"امروز روز زیبایی میشه اگه هنر اینو داشته باشیم که زیبا زندگی کنیم...زیبا ببینیم و نفس بکشیم...چیزی که مهمه ایمان به اتفاقات زیباست...شنوندگان عزیز، داریم به پایان این برنامه نزدیک میشیم...امیدوارم مثل همیشه از برنامه لذت برده باشین و نظرات، انتقادات و پیشنهاداتتون رو برای ما ارسال کنید...پارک چانیول-رادیو..."
با تموم شدن برنامه ی مورد علاقش، هندزفری رو از گوشش بیرون اورد و ترجیح داد باقی زمانشو به صدای پرنده ها که با فریادهای شاد بچه ها قاطی شده بود گوش بده...البته گاهی هم صدای بوق ماشین هایی که توی خیابون مجاور پارک، تردد میکردن توی گوشش میپیچید و باعث میشد بی اختیار به راننده ی اون ماشین ها بخنده! نمیفهمید مگه چند دقیقه تاخیر باعث چه اتفاق هولناکی میشد که اونها انقدر ازش هراس داشتن!؟ادما، فقط بعضی چیزارو بیش از حد بزرگ میکردن و به چیزای بی ارزش بها میدادن...اما اون مطمئن بود که اینکارشون هیچوقت به دردشون نمیخوره!
"بکهیون؟"
سمت صدا برگشت و برای جایی که فکر میکرد احتمالا اون شخص ایستاده دست تکون داد...اون صدارو خوب میشناخت...صدای صندوق دار کافه ای بود که به پارک مورد علاقه ی بکهیون اشراف داشت...
صدای قدم های یکی از دوستانشو تشخیص داد...بهرحال اون دوستای زیادی نداشت که بخواد وقتشو صرف شناختن صدای قدم هاشون بکنه!
وقتی اون پسر کنارش نشست به گرمی لبخند زد...هرچند خودش نمیدونست لبخندش ممکنه چطور به نظر بیاد!؟بهرحال هیچکس تا به حال بهش نگفته بود لبخند کریهی داره و متقابلا کسی هم ازش تعریف نکرده بود! البته که اون هم براش مهم نبود!
"صبح بخیر جونگسو...بازم پنهانی کارتو گذاشتی کنار و اومدی اینجا!؟من نگرانم که اینبار اقای جانگ واقعا اخراجت کنه!"
صدای خنده ی کوتاه جونگسو توی گوشش پیچید:
"نه..اینبار ازش اجازه گرفتم...از پشت شیشه های کافه دیدمت که داشتی به رادیو گوش میدادی..."
اون شیشه جدا که اسرارامیز بود...منشا پیدا کردن دوست خوبش!
جونگسو گفته بود وقتی کار میکرده میدیده که هرروز سر یه ساعت مشخص یه پسر به پارک میاد و روی یه نیمکت خاص میشینه و به یه نقطه خیره میشه...و همین باعث کنجکاویش شده اما بعدا فهمیده که اون پسر برخلاف تصوراتش شکست عشقی نخورده و اون نیمکتم براش یاداور خاطرات معشوقش نیست! اون فقط، جای دیگه ای و بلد نیست و دنیای کوچیکش خلاصه میشه توی واحد اجاره ایش توی اپارتمانی که طرف ضلع شرقی پارک قرار داره و اون نیمکت، شجاعانه ترین قدم هاش توی تاریکی دنیاشه!
بهرحال قدم برداشتن توی تاریکی شجاعت میخواد و شونه ای امن برای تکیه کردن و بکهیون هیچکدومشون و نداشت!وقت چند دقیقه ای جونگسو که تموم شد باهم خداحافظی کردن و کمی بعد از رفتن جونگسو عصاشو باز کرد و بلند شد تا به خونش برگرده...حتی گوش دادن به صدای پرنده ها و بچه هاهم گاهی خسته کننده میشد!

YOU ARE READING
🖇Love's Melody 💜🎶 (completed)
Short StoryOneshot : Love's Melody 💜🎶 Genre : Romance ❤ fluff 😻 Couple : ChanBaek🔥✨ Author : RT 🌿 🖇پیشگفتار: مردم فکر میکنن اینکه کسی نتونه چهره ی دیگران و ببینه به معنی معلول بودن اون شخصه...اما بزرگترین معلولیت، ندیدن قلب و احساس ادم هاست که اکثرا نسبت...