°• تبدیل محسور شده°•

607 60 15
                                    

قسمت ۱   :  تبدیل محسور شده
کلیک کلک کلیک کلک کلیک کلک چانیول صدای اکوی کفشاش رو میشنید .صدای برخورد کفشاش با سنگفرش خیابون تنها صدایی بود که خلوت شب رو بهم میزد البته در کنار صدای کشیده شدن پنجه های سگی که همراهیش میکرد .با گام های مضطرب راه میرفت ، مشتاق پیداکردن ساختمونی که دنبالش میگشت. گهگاهی زیر نور کم سوی تیرک چراغ مکث میکرد و کروکی روی کاغذ کوچیک و مچاله شده رو چک میکرد ، نقشه ی خیابون هایی که دورشوگرفته بودند.
دمای هوا از چیزی که انتظار داشت کمی سردتر بود .به خودش لرزید دستاشو به بازوهاش میمالوند و اطرافو از نظر میگذروند.حتی کت بلند و ضخیمش نمیتونست اونو از سرما نگه داره .همراهش برخلاف اون کاملا زیر پوشش خزدارش گرم بود هوا رو بو میکشید و دوروبرو نگاه میکرد .
فایده ای نداشت گم شده بود .
نمیدونست چطور اما از یه جای ناشناخته سر دراورده بود  ، هیچ چیزی با نقشه تو دستش همخونی نداشت.همینکه سرشو به نشانه شکست پایین انداخت دوست سگش با کشیدن افسار قلاده سمت کوچه باریکی هدایتش کرد .
چانیول برگه  تو دستشو دور انداخت و دنبالش راه افتاد ، نور کم سویی از انتهای کوچه به چشمش میخورد.نور از یه مغازه بود . کلمات نوشته شده روی شیشه نشون میداد همون جاییکه که دنبالش میگشته .
عتیقه فروشی ۹ جونها .  پشت پنجره رو ویترین گربه ی سیاه کوچولویی با چشمهای بسته مثله توپ تو خودش جمع شده بود .چانیول نفس عمیقی گرفت  : زود برمیگردم
بعد از بستن شل و ول افسار قلاده به تیرک ، سمت مغازه قدم برداشت با بازکرردن در زنگوله های اویزون بالای در به صدا دراومدن سریع درو پشت سرش بست تا هوای سرد به گرمای داخل رسوخ نکنه. صدای ترق و تروق اتیش با تیک تاک چندتا ساعت کل فضا رو پرکرده بود واتمسفر ارامش بخش و در عین حال رعب اوری رو به وجود میاورد .
سمت شومینه رفت تا خودشو کرم کنه و چند لحظه هم قفسه های پر از خرت و پرت رو از نظر گذروند سعی میکرد ببینه کسی اون اطراف هست یا نه ؟
به هرحال بنظر میرسید کسی اونجا نیست . حتما صاحبش بالا تو زیرشیروونیه چون دیروقتم بود.
خودشو از شومینه جدا کرد سمت کانتر رفت تا زنگو بزنه .گربه گوشاشو سمت صدا حرکت داد اما چشماش همچنان بسته بود و به استراحش ادامه میداد . البته تا وقتی که چانیول برای بار دوم زنگو فشار داد ،بالاخره  گربه چشماشو باز کرد بی درنگ متوجه موجود بیرون پنجره شد .صدای نزدیک شدنشون به مغازه رو شنیده بود فکر میکرد اون انسان  یه سگ با خودش اورده .اما فقط با در نظر گرفتن سایزش میتونست بگه که اون موجود سگ نیست .تا حالا شخصا یه گرگ رو از نزدیک ندیده بود و موهای پشتش خیلی نامحسوس سیخ شدن.
گرگ میدونست گربه متوجهش شده ، پس نگاهشو روش قفل کرد و با نگاه اروم بهش خیره موند .گربه تغییر حالت نگاه گرگ رو تماشا کرد و متوجه شد با یه گرگ معمولی طرف نیست .با ادامه دادن نگاه خیره اشون سعی کرد با مغزش باهاش ارتباط برقرار کنه توانایی که فقط حیوونای متغیر مثل خودشون میتونستن انجام بدن .
ـ یه گرگ اینجا چیکار میکنه ؟اونم تو این فرم ؟
گرگ لحظه ای خشکش زد تا حالا بغیر پدرش با کسی ارتباط نگرفته بود .انتظار نداشت گربه هم ادمیزاد باشه و صداش غافلگیرش کرد .
+ من طلسم شدم .دوستم بهم گفت اینجا کسی هست که میتونه کمکم کنه .
ـ طلسم ؟چه جور طلسمی ؟
گربه با  لحن مشتاق پرسید
+ من از وقتی به دنیا اومدم تو این فرم گیر کردم .
ـ از وقتی به دنیا اومدی ؟ پس طلسم نباید به خاطر کار اشتباه خودت بوده باشه .
+ نه این طلسم برای پدر مادرم بوده
ـ گرفتم ...خوب این اولین باره ...تا حالا هیچ گرگی برا کمک گرفتن پیشم نیومده بود
گربه با لحن ذوق زده اعلام کرد
گربه تبدیل به پسر جوونی شد از روی طاقچه ویترین پایین پرید تا به در برسه .شلوار سیاه تنگی که کاملا فیت پاهای لاغرش بود با  یه بلوز گشاد سفید چین دار که چندتا زنجیر ازش اویزون بود تنش بود. .دور گردنش چوکر سیاهی بسته بود که یه جورایی شبیه یقه بنظر میومد . چشماش با سایه  اسموکی تیره ارایش شده بود  ژست نرمالی داشت  و این خصیصه ی عادی برای گربه ها تو فرم ادمیزاد به حساب میومد . با رنگ سیاهی که دور چشماش کشیده بود چشم های آبی گیراش بیشتر جلب توجه میکرد دقیقا همون رنگ تو فرم گربه ایش رو داشت .
جیغ خفه ای ازدهن چانیول با دیدن پسری که درو باز میکرد بیرون پرید .حتی با وجود اون جیغ  نادیده گرفته شد و دعوت شدن دوست گرگش توسط اون فرد به داخل رو تماشا کرد .
گرگ نمیتونست حرکت کنه  به تیرک بسته شده بود .گربه متوجهش شد برا کمک بهش بیرون رفت .برا باز کردن گره افسار کنار تیرک زانو زد.
همین که گره  رو از تیرک باز کرد گربه نیشخندی به لب زد و نگاهشو رو به  گرگ داد: امروز باید برات روز تحقیرکننده ای بوده باشه ...نیاز به کمک  گربه داشتن ، بستن قلاده مثله یه سگ..
گربه با دراز کردن دستش سمت سگگ روی قلاده برای جداکردن افسار ادامه داد :با اینکه گونه های ما از هم متنفرن اما تو مشتری محسوب میشی سعی میکنم بهت بی ادبی نکنم فکر کنم به اندازه کافی سختی کشیدی.
گربه با تموم شدن حرفش به چشمای گرگ خیره شد تا بدونه چیزی در جوابش داره بگه یانه ؟!
گرگ لحظه ای یخ زد، محو نگاه مدهوش کننده گربه و چشمای ابیه نافذش شد.تعداد ادمایی که تو عمرش دیده بود انگشت شمار بودن ، فرقی هم نمیکرد اگر هزاران نفر دیده باشه هیچ کدوم به پای جذابیت فریبنده این گربه نمیرسیدند.
گربه ها حال و هوای خاصی داشتن ، یه جذبه ی خاص تو هر حرکت و رفتارشون نهفته بود.مخصوصا این گربه که بطرز خاصی ادمو به بند میکشید و گرگ به دقیقه نکشیده به دامش افتاده بود.حتی تو عکسایی که بهش نشون داده بودند کسی به زیبایی همسان اون ندیده بود.با ادامه پیدا کردن نگاه گربه حس کرد قلبش تیر میکشه و کلمات رو گم کرده
ـچیه؟ گربه زبونتو خورده ؟
گربه با کرکر خنده از جاش بلند شد و افسار تو دستش تا کرد .
با چشماش رفتن پسر سمت مغازه رو دنبال کرد ،حتی جوری که قدم برمیداشت اغواکننده بود .باسنش رو تاب میداد ، مثله یه پاندول هیبنوتیزم کننده .
درو باز کرد و در ورودی رو  نیمه باز گذاشت و درمنتظرش ایستاد .
گرگ لحظه ای بیشتر صرف تحسین موجود روبروش کرد، خیره به اندام ظریف و کوچولوش، شبیه تابلوی هنری بود که با چارچوب در قاب گرفته شده باشه .پدرش همیشه درمورد گربه ها بهش هشدار میداد ، اینکه چقدر غیر قابل تحمل و پرافاده ان .تا به حال باهاشون برخورد نداشت صرف حرفای پدرش  و حس نفرتی نسبت بهشون  تو دلش انداخته بود .
البته باید اینم در نظر گرفت اگه گفته های پدرش نبود بازم نسبت بهشون تنفر داشت یه جورایی حس غریزی گونه اش ایجاب میکرد . اگه میدونست یه گربه تو این مغازه است اصلا پاشو اینجا نمیذاشت .
اما الان که تو دام زیبایی محسور کننده گربه افتاده بود تقریبا عداوتش با نوع گربه ها رو به فراموشی سپرد دنبالش داخل مغازه حرکت کرد .همینکه در پشت سرشون بسته شد باقیافه ی مبهوت چانیول روبرو شدن .
اونها کمی بیشتر سمت وسط مغازه اومدند انگار هیچ اتفاق غیرعادی نیافتاده .
× تو منو ترسوندی از کجا اومدی بیرون ؟
چانیول با صدای اروم از گربه پرسید .
ـ من تمام مدت همینجا بودم
گربه با لحن خشک جواب داد و پشت کانتر رفت .
چانیول نگاهشو به دوست گرگش داد و دوباره به پسر منتقل کرد و اخر دستش اومد قرار نیست یه جواب واقعی بگیره .
گربه همراه اینکه دستشو سمت دری که به طبقه بالا راه داشت دراز کرده بود خطاب به گرگ و چانیول زمزمه کرد : دنبالم بیاین
گرگ بلافاصله اطاعت کرد و دنبالش راه افتاد . با رد شدن از جلوی چانیول ، چانیول به خودش اومد و سریع خودشو بهش رسوند. باهم از راهروی باریکی عبور میکردند وسطای پله ها با بسته شدن اتوماتیک وار در  پشت سرشون چانیول از جا پرید ، یه پا در هوا خشکش زد اروم سرشو سمت در برگردوند وچکش کرد .
زیرشیروونی سقف بلندی داشت و این باعث میشد برای قفسه های بلند که دیوارا رو دکور کرده بودند جا باشه .داخل تمام قسه ها پر بوداز کتاب و شیشه هایی با محتویات عجیب غریب یا مایع های رنگی .
علاوه بر قفسه ها یه پیانو ، یه طلسم ستاره پنج سر روی زمین ،چندتا میز و یه اشپزخونه کوچیک به چشم میخورد .یه شومینه دیگه تو اون طبقه بود اما با یه دیگ بزرگ سیاه اشغال شده بود .چانیول از روی کنجکاوی سمتش رفت تا محتویات داخلشو بررسی کنه با دیدن خالی بودن دیگ باد خودشم خالی شد .در عوض تصمیم گرفت قفسه های کناری رو کنکاش کنه ، با دیدن سوسک بزرگی تو قفسه با انزجار خودشو عقب کشید .
گربه تو قفسه ی کتاب بلندی پر از کتاب های قدیمی و قطور دنبال کتاب موردنظرش میگشت .بیشتر کتابا در حال فروپاشی بودن ،برگه های بعضی کتابها نامنظم بیرون زده بودند معلوم بود بیحوصله داخل کتاب چپونده شدن .
× خوب دوست من ...
ـ اره میدونم طلسم شده
گربه جواب داد و یه کتاب گنده از قفسه بیرون کشید .
× از کجا میدونی؟
ـ خودش بهم گفت
گربه اهی کشید و کتابو روی میز  شلوغ پلوغی قرار داد جلدو کنار زد ورق زنان دنبال چیزی میگشت .
× اون بهت گفته ؟
چانیول با گیجی پرسید تا همینجاشم به اندازه کافی سردرگم شده بود .گربه نادیده اش گرفت به جاش چشماش سرسری رو خطوط حرکت میکردن.نور لرزون شمع روی میز تنها منبع روشنایی بود .انگشتشو رو سطح کتاب حرکت میداد تا اینکه رو کلمه ای که میخواست متوقف شد ، چندباری با انگشتش روش ضربه زد لباش کش اومد و دوباره شروع به ورق زدن کرد.
ـ فک کنم پول همراهتون باشه
با رسیدن به صفحه ی مورد نظرش پرسید .
چانیول همراه گشتن جیباش کمی این پا اون کرد .
× ا.. اره فک کنم این کافی باشه
ـ من تاحالا با همچین طلسمی سرو کار نداشتم یکم صبر کن تا بهت قیمت بدم
گربه سر به کتاب زیرلب جواب داد .
× خیلی عذر میخواما ...اما شما همون ساحره ای هستی که مادنبالش بودیم ؟من شنیده بودم شما خانومی...
گربه مکث کرد و سرشو سمتشون برگردوند .
ـ مطمئنم کسی که شما دنبالش بودین مادرم بوده .اما اون فوت شده
× اوه ...متاسفم
چانیول مضطرب جواب داد
ـ مشکلی نیست اون نه(۹) تا جونشم با خوشحالی سپری کرد.
گربه همزمان با برگردوندن نگاهش رو کتاب جواب داد .
× نُه جون؟
ـ اره .همه جادوگرا به گربه اشون نه تا جون میبخشن.
چانیول چند دقیقه سکوت اختیار کرد تا قطعه های پازلی که الان تو مغزش ایجاد شده بود کنار هم بچینه اما بنظر میرسید شکست خورده .
ـمادرم جادوگری رو از یه زن جادوگر قبل کشته شدنش یاد گرفته بود .و همینجور راه اونو ادامه داد وقتش که رسید اونارو به من یاد داد.
×هی صبر کن بینم تو الان داری میگی مادرت یه گربه بوده ؟
گربه اهی از سر بیچارگی کشید از اینکه چانیول نمیتونست حرفایی که بهش میگه کنار هم بچینه و ازش استنباط کنه عصبیش میکرد .
ـ بله .منم یه گربه ام .
× اوه
چانیول به سادگی جواب داد .هنوز گیج بود تاحالا نشنیده بود گربه ها بتونن تبدیل به انسان بشن .
ـ اسم من بکهیونه .اسم شماها چیه ؟
×چ..چانیول اینم سهونه
ـ گرگه میتونه خودش خودشو معرفی کنه
چانیول جوابی نداد تصمیم گرفت بیخیال فهمیدن موضوع بشه .تا حالا با سهون حرف نزده بود نمیدونست بکهیون چطور اینکارو میکنه .
بکهیون بیخیال گم گشتگی چانیول شد و دوباره سراغ کتاب رفت .تمرکزشو رو پیدا کردن طلسم مناسب گذاشت.سهون کنار پای چانیول ایستاد هردو منتظر بودند بشنون بکهیون چی پیدا میکنه و البته سهون از نور شمعی که چهره ی اروم بکهیون رو روشن کرده بود قدردانی میکرد .
ـ خودشه
بکهیون گفت و همزمان که دستشو رو خطوط میکشید اون جمله های عهد بوق رو هم ترجمه میکرد.
ـ برای شکستن طلسم تبدیل بند شده ... زیر نور ماه کامل ، فرد محسور باید معجون کثیفی رو بنوشه که حاویه پرتو نور ماه ، ملودی روح و یه قطره خون اصیله
با هر مواد لازمی که خونده میشد چهره چانیول یک درجه بیشتر از گیجی درهم میرفت. گرداوری این چیزا غیر ممکن بنظر میومد .
× پرتوی ماه ؟؟ ملودی روح ؟؟؟
ـ اره فک کنم هرسه تاشونم داشته باشم .
بکهیون در ادامه حرفش سمت قلاب های روی دیوار که  از هرکدوم چندتا کلید اسکلت شکل اویزون بود رفت . چند دقیقه باهاشون ور رفت اخر سر اونیکه مدنظرش بود بیرون کشید .سمت یکی از میزها رفت و صندوقچه ی بزرگی رو از زیرش بیرون کشید .سهون فقط با دیدنش میتونست سنگینیشو حس کنه  .
با کلید تو دستش قفلشو باز کرد و با اهرم درشو باز کرد .با کنار رفتن در کلکسیونی از سنگ های جواهر نمایان شدن .
ـ مردم رومانی معتقدند سنگ مهتاب از تابش پرتوی ماه بوجود میاد .
بکهیون حین گشتن میون سنگ ها با ارزشش توضیح داد .
× اوه پس همشون افسانه ان
چانیول پرسید وقتی دبد بکهیون یه سنگ کوچیک رو بیرون اورد .
ـ نه فقط همین یکی .البته اگه اسمشو افسانه بزاری  بکهیون حین جواب دادن سخت مشغول بررسی سنگ تو دستش شد.سنگو رو میز قرار داد.
چانیول باز جوابی نداشت پس ساکت موند درک نمیکرد بکهیون چطور میتونه چیزی مثل ملودی روح داشته باشه .بکهیون سمت کابینتی رفت و  شیشه های توش رو اینور اونور میکرد .بکهیون شیشه ای که روش سیاهی شب نوشته شده بود کنار زد تا پشتشو ببینه و شیشه ی خالی با نوشته ای که دنبالش بود پیدا کرد .
ـ بنظر میاد ملودی روحام ته کشیده .
بکهیون از روی نا امیدی اه کشید.
شیشه های مورد نظرشو برداشت و روی میز جاشون داد شیشه ها کمی تکون تکون خوردن و بعد ثابت رو میز موندن .سبد به دست برگشت و شیشه ها رو یکی یکی توش میذاشت .طوری کنار هم محکمشون میکرد که خم نشن.
برگه کوچیکی برداشت و زیر نور شمع گذاشت .قلم پَر رو برداشت و شروع به نوشتن مواد لازم و قیمت براورد احتمالی کرد.با تموم شدن نوشتنش سمت سهون و چانیول کنار دیگ رفت
ـ بزار ببینم چقدر پول همراهت داری .
چانیول در تاییدش دستشو تو جیبش کرد و یه دسته اسکناس بیرون کشید تا تو دست بکهیون بزاره .بکهیون شروع به شمردن کردن و لبخند رو لب نشوند .پولو به چانیول برگردوند و کاغذی که نوشته بود به سهون نشون داد .
ـ این قیمتاس . اصلا رو قیمت چونه نمیزنم .فقط بگو قبوله یا نه ؟
سهون لیستو چک کرد مطمئن نبود قیمت خون اصیل یا ملودی روح چنده اما بنظر قیمتا مناسب میومدن .نگاهشو تو چشمهای بکیهون قفل کرد : قیمتش برام مهم نیست .
بکهیون سرتکون داد : باشه پس . دنبالم بیا .باید مهرش کنی
بکهیون سمت میز رفت و سهون به دنبالش .
چانیول حالا دوهزاریش افتاد که بکهیون تلپاتیک با سهون ارتباط میگیره چون نشنید هیچ کدومشون حرف بزنن .بکهیون بشقابی برداشت کمی توش جوهر ریخت و همراه کاغذ رو زمین جلوی سهون گذاشت .
ـ هی انسان برو اون حوله رو بردار و نمدارش کن .
بکهیون دستورمابانه گفت وچانیول از انسان قلمداد شدنش کمی معذب بود اما همونطور که گفته بود سمت حوله رفت .وقتی داشت تو سینک خیسش میکرد به حرفهای بکهیون هم گوش میداد .
ـ رد پنجه ات به عنوان امضا کافی هست .
بکهیون همراه توضیح به کاغذ اشاره کرد : همینجا رو امضا  کن
سهون به رومی پنجه اش رو به مرکب اغشته کرد سعی کرد زیاد کثیفش نکنه بعد رو برگه قرار داد کمی فشار داد تا ردش خوب بجا بمونه .چانیول کنارش زانو زد  و مشغول پاک کردن رد جوهر از پنجه اش شد .
بکهیون کاغذو برداشت و با حرکت چرخشی با اون یکی دستش کاغذ ناپدید شد .با دنبال کردن کار بکهیون چشمای اون دوتای دیگه گرد شد .اولین بار بود شاهد یه کار سحرامیز بودند .خودشو سمت سهون سر داد و کف دستشو جلوش نگه داشت : قبل اینکه یادم بره بزار نشون جادویی این طلسمو بخونم
× نشونه ی جادو؟
ـ هر جادوگری نشونه مخصوص جادوی خودشونو دارن .
بکهیون توضیح داد با اینکه میدونست اونها چیزی متوجه نمیشن
ـ یه جور ردپاشون تو هر جادویی که انجام میدن .بهترین راه برای پیدا کردن جادوگرراست .منم مجبورم ضبطش کنم .همه چیز باید ثبت بشه .
× برای کی؟(چه کسی)
ـ ساحره ی پیر
بکهیون جواب داد .
سهون پنجه اش رو  کف دستش قرار داد و روی خوندن هاله ی جادو دور سهون تمرکز گرفت .چانیول بیخیال پرسیدن شد نمیخواست سیل سوال راه بندازه .بعد از یک دقیقه سکوت بکیهون از جاش بلند شد سمت میز رفت تا اسم رو تو دفترش بنویسه :میدونستم کار اون پیرزن خرفته .اون چپ و راست مردمو طلسم میکنه .
بکهیون همراه نوشتن اسم  با صدای بلند اعلام کرد .
در مود اون زن چیزی نمیدونست و اینکه چرا طلسمش کرده .پدرش همیشه تو این یه مورد مرموز عمل میکرد و فقط نسبت به اوضاع پیش اومده ابراز تاسف و ندامت میکرد.جلوی میز نشست و سنگی که قبلا رو میز گذاشته بود داخل هاون انداخت و با دسته هاون به جونش افتاد اونو ریز ریز و پودر کرد.وقتی از کامل پودر شدنش مطمئن شد اونو تو کیسه کوچیکی ریخت و نخشو کشید تا بسته بشه بعد تو سبد گذاشت .
با نگاه به چانیول و سهون ادامه داد : خوب اول اینکه یه مشکل جزئی هست .من ملودی روحم تموم شده و نمیتونم شما رو تو مغازه ام تنها بزارم .شما دوتا راه دارین یا باهام بیاین یا بیرون منتظر بمونین .پیشنهاد میکنم همراهم بیاین برای جلوگیری از دیده شدنتون توسط بقیه .امشب ماه کامله پس بهتره یکم عجله کنین مگراینکه بخواین تا ماه بعدی صبرکنین .
× با...باشه
چانیول اروم جواب داد.با این همه اطلاعات یهویی که بهش منتقل شده بود تو فکر غرقش کرده بود. بکهیون سمت چندتا دسته جارو گوشه اتاق رفت و دوتا برداشت.خیلی کهنه بنظر میومدن دسته های چوبیش به خاطر سالها استفاده کاملا صاف شده بودند.
× اما سهون که نمیتونه جارو برونه
چانیول اشاره کرد اگاه از اینکه یه گرگ نمیتونه رو وسیله ی به این کوچیکی تعادلشو حفظ کنه .
ـ معلومه نمیتونه اینا برای راه برگشته
سمت اویز لباس رفت تا شنلی برداره که گرم نگهش داره .بعد اینکه اونو رو شونه ثابت کرد و محکم گره زد.جارو هارو برداشت سمت سبد وسایل رو میز جاخوش کرده رفت اونارم برداشت .اونا رو سمت طبقه ی پایین راهنمایی کرد .به محض بیرون اومدن از مغازه کلید اسکلتی از جیبش بیرون  اورد و درشو قفل کرد.
با دیدن تقلای بکهیون با وسایل زیاد تو دستش و ورفتن با قفل در چانیول خودشو نزدیک بکهیون کشید .چیزی نمونده بود لمسش کنه اما بکهیون خودشو عقب کشید.چانیول از نگاه برزخی بکهیون متعجب شد نمیدونست چه کار اشتباهی انجام داده : چیزی شده ؟
بکهیون نگاه خیره اشو ادامه داد ازرده از تخطی از حدودش .
ـ ایندفعه کاریت ندارم چون واضحا چیزی درمورد گربه ها نمیدونی اما بزار بهت هشدار بدم تا بعدا توهم دچار طلسم نشی. در تمام شرایط اندازه ی یه متر فاصله اتو باهام حفظ میکنی و هیچ وقت ، هیچ وقت لمسم نمیکنی.
همچنانکه چانیول ساکت و پریشان ساکن ایستاده بود بکهیون راهشو گرفت و رفت ،شنلش با حرکتش پشتش موج میخورد .سهون دنبالش راه افتاد و از قصد فاصله اشو با بکهیون حفظ میکرد.به کل این قانون گربه ها  رو فراموش کرده بود پدرش قبلا قوانین زیادی بهش گوشزد کرده بود در اصل بیشتر اونایی که لازم بود تا از هر اتفاق ناخوشایند پیشگیری بشه .
× کجا میریم ؟
چانیول پرسید و خودشو بهشون رسوند .
ـ قبرستون
بکهیون عادی جواب داد.چانیول دوباره ساکت شد با جوابی که شنیده بود اصلا احساس خوبی نداشت.اصلا تو برنامه اش نداشت تا یه روحو از نزدیک ببینه و ارزو میکرد یه جورایی از زیرش در بره .
ـ خوب انسان تو په جوری درگیر این ماجرا شدی؟
بکهیون پرسید حس کنجکاوی از اولین لحظه ای که قدم تو مغازه اش گذاشته بودن ولش نمیکرد.
× چرا اسمامونو پرسیدی وقتی نمیخواستی ازشون استفاده کنی؟
چانیول با حس لحن غیر صمیمی که خطاب شده بود جواب داد .
ـ من هرچیزی دلم بخواد صدات میکنم .
بکهیون بدون تعارف جوابشو پس داد.چانیول مطمئن نبود بکهیون گربه باشه اگرم بود از جوابش اصلا راضی نبود .کمی بهش برخورده بود، چند لحظه جواب دادنو طول داد :پدر سهون و مامان بابم دوستای خوبی بودن.پدرش حتی راز گرگینه بودنشو برا ماردم اینا فاش کرد . وقتی بچه بودم درمورد سهون فهمیدم .اینکه اون یه گرگ و تو این جسم گیر افتاده
چانیول جرات نکرد با نگاه غم زده اش به سهون نگاه بنداره : شبی که پدرش فوت شد وصیت کرد تا والدینم مراقب سهون باشن .
بکهیون مکث کرد متوجه شد پدر سهون تازه فوت شده .تصمیم گرفت سریع بحثو عوض کنه تا خاطره ی حادثه ی ناگوار ادامه پیدانکنه.
ـ چطور مغازه امو پیدا کردین ؟

× من پیشه پیشگو رفتم تا راجع به طالع سهون بیشتر بدونم .
بکهیون نیشخندی زد : ییشنگ بود نه ؟
چانیول سر تکون داد : اره خودش بود
ـ خیلی وقته ندیدمش باید یه بار به دیدنش برم .مطمئناً نمیدونه مادرم مرده
با ادامه دادن مسیر مکالمه اشون ساکت موند.چانیول تا به اینجاش کمی از بکهیون میترسید. راهشونو تو خیابونای شلوغ تا جاییکه ممکن بود بی صدا ادامه دادند تا به حومه شهر رسیدند.بیرون شهر پوشش گیاهیه بیشتری به چشم میخورد .تپه های کوچیک پوشیده از چمن و درختای قطور سر به فلک کشیده دوره شهرو پوشونده بودند.با عبور از دروازه ی اهنی مسیر خاکی به سمت قبرستون رو پیش گرفتن

°• Nine lives antiques °•Onde histórias criam vida. Descubra agora