،،،اند یه وانشات کوتاه اما با اتفاقات بلنده...اگه این وانشاتو برای خوندن انتخاب میکنید لطفا کامل بخونید و با درک...ممنون،،،
.
.
.
بعضی چیز ها، آرام آرام تغییر میدهند
مثل لبخند هایش!
به خودت که می آیی، میبینی غریبه شده ای...با خودت!
تو کی هستی؟
دستهایت می لرزد، نفس هایت سنگین شده است
من کی هستم؟
درد…
سرم درد میکند از هوایش و او…
نیست…
.
.
.صورت زن از درد زیادی که هر لحظه در بدنش میپیچید، کبود شده بود اما مرد بدون هیچ رحمی، چاقوی نوک تیز اش را آهسته، از روی سینه زن تا وسط شکمش می کشید و همزمان آهنگ مورد علاقه اش را زمزمه می کرد.
جعبه موسیقی می نواخت و ملودی حزن انگیز اش با صدای ضجه های زن در هم آمیخته میشد و صدای مرد، سوهانی می شد بر روی روح آزرده زن.
لبخند مرد هر لحظه پهن تر از قبل میشد و زندگی زن به خط پایان نزدیک تر.
لحظه ای بعد صداها رو به خاموشی رفت و تنها یک مرد باقی ماند و دست های آغشته به خون!ثانیه ها سنگینی سکوت را بر در و دیوار آن خانه محقر میکوباندند و حسِ لذت و شادی اغراق آمیز مرد کم کم رنگ می باخت.
حالا تنفر جایگزین حسِ سیری ناپذیر قبلی شده بود و او را می آزرد.
دیگر از صورت بشاش تشنه به خون خبری نبود بلکه پسرکی ترسیده و رها شده گوشه چشم های مردِ ۲۷ ساله پناه گرفته بود.این جنون...باز هم برای مدتی هر چند کوتاه، آرام گرفته بود...به لطف زن جان باخته ای که تمامِ شریان های حیاتی اش قطع شده بود.
مرد جعبه موسیقی با ارزشش را از روی میز رنگ و رو رفته برداشت و بعد از جای دادن شی مکعبی شکل داخل جیب اورکت بلندش ، از خانه کوچک خارج شد.پسر جوانی که به سختی خود را در آن راهروی تنگ پنهان کرده بود، بعد از رفتن مرد بیرون خزید.
کیم جونمیون...عکاس تازه کار ولی خبره ای که برای معروف ترین مجله ها و شبکه های اجتماعی اخبار جمع می کرد؛ آن لحظه در آن مکان حضور داشت و مثل همیشه شاهد قتل بعدی قاتلِ مرموز شهر بود.
به صفحه نمایش دوربین کوچک اما پیشرفته ای که میان دست هایش بود نگاه کرد.این عکس ها را هم به فایل عکس های قبلی انتقال داد.
درست مانند ۲۹ قتل قبلی!آه سوزناکی از بین انتهایی ترین غضروف های حلقوی گلویش گریخت و تنها بخار محوی در هوای سرما زده اطرافش بجا گذاشت.
تاکنون ۳۰ قتل در ۳۰ روز که میانشان به اندازه ۲۰ روز فاصله وجود داشت، رخ داده بود و تنها یک شاهد داشت؛ خبرنگار شبکه kbs و معشوقه قاتل ترسناک….کیم جونمیون!ابر های در هم تنیده و تیره رنگ خبر از بارانی تند می داد.
دوربین را داخل کوله پشتی زهوار در رفته اش انداخت و پا تند کرد.
باید قبل از اوه سهون به خانه می رسید!***
دست هایش روی تن پنبه ای و شیری رنگ پسر در گردش بود.
هر قسمت از آن بهشت برین را از آن خود می دانست و طوری با لطافت با موجود ظریف تر برخورد می کرد که جونمیون احساس می کرد به اندازه یک الهه یونانی برای سهون ارزش دارد.
![](https://img.wattpad.com/cover/209902294-288-k381526.jpg)
YOU ARE READING
𝓔𝓷𝓭 "ʰᵘᶰʰᵒ"
Short Storyنام وانشات: پایان❄ کاپل: هونهو ژانر: عاشقانه، غمگین نویسنده: تازا [کامل شده] *** اند یه وانشات کوتاه اما با اتفاقات بلنده...اگه این وانشاتو برای خوندن انتخاب میکنید لطفا کامل بخونید و با درک...ممنون🖤💫 *** بعضی چیز ها، آرام آرام تغییر میدهند مثل لب...