رو پاک کنه .دستشو از دهنش بیرون کشید بطری رو بالاتر نگه داشت دست دیگه اشو زیر بطری با حرکت چرخشی چرخوند مایع داخل بطری شروع به جوشیدن کرد و کم کم تغییر رنگ داد و ته مایه ابی به خودش گرفت به اینجاش که رسید بکهیون انگشتشو مخالف جهت قبلی چرخوند تا مایع خنک بشه.
ـ تموم شد
با گفتنش سمت سهون چرخید . سهون کمی مردد تو جاش موند بعد قدم به قدم بهش نزدیک شد با کنجکاوی به معجون چشم دوخته بود. اروم رو زمین با فاصله کافی از بکهیون زیر نور ماه نشست تا بکهیون خودش هرچقدر میخواد نزدیک بیاد و کمکش کنه معجونو بخوره. خزهای طوسی و سفیدش زیر نور میدرخشید.
مطمئن نبود اثر داشته باشه یا نه اما برای انسان شدن به هر طنابی چنگ مینداخت.بکهیون اروم سمتش خزید و بطری رو جلو دهنش گرفت .سهون با بازکردن دهنش ، دندونای سفید و تیزشو به نمایش گذاشت. بکهیون به دندونای برّنده اش خیره شد و بعد کمی از معجونو تو دهنش ریخت .با خم کردن بطری مایع بیشتری داخل دهنش سرازیر شد.
تمامشو یکجا قورت داد .خیلی بدمزه بود چندبار زبونشو تو دهنش چرخوند ، با ملچ مولوچ و قورت دادن اب دهنش میخواست طعمشو از بین ببره.
ـ تموم شد .میتونی تبدیل بشی
با پایین اوردن بطری بکهیون توضیح داد .
با اینکه تا حالا نتونسته بود تبدیل بشه اما اهرم تبدیل شدن به صورت غریزی تو وجودش بود.اون از همون اولم میدنست چطور تبدیل بشه اما حس گیر افتادن همیشه مانعش میشد یه چیزی مثله دیوار حفاظتی جلوشو میگرفت ،حس بدی داشت برای همین یاد گرفت ازش دوری کنه.
خیلی وقت از زمانیکه اخرین بار امتحانش کرده بود میگدشت .بازم تردید ، حس ترس از ناموفق بودن وجودشو گرفت اینکه اون نیروی بازدارنده بازهم همونجا باشه و نتونه تبدیل بشه.
خودشو مجبور کرد این افکارو کنار بزاره ، رو تبدیل شدن تمرکز کرد .اینکار براش به اندازه تکون دادن دمش راحت بود .برای اولین بار سهون به جای اون حس سد مانند لرزش خاصی تو بدنش حس کرد .تو یه چشم به هم زدن جسم گرگ از بین رفت و جاشو به فرم انسان داد.سهون خودشو با حیرت و ناباوری نگاه میکرد یه اینچم از جاش جم نخورده بود.بعد انالیز کردن خودش اروم دستاشو بالا اورد.کفت دستاشو بررگدوند تا با دقت بیشتری بررسیشون کنه .از خودش چشم برداشت با لبخند به بکهیون و چانیول چشم دوخت یه خوشحالی خالص صورتشو پوشونده بود.
چانیول بالبخند جوابشو داد بالاخره قیافه اشو دید. قبلا خیلی چهره اشو تصور کرده بود اما هیچ وقت به تصویر ذهنی مدنظرش نرسیده بود.ته چهره ی پدرشو داشت اما خیلی شبیهش نبود.مادر سهونو فقط تو چندتا عکس دیده بود اما قیافه سهون اونو یاد مادرش مینداخت.
یه طرف دیگه بکهیون اصلا قیافه ی سهونو تصور نکرده بود حتی درموردش کنجکاو هم نشده بود و چهره ی زیبای سهون متحیرش کرده بود.انتظار نداشت گرگه انقدراهم خوش قیافه باشه .
به جرات میتونست بگه خوش قیافه ترین ادمیه که تا حالا دیده .همونجور میخ صورتش بود دهنش از تعجب شکل 0 باز مونده بود.سهون قد بلند و قوی ، صورتش صاف و مردونه ، چشماش سیاه و فک تیز ، اما این همه چیز نبود سهون درست کنار پاش نشسته بود اونم کاملا لخت.
بکهیون با دیدن این منظره از خجالت اب شد.وقتی سهون لق لق کنان سرپا شد توجه بکهیون به یه اصلکاری بزرگتر جلب شد که الان درست تو دیدرسش قرار داشت .اب دهنشو قورت داد صدای تندتر شدن قلبش رو به وضوح میشنید .
چانیول کتشو از تنش بیرون اورد بنظر میرسید سهون بیشتر بهش احتیاج داره.خواست سمتش قدم برداره و کتو بهش بده اما بکهیون جلوشو گرفت دستشو تو هوا تکون داد: نیازی نیست میتونم بهش لباس بدم .
با ادامه حرکت دستش بدن سهون با لباس پوشیده شد.
سهون سرتاپاشو براندزاز کرد هنوز به لباس پوشیدن عادت نداشت .
× از اینکه بالاخره دارم میبینمت خوشحالم
چانیول همزمان با تموم کردن حرفش دستشو سمت سهون دراز کرد.سهون به کندی دست چانیول تو دست گرفت.دست گرفتن حس جدیدی بود چند لحظه طول کشید تا درکش کنه .چانیول با دیدن تعللش فهمید سهون باید حرکات اولیه رو مثله یه بچه یاد بگیره و دلش براش میسوخت چون خیلی طول میکشید تا مثله مردم عادی بشه.
دستشو از دست سهون بیرون کشید منتظر جواب سهون موند.سهون تا حالا فقط با تلپاتی ارتباط برقرار کرده بود با اینکه زبانش روان و سلیس بود اما ادا کردنشون با دهنش یه جوریایی براش غریب میومد.
حتی نمیدونست چطور شروع کنه .دهنشو باز کرد و دوباره بست خجالت میکشید، میترسید اصوات ناخوشایندی از دهنش بیرون بیاد .بکهیون تماشاش میکرد و خوب به این نتیجه رسید سهون راه درازی در پیش داره .
خودشو به اون دوتا نزدیکتر کرد ،تا معارفه اشون رو قطع کنه: بهتره برگردی به مغازه ام من چندتا وِرد دارم که میتونه کمکت کنه .سهون در جوابش به تکون دادن سرش اکتفا کرد کار بیشتری ازش برنمیومد خودشم میدونست راه سختی در پیش داره خوشحالم میشد تا جاییکه میشد کمکش کنن.
بکهیون یه جورایی از گفتن حرفش پشیمون بود چون سهون همچنان نگاه خیره اشو از روش برنداشته بود.به عنوان یه گربه زیاد از مردم نمیترسید حتی اگه ازش بلندتر و هیکلی هم باشن اما نگاه خیره سهون مثله هیچکدوم نبود .
نگاهش سرد و خشن بود، زیر نگاهش خیره و مستقیمش بدنش مورمور میشد.هیچ حالت قابل تشخیصی رو صورتش نداشت . لبخندی که تا چند لحظه پیش رو صورتش جا خوش کرده بود از صورتش محو شده بود و نبود هیچ گونه احساسی رو صورتش نگاهشو بیشتر ترسناک میکرد.
بکهیون نفس عمیقی گرفت پیش خودش فکر کرد شاید تمام عمر تو فرم گرگ بودن باعث شده نگاهش اینقدر جدی بشه .
برای فرار از این نگاه ذوب کننده دستشو دراز کرد یکی از جاروهای تو دست چانیول از دستش بیرون پرید و پرواز کنان سمت بکهیون رفت.
ـ شما دوتا اونیکی جارو رو شریک میشین .انسان سوار شو و محکم بگیرش تا گرگه بتونه با گرفتن تو تو جاش ثابت بمونه .
چانیول با نگرانی نگاهشو سمت جارو داد از ایده پرواز اصلا خوشش نمیومد.اروم جارو رو بین پاهاش قرار داد به اندازه ای که پشتش برا سوار شدن سهون جا باشه. سهون تلوتلوخوران سمتش رفت بهترین تلاششو میکرد تا زیاد سکندری نخوره.
بکهیون دستشو سمت بالا چرخوند و سهونو رو هوا بلند کرد و رو جارو گذاشت.
ـ خوب حالا اونو خوب بچسب .نگران افتادنت نباش جادوی من ازتون محافظت میکنه
سهون دستاشو جلو برد کمی طول کشید تا انگشتاشو دور بازوی چان حلقه کنه .چانیول محکم دسته جارو رو گرفت اب دهنشو با استرس قورت داد منتظر بکهیون موند.
بکهیون قبل جَستن رو جارو ، اونو روی هوا نگه داشت طوری عمل میکرد انگار روندن اون چوب بلند و باریک کار اسونیه .با اشاره دستش جاروی چانیولم از زمین بلند شد ، چانیول از استرس فریاد کوتاهی کشید .
ـآماده این؟
سهون از پشت چانیولو سرشو بیرون اورد و سر تکون داد .کمی جاش ناجور بود اما هیجان زده هم بود .
با اینحال بازم چهره اش هیچ حالتی روش نداشت که نشون بده الان چه حسی داره .نگاه خشکش دوباره روی بکهیون نشست و بک برای فرار از گیر افتادن زیر نگاه خیره اش سرشو به جلو چرخوند.
خیلی اروم حرکت کردن از زمین بیشتر و بیشتر فاصله میگرفتن.با دیدن فاصله ی زیادشون بازمین دل چانیول هری ریخت محکم چشماشو بست تا شاید قلبش با ندیدن این صحنه هولناک اروم بگیره .بکهیون جلوتر از اونها حرکت میکرد شنلش با باد ملایم رو هوا شناور بود.
خورشید کم کم بالا میومد ، اسمونو با رنگمایه صورتی و نارنجی نقاشی میکرد.سهون با لبخند محو زیبایی اسمون شده بود تابه حال صحنه ای به این زیبایی از طلوع افتابو به چشم ندیده بود.با رسیدن به ساختمونهای بلند صدای زنگ ساعت بلند شد ، دینگ دینگ ساعت شروع روز جدید رو اعلام میکرد.
همین الانشم مردم در تکاپوی شروع کارهای روزمره از خونه هاشون بیرون زده بودند. سهون باحیرت به شهر زیر پاش نگاه میکرد اولین بار بود از این زاویه شهرو تماشا میکرد روشنایی چهره ی متفاوتی از شهرو به نمایش گذاشته بود شهری که همیشه شبها توش سرگردان بود .خیلی دلباز و ارامش بخش جلوه میکرد گلهای رنگی سراسر شهر پاشیده شده بودند و تو نور خورشید بیشتر به چشم میومدن.
برای از پا انداختن کوچه پس کوچه ها نمیتونست صبرکنه دیگه لازم نبود نگران ترسوندن مردم باشه .
بعد چنددقیقه به مغازه بکهیون رسیدند.بکهیون خیلی باحتیاط رو پشت بوم فرودشون اورد تا کسی متوجهشون نشه .اونارو سمت دریچه ای هدایت کرد.با کلید قفلشو باز کرد.
از این در مخفی هرموقع نیاز داشت طول روز پرواز کنه استفاده میکرد تا لازم نباشه تو خیابون فرود بیاد.
پشت در نردبونی بود که به طبقه دوم راه داشت .بکهیون متوجه بود سهون نمیتونه از پله ها پایین بره پس با کمک جادوش سهون رو مثله قبل از زمین بلند کرد و قبل اینکه خودشون داخل بخزن پایین پله ها قرار داد.
وقتی همگی داخل اومدن بکهیون درو بست و با حرکت دستش روهوا قفل کرد.بلافاصله خودشو سمت کتابخونه کشید و دنبال کتابهایی که میخواست کتابخونه رو کنکاش کرد.تو مسیر حرکتش سهونو چانیولو خطاب قرار داد:خوشبختانه این وِردا پیش پا افتاده ان البته بیشتر مردم کارشون مثله تو حساس نیست.
بکهیون حین حرف زدن کتاب انتخاب میکرد و زیربغلش میذاشت تاجاییکه کتابا براش سنگین شدن.سهون سمتش رفت تقریبا بهتر راه میرفت اما هنوز براش مشکل بود.دستاشو به پیشنهاد کمک جلوش دراز کرد البته با فاصله مطمئنه ازش ایستاده بود نه نزدیک نه دور.
بکهیون مکث کرد برای بررسی حالت چهره سهون سرشو بالا اورد ،
بازم مثله قبل نگاه سردش از جاش تکون نخورده بود.باید بهش عادت میکرد معلومه این نگاهه ثابت چهره ی سهونه .
قدر دان از پیشنهاد کمک و همچنین فاصله استانداردی که رعایت کرده بود کتابهارو رو دستای سهون گذاشت ، با اینکه بازوهای عضلانیش سمت پایین خم شد توجهی بهش نکرد سمت میز رفت با دستش به قسمتی از میز ضربه زد تا بهش بفهمونه کتابارو کجا باید بزاره .
تلو تلو سمت میز رفت .راه رفتن رو دوتا پا براش خیلی تازه و غریب بود.اروم کتابا رو میز گذاشت نمیخواست اونارو پخش زمین کنه و خجالت زده بشه.
بکهیون از بین کتابا یکی رو بالاتر روی بقیه گذاشت .
ـ مردا و زنای زیادی اومدن تا حرکات بدنشو متعادل کنن آرزشون بود دیگه دست و پا چلفتی نباشن.
بکهیون همراه توضیح به نشانی که تو کتاب گذاشته بود رسید
× خوب منطقیه .من خودمم بدم نمیاد امتحانش کنم .
ـ خوب اگه خواستی ، خبرم کن میتونم برات انجامش بدم .یکم هزینه اش بالاست .بیشتر از شکستن طلسم
YOU ARE READING
°• Nine lives antiques °•
Fanfictionسهون یه الفاس که به دلیل اشتباه نامعلومی که پدرش تو گذشته انجام داده طلسم شده و تو جسم گرگش گیر افتاده و نمیتونه تبدیل به انسان بشه .با دوستش چانیول که متغیر نیست به مغازه جادوگری میرن تا از شر طلسم راحت بشه... نویسنده: سمانه فاکس کاپل: کایسو، سهبک ...