فرمانده ی قد بلندشون با ابهت خاص همیشگیش وارد سالن بزرگ عملیات شد...
همه اعضا از جاشون بلند شدن و مقابلش مرتب ایستادن....همه منتظر بودن...
سرگرد سئو تازه از پیش فرمانده کل برگشته بود و این یعنی توی اون کاغذ دستش اسم افرادی که توی عملیات جدید شرکت می کردن نوشته شده بود....
جانی نگاهی به جمع پسر های مشکی پوش جلوش انداخت و صداشو صاف کرد...
- همتون می دونید که فردا چه عملیات مهمی در پیش داریم....من با سرهنگ صحبت کردم و ما بهترین افرادو برای این ماموریت انتخاب کردیم...افراد دو دسته می شن...دسته ی اول گروه عملیاتی...گروهی که به فرماندهی من به مقر قاچاقچی های انسان حمله می کنن....و گروه دوم گروه پشتیبان که از همین جا از طریق ارتباط رادیویی اوضاعو کنترل می کنن....
همه ی پسر ها سر تکون دادن و با استرس به جانی خیره شدن...
- افرادی که جز دسته ی اول هستن....سرگرد جانگ جه هیون....کیم دویانگ....ناکاموتا یوتا....لی ته یونگ....هوانگ لوکاس....
همهمه ای بین پسر ها بلند شد و همه شروع به صحبت کردن که جانی صداشو صاف کرد تا بقیه ساکت شن...
- گروه دوم.....مون ته ایل فرمانده شون هست و اعضا.....جانگ جانگ وو....دونگ سیچنگ....چیتافون تن.....و مارک لی....
این از تقسیم بندی ها..امیدوارم هر کدومتون وظیفه ای که بهتون محول می شه رو با دقت انجام بدین...چون جای هیچ اشتباهی نیست....می تونید برید...
پسرا احترام نظامی گذاشتن و جانی سمت میزش آخر سالن بزرگ رفت....ته یونگ با آرنجش توی پهلوی تن که توی خودش رفته بود زد و گفت: چی شده تن؟!
تن اخم غلیظی کرد و گفت: چه طور تونست منو تو تیم پشتیبان بزاره؟! یعنی من تو عملیات نیستم؟
ته یونگ ابرو بالا انداخت و گفت: از گروه حذفت که نکرده....فقط تو توی اون تیمی...
- می فهمی ته یونگ....من همیشه توی تیم عملیات بودم...ولی الان...تو عملیات به این مهمی منو گذاشته تیم پشتیبان...
- اینقدر حساس نباش تن....بالاخره شاید به تو توی این تیم نیاز هست....
جه هیون که کنارشون بود گفت: راست می گه تن....شاید اینجا بهتر باشه بمونی....آخه تو عملیات...
تن بهش توپید: منظورت چیه؟
جه هیون لبخندی زد و گفت: به هر حال کم دردسر نداری...
تن که واقعا عصبی بود و خونش داشت به جوش می یومد گفت: می رم باهش حرف بزنم...
ته یونگ سریع گفت: بیخیال تن...می دونی که فایده ای نداره...بیشتر عصبیش می کنی...
- من می خوام تو تیم عملیات باشم...باید به حرفم گوش کنه...
جه هیون گفت: اگه جانی این تصمیمو گرفته خود رئیس قاچاقچی ها هم بیاد بگه تنو بزار تو این گروه ما خودمون تسلیم می شیم این کارو نمی کنه....
تن چشم هاشو ریز کرد و گفت: حالا ببین....
و سمت میز جانی رفت....ته یونگ با نگرانی به جه نگاه کرد و گفت: فقط امیدوارم زیاد عصبیش نکنه وگر خودش می دتش به رئیس قاچاقچی ها ...
جه هیون شونه ای بالا انداخت و سمت میزش رفت...
تن مصمم جلوی میز جانی ایستاد...جانی سرش توی مانیتور جلوش بود و تند تند چیزی رو یادداشت می کرد ولی متوجه حضور تن شد...
- چیزی شده افسر چیتافون؟
تن با استرس آب دهنش قورت داد و سعی کرد به خودش مسلط باشه...
- بله....می خواستم ازتون بخوام منو بزارین توی تیم عملیات...
- نمی شه...
محکم و بدون تردید جواب داد بدون اینکه حتی نگاهش کنه....
- خواهش می کنم....
جانی سرشو بلند کرد و با صدای بم و سردی گفت: چرا فکر کردی خواهش کردن تو چیزی رو عوض می کنه...
قلب تن از این مدل جواب دادنش ریخت و خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می کرد تسلیم شد...
- پس لااقل بهم بگین چرا منو از تیم عملیات کنار گذاشتین...
- واقعا خودت نمی دونی؟
- خب...خب....
جانی که از من من کردن تن کلافه شده بود گفت: بهم بگو عملیات قبلی چه اتفاقی برات افتاد؟!
تن سعی کرد توضیح بده:اون فقط یک تیر توی بازوم بود...
- آها....خب...قبلیش چه طور؟
- یک تیر توی کتفم....
- و؟
تن آهی کشید: و پام شکست...
جانی سر تکون داد و گفت: می تونی بهم بگی عملیات قبل تر از اون چه اتفاقی برات افتاد؟!
تن لبشو گزید و گفت: شما درست می گین من همیشه یه بلایی سرم می یاد...
جانی با رضایت گفت: درسته...وقتی همه صحیح و سالم و روی پای خودشون برمی گردن اینجا تو رو با آمبولانس می یارن....و این دلیلیه که تو توی این عملیات نیستی...درسته موفقیت تو این عملیات مهمه ولی من مسئول جون افرادمم هستم...
- ولی فرمانده...توی همه ی اون عملیاتا من کسی بودم که متهم اصلی رو دستگیر کردم...
- اره...چون مثل احمقا خودتو می ندازی جلو اسلحه ی آماده ی شلیک...
- فرمانده خودتونم می دونید من چه قدر باهوشم...
جانی از جاش بلند شد که باعث شد تن یک قدم عقب بره...جانی درحالی که روی میز خم شده بود با انگشت اشاره ش به پیشونی تن ضربه زد و گفت: بله...تو از اینجات می تونی خوب استفاده کنی...ولی اصلا بلد نیستی از دست و پاهات استفاده کنی....به معنای واقعی کلمه دست و پا چلفتی هستی....بعدشم چون باهوشی گذاشتمت توی تیم پشتیبان...مطمئن باش خیلی خوب می تونی کمکمون کنی افسر چیتافون...
تن که حسابی نا امید شده بود آخرین نگاهشو با کلی التماس توی چشم های فرمانده ش دوخت ولی جانی روشو برگردوند و روی صندلیش نشست...
- بهتره بری پیش سرگرد مون تا اطلاعات لازمو بهت بده...
تن سرتکون داد و با احترام نظامی از میز دور شد...
حق با جانی بود اون واقعا دست و پا چلفتی شده بود و اینا همش تقصیر یک نفر بود...
کنار ته ایل نشست و با قیافه ی دمق به صفحه لب تاپش که پر چیز میز بود نگاه کرد...
ته ایل با مهربونی گفت: این برات یک فرصته تن که بهش ثابت کنی چه قدر وجودت توی گروه عملیات لازمه...بهش نشون بده چه قدر توانایی داری...
تن لبخندی به ته ایل زد و گفت: ممنون ایلی...تو همیشه بهمون روحیه می دی....
و باهم مشغول کار شدن....عملیات پیچیده بود و اگه ته ایل و وینی اون دوتا مخ کامپیوتر نبودن قطعا همه چی می لنگید....
تن حالا که داشت همکاری می کرد واقعا اهمیت این کارو فهمیده بود و خوشش اومده بود ولی هنوزم دوست داشت توی تیم عملیات باشه....
وقتی جانی اعضای تیم عملیاتی رو جمع کرد تا باهشون حرف بزنه و نقشه هارو مرور کنن تن با حسرت به جمعشون نگاه می کرد....
فقط یک لحظه نگاهش با جانی گره خورد که همونم باعث شد جانی چشم غره ی حسابی ای بهش بره....که این یعنی سرت به کار خودت باشه وگرنه خودم تیر بارونت می کنم....
همه جانی رو به خشونت و سخت گیریش می شناختن...چیزی که اونو تبدیل به فرمانده یک تیم قدرتمند کرده بود....همه ی افرادش ازش می ترسیدن ولی می دونستن به موقش می شه روش حساب کرد و به عنوان یک دوست دیدش....
وین وین کنارش نشست و چند تا برگه روی جلوش گذاشت...
- هیونگ من خیلی سرم شلوغه می تونم این کارو به تو بسپارم؟
- چیکار هست؟
- این موقعیت مکانی مقر اونا و چند تا مخفیگاه دیگه شونه...ازت میخوام از طریق گوگل ارس نقشه ی دقیقشو برای پیدا کنی و تمام راه در رو هاشو مشخص کنی....
تن با خنگی گفت: اینا همه رو گوگل ارس می ده؟
- اممم...نه فقط نقشه رو می ده....پیدا کردن راه ها با خودته....می تونی؟
- معلومه که می تونم...می تونی روم حساب کنی...
- ممنونم...
و سریع بلند شد و سر میز خودش نشست و تن هم مشغول کارش شد....
جانی افراد عملیات رو زود تر مرخص کرد تا برن خونه و استراحت کنن تا واسه فردا انرژی داشته باشن و بقیه هم یکی یکی بعد از تموم شدن کارشون می رفتن....
ساعت از ده شب گذشته بود ولی جانی هنوز خیره ی مانیتورش بود و جوری به اون صفحه ذل زده بود که انگار متهم اصلی اونه....
تن هم سخت مشغول ور رفتن با نقشه بود....به خاطر ناوارد بودنش داشت کارش خیلی طول می کشید ولی مصمم بود که کارشو درست انجام بده...
ته ایل دستشو روی شونش گذاشت و گفت: تن...من دارم می رم...تو هنوز کار داری؟
تن کمی چشم هاشو مالید و نگاهی به اطراف انداخت به غیر از خودش و جانی و ته ایل کسی توی سالن نبود...
- آره...باید تمومش کنم....
- خیلی نمون....اگه تموم نشد مهم نیست....برو خونه استراحت کن...
- باشه....سعی می کنم زود تموم شه....
لبخندی بهش زد و سمت جانی رفت تا اجازه شو بگیره و بعد از سالن خارج شد....
نور اصلی سالن خاموش بود و فقط چند تا چراغ مطالعه روی میز ها روشن بود....تن حسابی گردنش درد گرفته بود ولی با امید اینکه این آخرین نقشه ست و تموم می شه به کارش ادامه می داد تا اینکه ماگ کافی ای کنار دستش روی میز قرار گرفت....
تن با تعجب سرش بلند کرد که با چهره ی جذاب فرمانده ش روبه رو شد...
جانی نگاهی به نقشه های زیر دست تن انداخت و گفت: اوضاع خوبه؟
تن سرشو برگدوند و گفت: بله...داره تموم می شه....
با قرار گرفتن انگشت های قوی جانی بین موهاش لبشو گزید....
- تن امیدوارم درک کنی که چرا توی این تیم گذاشتمت...
تن لجبازی کرد: درک نمی کنم...تو می دونی چه قدر دوست داشتم توی این عملیات باشم...
جانی کلافه به میزش تکیه داد تا بتونه صورتشو ببینه...
- تن...این خیلی خطرناکه اونم با سابقه درخشان تو...
تن سرشو پائین انداخت و گفت: می فهمم....اشکالی نداره...دیگه مهم نیست....
جانی چشم هاشو چرخوند و چونشو گرفت و سمت خودش برگردوند: پس دیگه اینجوری با بغض حرف نزن و مثل بچه گربه ها نگام نکن...چون نمی تونم تحمل کنم...
تن سر تکون داد و بدون معطلی بلند شد و خودشو توی بغل دوست پسر جذاب و خشنش انداخت....
جانی بدن ظریفشو بین بازوهاش گرفت و عطر تنشو بو کشید....
وقتی تمام طول روز مجبور بود باهاش مثل بقیه رفتار کنه و همونطور خشک جوابشو بده خیلی اذیت می شد...
وقتی نمی تونست لمسش کنه....حتی نمی تونست راجبش چیزی به بقیه بگه دلش می خواست تمام کره و قوانین مسخره شو به آتیش بکشه...
تن چشم هاشو که بسته بود باز کرد و آروم لب هاشو روی لب های جانی گذاشت ولی جانی تشنه تر از این حرفا بود و با عطش لب های باریکشو توی دهنش کشید و شروع به مکیدن کرد....
دست های جانی آروم روی باسن تن نشستن و با فشاری که بهشون وارد کرد باعث شد تن ناله ی آرومی بکنه و جانی فرصت کنه زبونشو داخل دهنش ببره و بوسه شونو عمیق تر کنه....
بعد از چند دقیقه تن به زور لب هاشو از چنگ جانی در آورد شروع کرد به نفس نفس زدن....
جانی با صدای خش داری گفت: این کارو باید همون موقع که جلو میزم وایستاده بودی انجام می دادم....
و سمت گردنش رفت و شروع کرد به گاز گرفتن همون طورم گفت: پیراهنتو باز کن تن....
تن همون طور که دلش داشت از حس زبون جانی روی گردنش ضعف می رفت دکمه های پیراهن سفید رنگشو باز کرد و جانی بدون معطلی پیراهنو از روی شونه ش پایین انداخت و سمت شونه هاش رفت....
تن ناله های آرومی می کرد که صداشونو فقط جانی می تونست بشنوه و خدا می دونست که چه قدر اونها براش لذت بخش بودن....
تن به آرومی شلوار جانی رو باز کرد و دستشو داخلش برد....
جانی با حس دست کوچیک تن روی عضوش و حرکت های ریتمیکی که بهش می داد آهی کشید و سرشو عقب برد....
- ششعت.....اگه شد من تو رو یه بار مثل آدم روی تخت بکنم...
تن آروم خندید و بوسه ای روی سیبک گلوی جانی زد....
جانی که داشت از حرکت دست تن دیوونه می شد دستشو کشید بیرون و از روی میز بلند شد و تنو روی میز خم کرد....
تن که شوکه شده بود دست هاشو روی میز گذاشت تا بتونه خودشو نگه داره...خوب می دونست ته شیطونی کردنش به اینجا می رسه و اون با کمال میل اینو می پذیرفت....
جانی سریع شلوارشو باز کرد و تا جایی که کامل باسنش معلوم باشه پایین کشیدش....
به خاطر موقعیت شغلیشون زیاد نمی تونستن با هم سکس کنن...واسه همین بعد دو ماه که باهم نخوابیده بودن یه کم واسه تن سخت بود رابطه داشتن....
جانی روش خم شد و همون طور که پشت گوششو می بوسید انگشتشو واردش کرد....
تن چشم هاشو روی هم فشار می داد و لبشو می گزید تا صدایی ازش در نیاد و جانی فکر نکنه با یک انگشت توی بدنش داره اینهمه درد می کشه....چون احتمال اینکه همونجا عملیاتو متوقف کنه خیلی زیاد بود...
با حرکت دست جانی اوضاع برای تن بهتر شد و بوسه های جانی روی گردن و کتفش حالشو بهتر می کرد.....
جانی انگشتشو بیرون کشید و عضو شو از شلوارش بیرون آورد و آروم آروم وارد تن کرد...تن ناله های بلندی می کرد و دست هاش به سطح صاف میز چنگ می زدن....
وقتی عضو جانی کامل توش جا شد آروم پرسید: تن خوبی؟! می خوی یه کم صبر کنم؟
تن با نفس های مقطع جواب داد:ن...نه....ادا...ادامه بده...
جانی بوسه عمیقی به پشت گردنش زد و شروع به حرکت کرد....
تن چشم هاشو بسته بود و لذت می برد...صدای ناله هاش کل سالنو پر کرده بود....
تصمیم گرفت برای آخرین بار شانسشو امتحان کنه....
- جا...جانی....لطفا....آهههه.....لطفا منو...منو بزار تو...تیم عملیات....
جانی کلافه هم از وضعیتی که توش بودن و هم از اصرار تن گفت: نمی تونم....نمی تونم دوباره با اون بدن خونی و آسیب دیده ببینمت....
- قول....آههه...قول می دم...مراقب باشم....
- تن بس کن.....امممممم....چه طور می تونی وقتی داری زیرم به فاک می ری به همچین چیز هایی فک کنی....آههه....من فقط می تونم به تو و کردنت فکر کنم....
تن که فهمیده بود فایده ای نداره ساکت شد و از سکسشون لذت برد....
جانی وقتی فهمید نزدیکه شروع کرد به مالیدن عضو تحریک شده ی تن که باعث شد هر دو باهم به اوج برسن....
تن بی حال روی میز افتاد و جانی خودشو بیرون کشید و با دستمال کاغذی دیکشو تمیز کرد و شلوارشو مرتب کرد...
تن با درد وحشتناک کمرش اصلا دلش نمی خواست تکون بخوره....
غر زد: کمرم داره می شکنه جان....اون دیک لعنتیت داره خیلی بزرگ می شه...
جانی پوزخندی زد: بهش توهین نکن....
جانی پیراهن تنو توی تنش مرتب کرد و کمکش کرد بایسته....بعد دوباره پشتش رفت و با دستمال کامی که ازش بیرون ریخته رو تمیز کرد و شلوارشو بالا کشید و بستش....
جانی روی صندلی نشست و تن هم خودشو توی بغلش ولو کرد....
جان آروم پیشونی دوست پسرشو بوسید و گفت: مثل همیشه عالی بود عشق من...
تن لبخند زد و گفت: ولی نتونستم تورو متقاعد کنم...
- فکر کردی من موقع سکس اینقدر از خود بی خود می شم که همچین درخواستیو قبول کنم؟مثل این می مونه که به خوای من باتمت شم...
- تو حتی تو اینم دیکاتوری...
- منو به خنده ننداز تن...تو حتی قدت به پشت منم نمی رسه....
تن مشتی به سینه ی جانی زد و خندید...
- ولی یادم می مونه که نذاشتی تو تیم عملیات باشم...
- اینکه گذاشتم هنوز تو اینجا کار کنی برو خوشحال باش....چون من دوست دارم تو توی خونه م بشینی و منتظر باشی شب بیام به فاکت بدم...
تن چشم هاشو چرخوند و گفت: برم به کجای دنیا بگم که فرمانده م اینقدر به فکر کردنمه؟
- تقصیر من نیست بیبی....تقصیر اون بدن سکسیته...
تن تقریبا جیغ کشید: بس کن جان....زودباش منو ببر خونه که دارم نصف می شم...
جانی با شیطنت گفت: اوه...یعنی داری به یک دور دیگه توی خونه دعوتم می کنی؟
تن چند تا مشت پی در پی به جانی زد و گفت: زودباش بلندم کن دراز...
- همینم مونده که تو اداره بغلت کنم راهت ببرم...
- ساعتو دیدی؟12 شبه و به غیر از منو تو هیچ کی تو این اداره نفرین شده نیست...
جانی پوفی کشید و تسلیم تن شد....دست هاشو زیرش برد و بلندش که جیغ تن در اومد: آی کمرم...آروم....
جانی چشم هاشو چرخوند و گفت:نمی تونه یک دیکو توی بوتش تحمل کنه بعد اونوقت می خواد واسه من بیاد عملیات....
- تقصیر توئه که منو خشک خشک می کنی....اونم روی میز...
جانی خندید و لب هاشو بوسید...
- بیا دفعه بعد روی میز ته یونگ امتحان کنیم...
تن گفت: ته یونگ کثیفی رو بو می کشه بعد توی می خوای روی میزش سکس کنی؟...قطعا سکته می کنه...ɤپایانɤ