از ابتدای کودکیام زندگیام با سختی و درد بافته شده است. انگار که خدا موقع تولد من سرنوشتم را با کلمهی تنهایی مزین کرده باشد.
تنهایی لذتبخش است، تنهایی خاص است، اما...
اما تنهایی تنهاست!شاید اگر یک آدم عادی جملهی من را بشنود عمق جملهی من را درك نکند اما اگر کسی تنهایی را چشیده باشد و ریز ریزههایش را در زیر دندانهایش حس کرده باشد به راحتی میتواند مرا درك کند.
تنهایی عجیب است و من با عجیب بودن خو گرفتهام.تنهایی معشوقهای خودخواه که سخت مرا در آغوش گرفته است.
احساس میکنم آن قدر تنهایی در من جا خوش کرده است که دیگران را از خودم میرانم و آنها را از زندگیام دور میکنم... اما شاید این فرضیه اشتباه باشد، شاید من فقط کمی بیحوصلهام!
احتمال میدهم بیحوصلگی نسبت نزدیکی با تنهایی داشته باشد.
وقتی که تنهایی در وجودت تهنشین میشود و جزوی از تو میشود راه را برای بیحوصلگی باز میکند.
شاید راه ورود بیحوصلگی به وجودم آن زخمهای عمیقی باشند که جای آنها به راحتی پاک نخواهد شد.
وقتی زخمی بر مدت طولانیای روی بدن میماند یعنی کسی که آن زخم را به تو هدیه کرده است فردی مهم در زندگیات است یا حداقل قبلا بوده است.کسی که بر بدن ناتوان من زخم نقش زده است، بیشك از دلسرد ترین مردمان است.
شاید من خودم مقصر این اتفاق باشم، شاید من نباید اجازهی وارد شدن به حریم تنهاییام را به کسی میدادم، شاید آن مُهرِ ورود، مُهرِ به آتش کشیدن روح تنهایم است.
اگر بخواهم نقاشی زندگیام را نقش بزنم بیشك مداد خاکستری را از جعبهی مدادرنگیهای روزگار انتخاب میکنم.
زندگیام سرد است، بیرنگ است، خاکستری است...
اگر کسی پا در دنیای شخصی خیالات من بگذارد گمان میکند که به زمستان طولانی و بدون انتها پا گذاشته است.
دنیای من سرد است... زمین آن یخزده است درست مثل احساساتم...
از آسمانش همیشه قطرات سرد سرازیر میشود مانند اشکهایم...
خورشید در دنیایم جایی ندارد اما ماهی بیفروغ ولی زیبا در آسمانِ تیرهی دنیایم میدرخشد و اندک نوری به سرزمین مردهام میدهد... شهر انگار که سرماخورده است...در این میان خودم را غرق در تفکراتم میبینم که در خیابان بیانتهایی پا میگذارم، بدون وقفه حرکت میکنم اما این جاده پایانی ندارد!
این جادهی سردرگمی است...
سردرگمم در خاطراتم... در زندگیام...من یك تنهای بیحوصلهی سردرگمم!
من تنهایم مثل ماه در دل آسمان که با وجود انبوه ستارگان باز تنهاست، باز همصحبتی برای دردهایش ندارد.
من بیحوصلهام مانند ساختمان متروکهای که سالهاست هیچکس در آن پا نگذاشته است و او به آن حالت خو گرفته است.
من سردرگمم مانند برگ زرد پاییزیای که باد آن را به هرکجا که دلش میخواهد میبرد و او چیزی نمیتواند بگوید.
من سردم! من بیروحم! من... من افسردهام!
مرا به حال خودم وا بگذارید. هیچگاه به دنیایم قدم نگذارید که غرق شدن در آن حتمی است.
غرق شدن در تنهاییِ من ترسناك است. کلا غرق شدن در روح هر آدمی ترسناك است. گرفتارش میشوی، گرفتار تنهاییهایش، یا حتی گرفتار شادیهایش.در هرحالتی گرفتار شدن زجر آور است. یادم میآید روزی کسی در این شهر زمستانیام قدم گذاشت... به خوبی به یاد میآورم، من گرفتارش شدم... گرفتار چشمهایش! نه چشمهایش نه... من گرفتار وجودش شدم! گرفتار سخنان شیرین و یا حتی تلخی که از دهانش خارج میشد و رنگ و بوی تازهای به دنیای من میبخشید... من گرفتار شدم، به همین سادگی.
اما گرفتاریام انتهای جذابی نداشت... آخر این داستان چیزی جز غم برایم باقی نماند، غم و کمی خاطره!
پس نصیحت من به شما این است که گرفتار نشوید که دنیایتان خرابتر از قبل میشود.
من دنیایم را دوست دارم، من این دنیای خیالی و سرد را دوست دارم. من با سرمای این سرزمین خو گرفتهام.
من سردم! من بیحوصلهام! من سردرگمم!
امیدی در دنیایم وجود ندارد. البته مدتی پیش امید بود، امید نورانی بود، امید تنها نبود، امید گرم بود...
امید قصد داشت با گرمایش دنیای بیفروغم را به آتش بکشد! آتشی که دنیایم را نابود میکرد.من از این آتش بیزار بودم پس امید را در وجودم کشتم.
البته کشتن واژهی مناسبی برای آن اتفاق نیست... من امید را سلاخی کردم و تکه تکه اعضای بدنش را به طرفی بردم. چشمهای درخشانش را که هرکس را میتوانست با آنها جادویش کند را با انگشتان سرد و بیحسم به بیرون کشیدم. زبان سرخ رنگش را که میتوانست با آن آشوبی در وجودم به پا کند را بریدم.
قلبش تند میتپید... تپش قلبش را از روی لباس نازکی که به تن داشت حس میکردم... به کاسهی خالیِ چشمهایش که خون از آنها سرازیر میشد زل زدم و با دستانی که به خون امید آغشته شده بود قلبش را از قفسهسینهاش به بیرون کشیدم.
وقتی که قلبش در دستانم جای گرفت به خودم لرزیدم اما ثانیهای بعد بر خودم مسلط شدم و لبخند سردی زدم و این آخرین خاطرهی من از امید بود.گاهی اوقات مرور خاطرات حس لذتبخش و گرمی را در وجود آدمی زنده میکند اما در من فقط سرمای جدیدی ایجاد میکند. سرمایی خاص، سرمایی از نوع دیگری از وجودِ من...
من سردم! من بیحوصلهام! من سردرگمم!
و این من هستم، من با تمام بدیهایم...
YOU ARE READING
𝑯𝒆𝒓.
Randomتلاش کردن برای استفاده از کلمات بیهودهست. در انتها، هیچ کلمهای قادر نیست میزان احساساتی که یک فرد تجربه رو میکنه رو توی خودش جا بده.