صبح روز بعده،و من خیلی عصبیم.نه بخاطر اینکه جیمز میخاد منو ببینه و فقط خدا میدونه به چه دلیلی،بخاطر قراریه که با مگنس بین دارم.میخوام با مگنس بین بیرون برم،وارلاک اعظم بروکلین!!چقد میتونه باحال باشه؟من،الک لایتوود،دارم با مگنس بیرون میرم.
اولین باریه که یکی منو به بیرون رفتن باهاش دعوت میکنه،و چون ازم خوشش میاد!من نمیدونم که براش آماده ام یا نه،میترسم.چی میشه اگه گند بزنم؟چی میشه اگه پشیمون بشه؟اگه چیزی اشتباه پیش بره؟اوه خدا،لطفا بذار همه چیز خوب پیش بره.صبح زود ساعت 8 بیدار شدم و کارای روزانه مو انجام دادم،که شامل دوش گرفتن،مسواک زدن،مرتب کردن موهام و لباس پوشیدن میشه.معمولا صبحانه رو با خواهرم و برادرم تو غذاخوری میخورم،ولی الان نمیخوام درمورد اینکه کجا میرم ازم سئوال بپرسن تصمیم گرفتم یک ساعت زودتر برم و صبحانه رو تو موسسه نخورم.میتونم بعد قرارم با جیمز یه چیزی بخرم،و بهونه ای واسه نبودنم موقع صبحانه بسازم.وقتی به ساختمون اپارتمان جیمز رسیدم،تا وقتیکه ساعت 10 بشه بیرون وایسادم.بعد چهارتا طبقه رو بالا رفتم به اپارتمانش رسیدم و زنگ زدم.دو دقیقه بعد صدای پاشو شنیدم که داشت نزدیک میشد،و بعدش درو باز کرد.
جیمز:خوبه،به موقع رسیدی!حالا بیا تو،میخوام یکاری برام بکنی
بازومو گرفت و قبل اینکه درو ببنده منو داخل کشید.
الک:بله،صبح توام بخیر
زیر لب گفتم
جیمز:اون چی بود؟چی گفتی؟
بهم نگاه مشکوکی کرد
الک:هیچی!فقط گفتم...میخواستی برات چیکار کنم؟
به نشونه تسلیم شدن پایینو نگاه کردم جیمز:نیاز دارم که اپارتمانمو تمیز کنی و برق بندازی،حتی یکم گرد و غبارم دیده نشه
حالا چی بگم؟
الک:وایسا،این واقعا دلیلیه که گفتی ساعت 10 بیام اینجا؟که تمام اپارتمانتو تمیز کنم؟
من شبیه خدمتکارام؟
جیمز:اره،چرا میپرسی؟باهاش مشکلی داری؟فک کردم از تمیزکاری خوشت میاد،نمیاد؟
به سمتم اومد منم همزمان عقب میرفتم الک:من...نه،من فقط....مهم نیست.اشکالی نداره،انجامش میدم
اینو گفتم بخاطر اینکه منو به در فشار میداد جیمز:منم همین فکرو میکردم.حالا شروع کن،من باید تا جایی که ممکنه زودتر تمومش کنم.یه ملاقات مهم دارم امروز،و تو نمیتونی اینجا باشی وقتی اتفاق میفته
مثل همیشه فکر کنم تا حالا بهش اشاره ای نکردم،ولی جیمز تو آژانس مدلینگ کار میکنه.حداقل این چیزیه که اون میگه،تا حالا هیچکدوم از ملاقاتاشو ندیدم.تا حالا به کسی نگفته،پس نمیخواد کسی بدونه که اون دوست پسر داره.بخاطر همینه که اجازه ندارم اطرافش باشم وقتی که قرار ملاقات داره یا یکی از دوستاش پیششه،چون ظاهرا من وجود ندارم.تنها چیزی که راجع به ملاقاتاشون میدونم اینه که اونا درمورد تم عکسای بعدیشون بحث میکنن،و بعدش ادمای خوشتیپی رو پیدا میکنن که بتونن ژست خوبی بگیرن. جیمز هم از کساییه که عکس میگیره،بخاطر همین نیاز داره خونش تمیز باشه.مدلا میان به اپارتمانش،اگه از من بپرسی بنظرم عجیبه،و اون ازشون تو قسمتای مختلف اپارتمان عکس میگیره.مدلایی که باهاشون کار میکنه بیشتر پسرای جذابن،ولی اون با دخترا هم کار کرده.چیزی که نمیفهمم اینه که اونا چرا باید تو اپارتمانش عکسبرداری کنن،فکر میکردم برای اینکار استادیو دارن.
بهرحال،شروع کردم به تمیزکاری قبل اینکه عصبی بشه.با گردگیری وسایل شروع کردم، بعدش هرچی که روی زمین افتاده بود جمع کردم و جای خودشون گذاشتم.اتاقارو جارو کردم مطمئن شدم زیر تختا تمیز شده.بعد اون زمینو جارو کردم و پنجره هارو تمیز کردم،بعدش شیشه هارو تمیز و ظرفارو شستم. بعد اینکه همه چیو تمیز کردم احساس خستگی و گرسنگی کردم.ساعتو چک کردم ساعت 1 بود،سه ساعت زمانمو واسه تمیزکاری گذاشتم.معمولا کمتر زمان میبره ولی این اپارتمان مثل آشغال دونی بود.رفتم حموم و نشان استقامتمو فعال کردم،فقط بخاطر اینکه وقتی با مگنس بیرونم احساس ضعف نکنم.بعدش رفتم به اشپزخونه تا چیزی واسه خوردن پیدا کنم،نمیدونم چطوری غذا بپزم،ولی میتونم واسه خودم ساندویچ درست کنم.تو کابینتا و یخچالو نگاه کردم تا یه چیز خوردنی پیدا کنم،ولی تنها چیزی ک پیدا کردم ی نوشیدنی ارزون و باقی مونده پیتزا بود.تا اومدم یه تیکه پیتزا بردارم به هقب هل داده شدم و در یخچال به شدت بهم خورد. جیمز:فکر کردی داری چیکار میکنی؟
خیلی عصبی بنظر میرسید
الک:من..من فقط..فقط خواستم..یه تیکه پیتزا بردارم
فکر نمیکردم ازم عصبی بشه
جیمز:اوه که اینطور؟و کی گفت که میتونی اینکارو بکنی؟هاه؟بهت اجازه دادم که داخل اشپزخونمو بگردی،و مثل یه موش ازم غذا بدزدی؟هان؟
پاهاشو روی زمین میزد
الک:ن-نه،متاسفم!فقط فکر کردم برات مهم نیست،چون اپارتمانتو تمیز کردم
صدام لرزید
جیمز:اوه!پس فکر کردی فقط چون اپارتمانمو تمیز کردی میتونی ازم غذا بدزدی؟اینجوریه؟ بهم نزدیکتر شد
الک:نه،ولی من فقط گرسنه بودم!و فکر نمیکردم مسئله مهمی باشه!
پشتم به دیوار خورد و حالا من بین بازوهاش گیر افتادم،هردو دستاش کنار سرم بودن.
جیمز:خب اهمیت نمیدم اگه گرسنه بودی یا نه!تو ازم نمیدزدی!!فهمیدی؟برام اهمیت نداره اگه مامانت به اندازه ای دوست نداره که بهت صبحانه بده،یا پدرت به اندازه کافی اهمیت نمیده که بهت پول بده.تو خونه ی من،قوانینو من تعیین میکنم،و تو پیروی میکنی.گرفتی؟
اوه اونو نگفت.
الک:هی!حق نداری درمورد خانوادم اینجوری حرف بزنی!فقط بخاطر اینکه چندتا چیز درمورد خودم بهت گفتم دلیل نمیشه اونارو بر علیه خودم استفاده کنی!
سرش داد کشیدم و کمی عقب هلش دادم.
جیمز:اوه تو اینکارو نکردی!قراره براش تقاص پس بدی!
تنها چیزی که فهمیدم،اینه که روی زمین افتادم با کلی درد روی گونه ام. بعد چند دقیقه که کاملا شوکه رو زمین نشسته بودم،فهمیدم چه اتفاقی افتاد.دستمو بلند کردم و روی گونه ی چپم گذاشتم،ولی به محض لمس کردنش درد شدیدی تو صورتم حس کردم.وقتی دستمو عقب کشیدم دیدم که خون از بین نوک انگشتام پایین میریخت،گونه ام زخمی شده.باورم نمیشه که جیمز بهم سیلی زد،البته بیشتر شبیه مشت زدن بود.میدونستم عصبیه ولی نمیدونستم اینکارو انجام میده.بعدش حس کردم اشک داره چشمامو پر میکنه،ولی خیلی شوکه و گیج بودم که جلوشونو بگیرم.
الک:جیمز...ت-تو..تو بهم مشت زدی
بهش نگاه کردم و اشکام تو صورتم پخش شد.
جیمز:من...اره..و-ولی من اینکارو کردم...ب-بخاطر اینکه ح-حقت بود!
با عصبانیت گفت،ولی میتونم قسم بخورم که تو صداش پشیمونی حس کردم.
الک:جیمز...چرا؟
من الان خیلی دلشکسته ام
جیمز:فقط..برو بیرون.برو بیرون!
به در اشاره کرد،منتظر موند که بلند شم و برم.داشتم بلند میشدم که دستگیرم از جیبم و چند قدم دورتر از ما افتاد.خواستم بردارمش،ولی قبل اینکه بتونم جیمز برداشتش.
جیمز:این چیه؟میدونی چیه؟مهم نیست،با خودکار کوچیک عجیبت خدافظی کن.
بعد گفتن این دستگیرمو به دو قسمت تقسیم کرد.
الک:نه!بهش نیاز دارم!
حالا نمیتونم هیچکدوم از نشانامو فعال کنم
جیمز:خب خیلی بد شد، دیگه رفته.حالا گورتو گم کن!
اوه خدا،چیکار کنم؟ بلند شدم و از اونجا بیرون رفتم قبل اینکه چیز دیگه ای اتفاق بیفته،چیزی بدتر.حالا چیز بعد اینه که دیگه دستگیرمو ندارم،این یعنی نمیتونم زودتر خوب شم.باید برگردم موسسه تا ی دستگیره جدید بگیرم،مسئله اینه ی استخوان شکسته گونه دارم و کسیکه دستگیره میسازه ایزیه. باید زخممو بپوشونم قبل اینکه ببیننم،فکر کنم بتونم یکم از وسایل ارایشی ایزی رو قرض بگیرم.فقط باید مخفیانه برم تو اتاقش بدون اینکه گیر بیفتم،یا قبل اینکه اون بیاد.من هیچ اطلاعاتی درمورد ارایش ندارم،ولی مطمئنم میتونم چیزایی متوجه شم.وقتی رسیدم موسسه،ی دستمو رو صورتم گذاشتم،سرمو پایین گرفتم و با عجله به سمت اتاق ایزی رفتم،و دعا کردم کسی منو نبینه.وارد اتاق شدم و فهمیدم که تو اتاق نیست،درو پشت سرم بستم که مطمئن شم در امانم. به سمت میز ایزی رفتم جاییکه همه لوازم ارایشیشو نگه میداره،و دنبال چیزی گشتم که کمکم کنه.پوف،چرا لوازم ارایش روشون اسم یا برچسب ندارن؟وقتی که فکر کردم چیزی پیدا کردم یکی درو باز کرد.
ایزی:الک؟اینجا چیکار میکنی؟
اوه نه،ایزیه.لعنتی،درو قفل نکردم.حالا چیکار کنم؟*میدونم دیر شد ولی ببخشید لاوام❤اگه اشکالی هست به بزرگی خودتون ببخشید
با فرشته من برگشتم و چند تا داستان دیگه که بزودی اپ اونا هم شروع میشه دنبال کنین و حمایت ممنونم💕
ESTÁS LEYENDO
فرشته ی من
Fantasíaالکی با دوست پسر دنیویش به مشکل برمیخوره و مگنسی که دنبال معشوقش میگرده؟ نویسنده اصلی داستان nevenkaS18@ *با اجازه نویسنده ترجمه شده*