e1

790 73 4
                                    

وقتی که من دنیا اومدم قلبم نمی زد...
مادرم من رو توی سبدی حصیری گذاشت و شیطانی رو احظار کرد
-لطفا قلبت رو به پسر من بده!
مادرم این رو خواست و اون شیطان جواب داد
-بسیار خوب... من این کار رو می کنم... اما در عوض... وقتی اون پسر ۱۶ ساله شد من اونو میخورم !
من الان ۱۵ سالمه....
اسمم تاعو عه...
من یه هاناتسوکی هستم... گل یک شیطان!
قلب اون شیطان توی سینه ی من میتپه و برای همین من نشونی از اون دارم...
یه علامت به طرح و نقش گل
-انقدر نرو تو هپروت رسیدیم !
این شخصی که الان این حرفو زد کریسه...
اون منو وقتی دو سالم بود از جایی که توش زندانی بودم نجات داد و بزرگم کرد...
و حالا ما شهر به شهر می گردیم ...
توی هر شهر نمایش خیابونی راه میندازیم... من میخونم و میرقصم و کریس هم ساز میزنه...
شاید باور نکنید اما معمولا افراد زیادی میان دورمون جمع میشن و در امدمون بد نیست...
البته تا زمانی که مردم خرافاتی نشون روی سینه ی منو تشخیص ندادن!
#
اهی کشیدم و به اندک سکه های باقی مونده ی ته کیسه مون نگاهی انداختم...اینبار هم نشد یه کاسبی درست و حسابی کنیم...
در حال حساب کتاب بودم که آخر سر تینو بخرم یا نخرم که سر و صدای عجیبی شروع شد...
فک کنم داشتن یکی از اعضای خوانواده ی سلطنتی رو جایی میبردن...
یه دفعه چند نفر غریبه به سمتم اومدن...
نه اینکه از غریبه ها بترسم... خوب من یه هنرمندم و با افراد غریبه زیاد سر کار داشتم... اما حاله ی اطراف اونها و مخصوصا لباسای نظامی شون باعث شد ناخود آگاه پا به فرار بگذارم...
اما فرارم خیلی موفقیت امیز نبود...
دستگیر شدم و من رو به کاخ سلطنتی بردند ...
اونجا بود که فهمیدم فقط من اونجا نیستم‌...اونها کریسم گرفته بودند..
داد زدم
-اینجا چه خبره؟ با ما چی کار دارین؟
یه دفعه شخصی با ردا ی بلند از پارچه های حریر و ابریشم طلا دوزی شده وارد شد و همه تعظیم کردند...
پسر به نظر فقط چند سالی از من بزرگ تر بود...جلوم ایستاد و بعد دست برد و لباسم رو باز کرد و بعد نشونم رو برانداز کرد...
-خوبه! پس تو واقعا هاناتسوکی هستی! چند وقته که این قلبو داری؟
نمیفهمیدم میخواد به کجا برسه پس جوابش رو دادم
-پونزده ساله
نیشش رسما باز شد و به چند نفر اشاره کرد و گفت
-ببرین حاظرش کنین و بیارینش به اتاقم!
ببخشید؟! این لحنی که این به کار برد فقط یه چیزو به ذهنم میاره!
کریس هم انگار متوجه همین شده باشه...
خنجرش رو از غلافش در آورد و زیر گلوی اون شاهزاده گذاشت... در نتیجه نگهبان ها هم سریع به سمتش گارد گرفتن...
باید یه کاری می کردم....
به سمت کریس رفتم و با هزار زحمت قانعش کردم کوتاه بیاد...
اما اون شاهزاده کوتاه نیومد...
اون دستور داد کریسو زندانی کنه!
سعی کردم مخالفت کنم اما کریس مانع شد و همراه نگهبان ها رفت...
فقط قبلش دم گوشم گفت
-هروقت بهم نیاز داشتی...فقط اسمم رو صدا بزن... مهم نیست چقدر آروم یا بلند... هر خطری که بود فقط اسمم رو صدا بزن...

Hanatsukiحيث تعيش القصص. اكتشف الآن