وارد خونه شد و وسایلش رو روی زمین گذاشت..
دست های یخ زده از سرماش رو روی هم مالید و جلوی شومینه رفت تا کمی گرمتر بشه
کتش رو که طی این چند دقیقه برف اومدن کمی نمدار شده بود رو از تنش در اورد
بعد از گرم شدنش به اشپز خونه رفت تا برای خودش و تهیونگ هات چاکلت درست کنه
دو سال پیش وقتی که به خونه برمیگشت اغوش گرمی جلوی در منتظرش بود..
به یاد چند سال قبل بغض سنگینی گلوشو فرا گرفت دستاش رو روی صورتش کوبید"تهیونگ نباید این حالت رو ببینه جونگ کوک به خودت بیا"
دو قطره اشکی که بی اجازه از چشم هاش روی گونه های سردش ریخته بودند رو پاک کرد
بعد از اماده کردن نوشیدنی های گرمش اون ها رو توی سینی گذاشت و به سمت اتاق به راه افتاد
در رو باز کرد و با تهیونگی مواجه شد که مثل تمام این دو سال روی ویلچر نشسته بود و با عینکی که زیباییشو چند برابر میکرد در حال خوندن کتاب بود
با صدای در تهیونگ چشم هاشو از روی کتاب گرفت و به جونگ کوک دوخت...
به گونه ها و بینی اش که هنوزم از زور سرما سرخ بودن به پوست سفید و بلوریش که سرما رنگ پریده ترش کرده بود....به بند انگشت های سفید و سرخش که دور لیوان ها حلقه شده بود
صدای جونگ کوک باعث شد از افکارش بیرون بیاد و نگاه بی حسشو بهش بدوزه:"ته ته برات هات چاکلت اوردم...از همونایی که عاشقشونی"
جونگ کوک ماگ رو به سمت تهیونگ گرفت و قبل از اینکه
تهیونگ حرکتی کنه گونه اش رو با عشق بوسید تهیونگ اخمی کرد و ماگ رو از دست های پسر رو بروش گرفت
عاشقش بود با تمام وجودش...از ته قلبش اون رو میپرستید برای همین هم نمیخواست که عشق زیباش زندگیشو بخاطرش فدا کنه...میدونست یه روز بهش گفته که حق نداره اون رو ترک کنه...بهش گفته که جونگ کوک تماما متعلق به اونه و تا ابد هم باید باقی بمونه
اما اون دیگه تهیونگ اون روز ها نبود...اون تصادف لعنتی باعث شد که از کمر به پایین فلج بشه ودو سالی میشد که جونگ کوک دست از پرستاری ازش برنداشته بود
یه تنه کار میکرد تا زندگیشون رو بچرخونه و ازش مراقبت میکردالبته نه هرکاری..کاری رو انتخاب کرده بود که بتونه هر وقت تهیونگ نیازش داشت ازش مراقبت کنه
کتاب ترجمه یا ویراستاری میکرد...با اینکه مدت ها وقتش رو میگرفتن و چشم های زیباش رو اذیت میکردن وحقوق کمی هم داشت اما جونگ کوک اهمیتی نمیدادتهیونگ بارها ازش خواهش کرده بود تا رهاش کنه و به زندگی خودش برسه اما جونگ کوک به حرفش گوش نمیداد
مدت ها بود که دیگه اصراری نمیکرد و با جونگ کوک سرد و بد اخلاق شده بود تا خودش خسته بشه و رهاش کنهمتوجه نشد چطور در حین افکار دردناکش تمام نوشیدنیش رو تموم کرده
جونگ کوک با دلتنگی به مرد زیبای رو بروش نگاه میکرد و دلش کمی از محبت های قدیمیش رو میخواست
YOU ARE READING
Blue Love
Fanfictionاین یه وانشاته...وانشاتی که با تمام احساساتم نوشتمش امیدوارم خوشتون بیاد...