اَمِلی* از همیشه مظلوم تر شده. دلم براش تنگ شده بود و دیدنش بعد همین ۶-۷ روز واقعا خوشحالم میکنه.اولین بار که دیدمش ژوئیه ۱۹۸۲ بود و اگه اونروز رنگ پوستش قرمز نبود شاید هیچ وقت توجهم بهش جلب نمیشد.
مادر و پدرم دوس داشتن که ما هر سال بریم به میمیزان* و موقعی که من ده سالم شد تصمیم گرفتن که دفعهی بعد که رفتیم به من موجسواری یاد بدن، آخه خودشون موقع موجسواری آشنا شده بودن و براشون مهم بود که پسرشون هم بلد باشه.
املی بهم گفت «آرون*! تو نباید بخاطر من تا پاریس بیای، الان کلارا* رو با پرستار تنها گذاشتی که بیای منو ببینی؟ من خوب میشم و برمیگردم، قول میدم.»
«کلارا پرستارشو دوس داره، دارسی* هیچی واسش کم نمیزاره، تازه اون خوشش نمیاد که تو رو اینجوری ببینه وگرنه خودشو هم میاوردم.»
از وقتی املی مریض شده، کلارا،دخترمون، اصلا به اینکه مامانشو تو بیمارستان ببینه فکر نمیکنه، انگار این بچه با بقیه فرق داره، اونا برای هم نامه مینویسن و منم نامهها رو میرسونم بهشون. املی میدونه مریضیش بخاطر چیه، همه چیز به همون ژوئیه برمیگرده.
من ده سالم بود و برای خودم توی ساحل آب بازی میکردم. یهو مادرم صدای گریه شنید و ازمون خواست که دنبال صدا بریم، خیلی گشتیم اما پیداش نکردیم ولی داشت نزدیک میشد، من یهو دیدم که یه بدن کوچیک و قرمز از پشت یه تل شن بیرون اومد. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم و حسابی وحشت کرده بودم.
- «مامان یه دختر قرمز اونجاست!»
- «آرون به من نگاه کن!»
مادرم همین که املی رو دیده بود ترسیده بود که من تو این سن با همچین چیزی روبرو بشم، دوید و اومد چشام رو با جفت دستاش گرفت، اما بابا انقدر سریع رفته بود که تا اون موقع املی رو بقل کرده بود و سمت اقامتگاه ها میرفت.
پدرم از دور فریاد زد:
- « شما برید سوییتمون! نادین* نزار آرون بیاد اینجا!»
کم کم داشت به نظر میومد که اون دختر خطرناکه. پدرم بعد چند ساعت برگشت و با مادرم یه راست رفتن تو یکی از اتاق خواب ها و وقتی اومدن بیرون با این جمله شروع کردن:
- «آرون نگران اون دختر نباش، اسمش املیه، سرش خورده بود جایی و داشت خون میومد، منم بردمش درمانگاه هتلمون و اونا کمکش کردن، یه زخم بزرگ بود که حالا دیگه ازش خون نمیاد.»
نمیدونم چرا ولی پرسیدم
- « میشه ببینمش؟»
- « آرون اون باید بره پیش خونوادش، اما فردا میریم درمانگاه میپرسیم که حالش کاملا خوب شد یا نه.»
اونروز دیگه از اتاق بیرون نرفتیم.*Amelié
*Mimizan
*Aaron
*Clara
*Darcey
*Nadine
YOU ARE READING
موجسوار
General Fictionهر دفعه که بهش میگفتم امروز هوا خوبه، بدون اینکه حرفی بزنه یا لباسشو عوض کنه، میرفت و تختشو میاورد و میانداختش روی آب. بعد از اینکه یه دوری میزد نظر من رو راجع به هوای اون روز تایید یا رد میکرد. البته خب اگه تایید میکرد من میرفتم و تختمو میا...