1

247 35 0
                                    


ماشین رو با صدای بدی نگه داشت و پیاده شد.اینقدر نگران و ترسیده بود که نمی فهمید داره چیکار میکنه.!
با سرعت وارد سالن بیمارستان شد و مستقیم سمت پذیرش رفت.
_ ببخشید.
پرستار سرگرم نوشتن چیزی روی برگه بود و با تلفن هم حرف میزد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد اروم باشه.
_ ببخشید خانم... منـ...
اما با بالا اومدن دستِ دختر جوون که نشونه ی سکوت بود با تعجب حرفش رو خورد. لحظه ایی گذشت و با بیاد اوردن اینکه چرا اینجاست، اخم غلیظی کرد و تمام خشمش به یکباره فوران کرد.کف دستهاش رو محکم روی سنگ مرمر جلوش کوبید.
_ لعنتی! جواب منو بده!!
پرستار اب دهانش رو قورت داد و اروم گوشی رو پایین اورد و سرجاش گذاشت.
_ بله؟
با اخمی که داشت و نفس نفس زدنهاش ترسناک دیده میشد.
_ یه بیماری اوردن اینجا که حمله ی قلبی داشته!
دختر با ترس به صفحه مانیتور کامپیوترش خیره شد.
_ اسمشون؟
_ چانیول..پارک چانیول.
به سرعت تایپ کرد و با ترس و بهت جواب داد.
_اورژانس!
با دور شدنش دختر نفسش رو با لرزش بیرون داد.
_ دیوونه!!
قدمهاش تند و مضطرب بودن، اما تپش تندی که قلبش رو گرفت باعث شد که شروع به دویدن کنه .با دیدن تابلوی اوژانس سریع در نیمه بازش رو هل داد و وارد شد و از همون اول شروع کرد به گشتن و مدت زیادی از گشتنش نگذشته بود، تقریبا دو یا سه تخت که پیداش کرد .با دیدنش چشمهاش گرد شد و نفس توی سینه اش حبس شد .سینش سنگین شده بود و نمیدونست الان باید چیکار کنه!
چانیول با شنیدن اینکه پرده کشیده شد، چشمهاش رو اروم باز کرد و با دیدن پسر ی که رو به روش بود توی دل اه کشید. چطور خبر دار شده بود؟! اما لبخند زد.
_ بکی~!
بکهیون همونطور بهت زده به سمت تخت رفت.
_ چانیول تو_ .
چانیول بازهم لبخند های دلگرم کننده اش رو به لب اورد.
_ چیزی نیست.فقطـ...
بکهیون اخم کرد و تقریبا غرید. اگه بیمارستان نبود صد در صد داد و بیداد میکرد.
_ لعنت بهت! یعنی چی که چیزی نیست؟ یه نگاه به خودت انداختی؟حمله ی قلبی چیزی نیست! چانیول تو با خودت چیکار میکنی؟ من چرا باید الان بفهمم؟!
چانیول با همون ارامش خاص و همیشگیش، دستش رو بالا اورد و انگشتهای بکهیون که لبه ی تختش بود رو گرفت.
_ چیزی نیست. من خوبم.. باور کن.
اهی کشید و نگاه غمگینش رو که هر لحظه امکان خیس شدنش بود رو از چشمهای چانیول گرفت.
_ تو دیوونه ایی! اگر بمیری هم میگی خوبی!
چانیول خنده ی خفه ایی کرد.
_ یعنی منتظری من بمیرم؟!
_ خفه شو! وگرنه خودم میکشمت... چرا اینجایی؟ چرا نبردنت توی بخش؟
چانیول شونه ایی بالا انداخت.
_ نمیدونم! در هر صورت من که اینجا نمیمونم برمیگردم خونه!
_ عمرا بذارم تکون بخوری..چانیول تو باید اینجا تحت درمان باشی.توی این سن حمله قلبی میدونی یعنی چی؟!
_ بکهیون؟ چرا اینقدر شلوغش میکنی، میبینی که خوبم!
_ یک کلمه ی دیگه حرف بزن تا_ .
چانیول با خنده دستش رو بالا اورد و لبهای بکهیون روی هم چفت شدن.
بکهیون با خستگی روی صندلیِ کنار تخت نشست و نفس عمیقی کشید. هنوز هم قلبش تند میزد.
چانیول نگاهی به سرم انداخت.
_ چرا این تموم نمیشه؟!
_ میخوای چیکار کنی مثلا اگه زود تموم بشه؟
چانیول پلکی زد و حق به جانب جواب داد.
_ از اینجا و از دست تو فرار کنم. چون مطمعنا من بعد از مرخص شدنم زنده نمیمونم!
بکهیون پوزخندی زد.
_ آها~.که اینطور~ چانیول؟
چانیول با لبخند بزرگی خیره نگاهش کرد.
_ بله عزیزم!
بکهیون کمی خم شد تا به تخت نزدیکتر بشه و زمزمه کرد.
_ من اگه تو اون سر دنیا هم بری..حتی اگه سوراخ موش یا هر خر دیگه ایی هم باشه پیدات میکنم...پس فکر کردن به اینکه به چه روشی از دست من فرار کنی رو از ذهنت بیرون کن چون بعد از بیرون اومدنت از اینجا حق نداری یک لحظه ام از تختت بیرون بیای.
چانیول برای این تحدید بامزه کمی خودش رو ترسیده نشون داد اما دوباره لبخندِ پر از ارامشش رو به لبهاش برگردوند و دل بکهیون از این همه ارامش میلرزید و میترسید!
_باشه من در خدمتم. هر چی تو بگی!
بکهیون نگاه دیگه ایی به چانیول انداخت و نگاهش رو سمت دیگه ایی داد. دیدن اون که همیشه سختی هاشون رو تحمل میکرد سخت بود! عذاب اور بود.حتی از عذاب هم بدتر بود. اه کشید.
_ میرم با دکتر حرف بزنم.
چانیول نگران شد .از اینکه ممکنه بکهیون حرف هایی رو که نباید بشنوه! ولی باز هم همون لبخندش رو حفظ کرد و سر تکون داد.
_ باشه .برو!
بکهیون نگاهی به چانیول انداخت و ایستاد. لبخند میزد. بعد از رفتن بکهیون هنوز هم لبخند میزد. اما فقط به این همه لجباز بودن این پسر لبخند میزد.
دو سالی بود که میشناختش.؛ ولی هنوز هم همونطور لجباز بود و خشک! اما  وقتی پای چانیول وسط میومد و حرفهایی که میزد، انگار نه انگار که همون بکهیونِ لجبازِ! کاملا عوض میشد. این تغییر هیچ دلیلی نداشت جز اینکه عاشق چانیول بود.

Hidden Heart [edit ver.]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora