۲

179 29 4
                                    

-نمیخوای پیشنهادشو قبول کنی؟

+خودت که میدونی برای چی دیگ به درسام‌اهمیت چندانی نمیدم، به هرحال فرقیم به حال جفتمون نداره...

-هیونگ، بذار کمکت کنه... شاید تمرکز رو درسات تورو یه مدت از فکر بهش دور کنه، میدونی که هر چقد کمتر تمرکزت رو این مسائل باشه کمتر کنترلت میکنه...

+ بک...

-هیونگ لطفا... از زمانی که یادمه باهات بودم و از همون موقع ها تو مدام حمله های عصبی داشتی، در حدی که چندین روز بیهوش میشدی... این مدتم که این حمله هارو نداشتی باید خدارو شکر کنیم.

دستشو رو صورت جونمیون گذاشت و نگاهاشون رو قفل کرد.

-هیونگ، برام ارزش داری... هر موقع توی درد و عذاب میبینمت دلم میخواد زمین و زمانو بهم بدوزم تا تورو ازین دردا خلاص کنم...

چشماش از قطره های اشکی که آماده ی ریختن بودن، برق میزد... و این نقطه ضعف جونمیون بود.

- هیونگ نمیخوام از دستت بدم... فقط تو برام موندی.

قطرات درشت اشکش از چشماش با سرعت زیادی سر خورد و روی لباش متوقف شد، که باعث خیس‌ شدن اون لبای صورتی شد. جونمیون نمیتونست چشاشو از اون لبا برداره، دلیل این گریه های بکهیون خودش بود. دلیل خیس شدن لباش، قرمز شدن سفیدی چشاش و دماغش خودش بود، از همون اول میدونست مراقبت کردن از بکهیونی که کل خانوادش رو از دست داده بود، با اون وضعیت حمله هاش کار سخت و نشدنی ایه... ولی چطور میتونست به اون چشمای خیس که به طور پاپی وار بهش زل زده بود، نه بگه؟

دستاش اتوماتیک وار به سمت چشمای بکیهون رفت و نوازشگرانه اشکاش رو پاک کرد، لبخند ملیحی زد و سرشو اروم جلو برد و پیشونی بکیهون رو بوسید.

+ از همون اول اشکات درشت بود و کل صورتت با دو قطره خیس میشد.

-هیووونگ

+ میدونی یه روزی میرسه که تو دیگه به من نیازی نداری، مگه نه؟ میدونی یه روز میرسه که من دیگه....

حس فشار به قفسه ی سینه اش و دستای محوم پیچ خورده ی دور کمرش نذاشت کامل حرفاشو بزنه...

- برام مهم نیست... پونزده ساله تمام ارامشم تویی... حتی اگه کسی پیدا شه که دیوونه وار عاشقش باشم، همچنانم تورو دوست دارم... میخوام که پیش تو باشم... هرجا باشی فرقی نداره برام...

صدای هق هقای بکیهون بدجور روی مخش دوچرخه سواری میکرد... از اون صدا بدش میومد... مخصوصا زمانایی که مقصرش خودش بود...

- التماست میکنم هیونگ، قبول کن و یکم رو درسات تمرکز کن... ممکنه واقعا کمکت کنه و حواست رو پرت کنه...

آروم دستشو توی موهای نرم بکهیون برد، بوی شامپوی توت فرنگی توی دماغش پیچید و باعث شد لبخند بزنه... این پسر هنوز تو دو سالگیش مونده بود.

+باشه بکیهون... بخاطر تو امتحان میکنم.

هق هقای خوشحال بکیهون توی اتاق پیچید، مثل پاپی ای که جای نرم و گرمی رو صاحب شده باشه توی بغل جونمیون خودشو جمع کرد که باعث خنده ی جونمیون شد. جونمیون اروم به پشت دراز کشید و گذاشت بکیهون بدن سردشو مثل یه پتو در آغوش بگیره و گرم کنه.

حمله ی چند دقیقه پیشش یکی از دردناک تریناش بود که بکیهون هر چقد تلاش میکرد نمیتونست اونو از حمله خارج کنه و همین اونو ناراحت و نگران کرده بود، احتمالا هم بخاطر همین اصرار کرده بود که بذار استاد جانگ تو درسا و کلاساش بهش کمک کنه.

چند باری از بکهیون خواسته بود که تو این حمله ها نزدیکش نشه چون میترسید به بکیهون حمله کنه و زخمیش کنه، که این اتفاق دو سه باری افتاده بود، ولی بکیهون باز کار خودشو میکرد و این جونمیون رو نگران میکرد.

به بکیهونی که الان مث بچه های دو ساله و پاپی های تازه بدنیا اومده روی سینه اش خوابش برده بود نگاه کرد. حدود ۲۵ سالش بود ولی هنوز بچه بود، لبخندی زد و اروم چرخید. بدن بکیهونو روی تخت گذاشت و درحالی که سعی میکرد با پاها و دست آزادش پتو رو روی خودشون بندازه با دست دیگش سر بکیهون و روی سینش نگه داشت و مشغول نوازش موهاش شد.

دراز کشید، فردا با یشیینگ کلاس داشت. احتمالا بعد کلاس بهش میگفت که پیشنهادشو قبول میکنه. امیدوار بود بکیهون درست بگه و فکرش از اون حمله ها جدا بشه.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
آبی که قطره قطره روی بدنش میچکید، بهش حس آرامش میداد. دستشو توی موهای خیسش کشید و به عقب متمایلش کرد، ذهنش بدجور درگیر شده بود.

چرا یه دانشجو ترم چهار ارشد باید اینقد سرد باشه؟ بدنش و چشاش، حس سردی بیش از اندازه ای رو بهمخاطباش منتقل میکرد!

حوله ارودور بدنش پیچید و تار های مزاحم موهاشو داد بالا ولی لجوج تر از اونی بودن که به حرف دستاش گوش بدن! آهی کشید و مشغول خشک کردن خودش شد. دستش به سمت لباساش رفت، ولیدپالتوی سفیدش اونو یاد پوست بشدت سفید و نورانی جونمیون جلوی روش ظاهر شد.

کلافه پوفی کشید، شاید اون بچه زیادی روش تاثیر گذاشته بود که روز قبل کلاسش با اون، بهش فکر میکنه. سریع لباساشو پوشید و روی تخت نشست، لب تابش رو روی رونش گذاشت و مشغول مرور درس فردا شد که نوتیفیکیشن ایمیلش توجهش رو حلب کرد.

ایمیل رو باز کرد و مشغول خوندن شد، به فرستنده نگا کرد "سفید برفی" تعجب کرد! سفید برفی دیگه کیه؟ جریان چیه؟ عجیب تر از همه محتوای ایمیل بود که عجیب بود براش، محتوای ایمیل جز جمله ی "من سردم است...انگار هیچوقت گرم نخواهم شد ..." چیز دیگه ای نبود.

گیج به صفحه ی گوشیش خیره بود. این یعنی چی؟ معنی نمیده، میده؟ چرا اینو براش فرستادن؟کی اینو فرستاده؟

با بیاد اوردن جمله ی آخر توی ذهنش به نشونی ایمیل فرستنده نگاه کرد، ولی حتی اون اسم هم گیج ترش میکرد. Sleeping beauty? زیبای خفته؟ ینی چی؟

صدای زنگ گوشیش از فکر بیرونش آوردن، به گوشیش که نگاه کرد با آلارمی مواجه شد که هر شب میذاشت. وقت خوابش بود، سرکلاس باید سرحال میبود وگرنه نمیتونست خوب درس بده. با کلافگی بیش از اندازه ای لب تابش رو بست و به شارژ زد. همینطور که زیر پتو میخزید فکرش درگیر دو چیز بود. زیبای خفته ای که با جمله اش حسابی اونو درگیر کرده بود و پسری که فردا منتظر جواب قطعیش بود.

فردا روز عجیبی براش میشه...

Down & DirtyWhere stories live. Discover now