نمیدونم که چی شد و کجا بودم ولی فهمیدم که بدترین کار زندگیمو کردم وقتی که عاشق اون شدم.
اون پسر بود و این خاصش میکرد نمیدونم، نمیدونم که چرا ولی شد.
واز این ناراحت نیستم و اگه دوباره به اون زمان برگردم هم باز عاشقش می شم !
شاید زمانی که به همه جواب رد میداد عاشقش شدم یا زمانی تخس بازی در می اورد !
روز ها گذشت و من بیشتر عاشقش شدم یه روز رفتم پیشش بهش گفتم:
-هی بیون بکهیون!
با یه نگاهی سوالی نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت
-مشکلی پیش اومده شیو لوهان ؟
وقتی که اسممم صدا کرد کمی متعجب شدم چرا دروغ بگم خیلی تعجب کردم که اسممو میدونست چون ما حتی همکلاسی هم نبودیم !بعد بهش نگاه کردم وگفتم :
-اومممم من یه نمایش نامه نوشتم گفتم اگه دوست داشته باشی میتونی نقش اول نمایش نامم باشی! نقش مکملتم ته یونه، اگه قبول کنی خیلی خوشحال میشم.کمی نگاهم کرد و گفت :
-خوشحال میشم اگه بتونم کمکی کنم پسر مو آبی، میشه نمایش،نامه رو بدی بخونم ؟انتظار این حرفوو داشتم پس دست کردم داخل کیفم و چندتا کاغذ بهش دادم .
داشتم میرفتم که صدام کرد و برگشتم سمتش و با حالت سوالی نگاهش کردم.لبخندی زد و گفت:
-امممم خوب من دلم میخواد که بازی کنم !نفهمیدم چی گفت:
-چی ؟خنده ای بلند کرد و با لبخند گفت:
-نمایش نامه رو!"چه گندی زدم" سرمو تکان دادم و رفتم .
روز ها گذشت و من در گرداب خنده هاش گیر کردم! زمانی که ته یون کنارش بود یا داشتن تمرین میکردن دلم میخواست که من جای اون بودم این یعنی عشق اینطوری بود؟
بعد از چند روز ته یون بخاطر مشکلی نیومد سر تمرین و بعد بک بهم گفت باهش تمرین کنم ولی من بهش گفتم که نیازی به این کارا نیست ولی اسرار داشت که باید تمرین کنه و تنهایی نمیتونه!
همون طوری داشت منو سمت سالن میکشید،
دستم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم چون خیلی کم پیش میومد که دستممو بگیره پس سکوت کردم
وقتی که رسیدیم دستمو ول کرد گفتم :
-کجا رو مشکل داری ؟بهم نزدیک شد گفت :
-اون زمانی که پسره به دختره میگه دوسش داره
کمی سرخ شدم ، ولی بهش گفتم که شروع کنه !بکهیون همونطور که بهم نزدیک میشد گفت:
_عشق تو بی بهانه آغاز شد... و من میدانستم که این اشتباه است، ولی باز هم دلم طاقت کنار کشیدن را نداشت... (بکهیون تو دلش)"پسر زیبای من با موهای آبی".. من متاسفم!اروم نزدیکم شد وگفت :
-این اخرین هدیه من به توعه امید وارم که دوسش داشته باشی وهمیشه به یادش باشی!اروم اروم نزدیکم شد و سرشو اورد جلو لباشو نزدیک لبام کرد و وایستاد نگاش کردم، نگاهم کرد ،
نگاش خیلی غمگین بود !خنده ای کردم و رفتم عقب.
- کارت خوبه پسر نگران نباش!وقتی داشتم میرفتم بیرون تیشرتمو گرفت .
برگشتم سمتش و گفتم :
-چیزی شده ؟
بکهیون خیلی مضطرب بهم گفت که میشه برای فردا کسی رو همراه خودش بیاره ؟
کمی نگاهش کردم و گفتم :اره مشکلی نیست !فردا خیلی زود رسید .
وقتی که رسیدم دیدم که سالن پر شده و بکهیون داره با یه دختره حرف میزنه !
اروم سمتش رفتم و صداش کردم با لبخند نگرانی برگشت سمتم و گفت :
-اوه سلام لو میخوام با یکی اشنات کنم !سرم رو تکون دادم و گفت :
-جنی،لوهان لوهان،جنی !
لبخندی زدم و گفتم:
- افتخار اشنایی با کی رو دارم؟که جنی نیشخندی زد وگفت :
- من نامزد بکهیون هستم!یه دفعه خنده رو لبام خشکید. منو میگی انگار که از یه پل افتادم همه جام درد میکرد، پس شکست عشقی این بود !چیزی نگفتم و از پیششون رفتم.
نفهمیدم که اون روز چطور گذشت ولی میدونم که هر وقت یاد چشمای بک میوفتم دیگه خواب به چشمام نمیاد !
و میخوام بگم که هنوز که هنوزه دوسش دارم
و شاید اگه این بار ببینمش همه چیزو بهش گفتم!
میدونم وکه نامزد داره و من باید این عشقو با خودم به گور ببرم اما انقدر که اینو تو دلم نگه داشتم ، دیگه کاری از دستم بر نمیاد و قلبم درد میکنه! فکر کنم اینکه اگه نه بشنوی بهتر از سکوته !این اولین وانشاتی هست که میدیم اگه نظراتش خوب باشه ادامه اش میدیم و یه فیکش میکنیم!☺
Hanals and baharcb
YOU ARE READING
💙He was a boy💙
Fanfiction"او یک پسر بود" خلاصه: لوهان یه پسر زیبا با موهای آبیه که عاشق یه پسر تخس توی هنرستانشون میشه... و چی میشه که اگه این پسر تخس نامزد داشته باشه؟ بکهیون همونطور که به لوهان نزدیک میشد گفت: _عشق تو بی بهانه آغاز شد... و من میدانستم که این اشتباه است،...