Part 1

15.6K 2K 454
                                    

- آقای یانگ! استارت بزن.
پیرمرد با صدای دادم استارتی زد که خوشبختانه ماشین روشن شد. دست روغنیم رو بالا گرفتم و با خوشحالی بهش علامت دادم. سعی کردم صدام رو تا حدی بالا ببرم که از صدای موتور ماشین قابل تشخیص باشه:
- روشن شد. خوبه آقای یانگ. روشن شد.
بالاخره صدام به گوشای سنگینش رسید و دست از گاز دادن برداشت.
کاپوت رو بستم و دستمال پارچه ایم رو از جیب شلوار جینم بیرون کشیدم و دستام رو باهاش پاک کردم.
پیرمرد از ماشین پیاده شد و خوشحال به سمتم اومد:
+ ممنون جونگ کوک ،ممنونم ازت.
سری تکون دادم :
- خواهش میکنم قابلی نداشت.
داشتم از خستگی هلاک میشدم. بیشتر نموندم تا یه کار دیگه هم روی دوشم بندازه :
- دیروقته؛ من دیگه میرم. شب خوبی داشته باشید.
مطمئنم حرفامو با گوشای سنگینش نشنید که فقط دست تکون داد و دوباره به سمت ماشینش رفت.
به سمت خونه ی خودم که چند قدم با خونه ی آقای یانگ فاصله داشت، پا تند کردم و انگار که به بهشت رسیده با‌شم، خودم رو داخل انداختم. به حد مرگ گرسنه ام بود و نای غذا اماده کردن نداشتم. تنها چیزی که میتونست به دادم برسه یه پاکت نودل و یه تخم مرغ قاطیش بود .
با این فکر با سر به سمت آشپزخونه راهی شدم.

بازم تخم مرغام تموم شده بود بدون اینکه حتی به یکیشون لب زده باشم. تنها مظنون موجود توی ذهنم پسر هفت ساله ی همسایه بود که همیشه برای قرض گرفتن چیزای مختلف دم در خونه میومد و رفت و آمداش اونقدری زیاد شده بود که آخرین بار بدون اینکه ازش بپرسم چی میخواد، در خونه رو باز گذاشتم و گفتم که میتونه هر چی لازم داره از آشپزخونه برداره. احتمالا بازم مادرش میخواسته کیک درست کنه و گفته کی بهتر از جونگ کوک برای تهیه ی تخم مرغ مورد نیاز کیکمون؟
در یخچال رو با ضرب بستم و با نادیده گرفتن قار و قور شکمم خودم رو روی کاناپه انداختم. حتی ذوقم برای نودل خوردن هم پریده بود.
چرا حتی یه همخونه ندارم که مسئولیت غذا درست کردن رو به عهده بگیره؟

بعد از یکی دو ساعت نتونستم بی خیال التماسای شکمم برای غذا بشم. به زحمت از روی تخت بلند شدم و اماده شدم تا برای خریدن دوباره ی یه شونه تخم مرغ و یکم بیکن راهی سوپرمارکت بشم.

توی راه برگشت بودم که به میرا، دختر دبیرستانی آقای پارک، برخوردم. با دیدنم ذوق زده به سمتم دوید :
+ جونگ کوک اوپا.
لبخندی زدم:
- میرا، حالت چطوره؟
+ خوبم.
دودل نگاهی به دستای پرم انداخت و خواست چیزی بگه که خودم پیشدستی کردم و با اشاره به دفتر و مداد توی دستش پرسیدم:
- سوالی داری؟
از خدا خواسته دفترش رو به سمتم گرفت و جواب داد:
- اوه اره؛ مثل همیشه ریاضی دست و پامو به هم گره زده.
+ خیلی خب. بیا اونجا بشینیم.
گفتم و به پله های دم خونه اشون اشاره کردم.
سری تکون داد و به همون سمت دنبالم راه افتاد.
به اینکه به هرکس که سر راهم سبز میشد و ازم کمک میخواست، کمک کنم، عادت داشتم و گاهی این عادتم خودم رو هم کلافه میکرد. فقط کمک کردنم به میرا برای حل مسائل ریاضیش بود که هیچوقت خسته ام نمیکرد و اونم از علاقه ی زیادم به ریاضیات نشأت میگرفت.

Lovely annoying [kookv] Where stories live. Discover now