وقتی ییبو چشمش رو باز کرد توی یه جای نا اشنا بود عجیب بود که سکوت بود و با صدای زنگ موبایلش بیدارش نشده بود.
البته خوشحالم بود چون دیگه اون دیرینگ دیرینگ لعنتی رو اعصابش نبود.
وقتی خواست به سمتی غلت بزنه سنگینی چیزی رو روی بدنش حس کرد.
سریع از روی تخت بلند شد و ایستاد.با تعجب به لباسای بلند و گشادش نگاه کرد
لباسی سفید با طرح های باد.مدل لباس های سنتی
طبق عادت دستی رو موهاش کشید که متوجه بلند بودن موهاش شد.اول فکر کرد خواب داره میبینه اونم بخاطر اینکه جدیدا زیاد فیلما تاریخی دیده اما با محکم باز شدن در رو تخت افتاد و هایکوان رو تو در دید.
هایکوان با دیدن ییبو سریع داخل اومد و در رو بست.
_این یه خواب عه؟
_چه خوابی؟
_این این شکلی شدیم
یهو هایکوان چکی به صورت ییبو زد و بعد سیلی ای تو صورت خودش خوابوند .
بعد چند ثانیه لود کردن نالید
_نه انگار خواب نیست
ییبو خنده حرصی ای کرد
_مگه میشه ما به گذشته سفر کردیم؟
_چمیدونمطبق عادت پسرا هایکوان ضربه ای به شونه ییبو زد
_میدونی چی صدام کردن؟
_چیی؟؟!
_زوو-جونییبو از خنده خودش رو روی تخت ولو کرد و قهقه زد.
_فانوسا؟ارباب درخشش بی انتها؟تو ارباب گوه بی انتها هم نیستی
همینطور که قهقه میزد دلش همگرفته بودهایکوان اخمی کرد و رو فشاری به دل ییبو اورد
_خفه بابادوباره در با شتاب باز شد یکی با لباس قدیمی تو چهارچوب در ظاهر شد
_هانگوانگ-جون.زوو-جون زود تر بیاید اوضاع بهم ریختس
هایکوان و ییبو نگاهی به هم انداختن که انگار بنده خدا داره به یک زبون دیگه حرف میزنه.
_لطفا زود باشید
با گفتن این جمله هردوشون به خودشون اومدن و به همراه اون مرد به سمت پایین کوه حرکت کردند.
درگیریه بدی بود.بعضیا زخمی و بعضیا مرده بودنهایکوان که این صحنه رو دید سر درد بدی گرفت و روی زمین افتاد.
فرد پیشخدمت نگران بود اما ییبو براش اهمیتی نداشت.بین درگیری دو نفر رو دید که براش قیافشون اشنا بود.
با کمی دقت فهمید که اون دوتا فنگشین و گو چنگ ان که دارن مبارزه میکنن_اینا شمشیر زنی رو از کجا یاد گرفتن
با حس خطری که به ییبو دست داد شمشیرش رو از قلاف در اورد و از خودش دفاع کرد.
بعد از اون با نیروی شمشیر و دستاش اون فرد رو دور کرد و لگدی به قفسه سینش زد که باعث شد یه سمت دیگری پرتاب شه .انقدر هواسش پرت شده بود که نفهمید هم خودش و هم هایکوان به مبارزه مشغول شده بودن و در حال جنگیدن بودن
بعد از مدتی که هیچکس نفهمید چقدر بود همچی اروم شده بود و همه به سمت محل سکونت خود حرکت کردن
البته ییبو.هایکوان.فنگشین و ژو چنگ باهم یه حا رفتن و مشغول حرف زدن شدن
_یعنی واقن این یه خواب نیست
فنگشین به بازوی زخمی خودش نگاه کرد
_به نظر که خیلی واقعی میاد من واقعا درد دارم
ژو چنگ پارچه ای اورد و دست فنگشین رو بست(شیپ یا چی؟)
_فنگشین راست میگه منم فشار رو موقع مبارزه احساس میکردم
هایکوان خنده ای کرد
_از هر نظری به قضیه نگا کنی خنده دار و غیر قابل ممکنه چطور ممکنه که اینجا اومده باشیم.با اینکه تو سال 2070 ایم اما هنوز ماشین زمان اختراع نشده
ییبو که تا اون لحظه تو فکر بود دهن باز کرد
_اصلا اینارو بیخیال.این مهارت ها دیگه چین اصلا ما تو چه دوره ای هستیم و اینجا کجاست
فنگشین بشکنی زد
_اسمی که اونا صدامون میکردن اولش لان داشت
لان سیژویی لان جینگ یی لان ژان و لان شیزن
ژو چنگ کلافه سرش رو تکون داد
_یعنی ما یه خانواده ایم؟
فنگشین محکم زد تو کله ژو
_نه احمق کل ادما اینجا اول اسمشون لان دارن و من از دهن یه نفر اسمگوسو لان رو شنیدم
ییبو سریع نتیجه اش رو گفت_یعنی ما یه قبیله ای هستیم به نام گوسو لان و تازه از درجه های بالایی هم هستیم
_چه شانسی ماشاالله
هایکوان،ییبو رو دست انداخت
_مسخره بازی در نیار.بعد از اون هرکی به سمت محل اقامت خودش رفت و سعی کرد بخوابه اما ییبو تو فکر شیائو ژان بود که اون الان کجاست.اون هم تو این دنیاست؟یعنی اگه بیدار شه و ییبو رو نبینه نگران میشه؟
ییبو دوباره تو چشمای مشکیه ژان غرق شده بود و به اون شب های پر ستاره زیبا فکر میکرد که چطوری ییبو رو عاشق خودش کرده بود.
ولی درست موقع ای که داشت خوابش میبرد به این فکر کرد که نکنه دیگه نتونه ژان عزیزش رو ببینه.برای همه تا صبح مثل ماهی ای که در حال خفه شدن بود تو تختش این ور اون ور میرفت و بی قرار بود.
قافل از اینکه چه اتفاقاتی قراره براش بیوفته.
پارت ۳ امیدوارم لذت ببرید میدونم حوصله سر بره اما یکمکه بره جلو همچی اوکی میشه و داستان ییبو ای که سعی میکنه هر کاری کنه تا ژان عاشقش بشه شروع میشه.♡-♡
بوس بوس شب بخیر●●
YOU ARE READING
♧ TOMORROW WITH YOU♧
Fanfiction....♤Completed♤.... در سال 2070 تقریبا هیچ چیز غیر ممکن نیست. هر روز دانشمندان چیز های جدید کشف و اختراع میکنند . اما یکی دوست داره گذشته رو کشف کنه و روشون ازمایش انجام بده. گذشته تلخه اما اینده تلخ تر