part 11

4.2K 687 68
                                    

قسمت یازدهم

در حالی که قدم های سنگین برمیداشت وارد اتاق مطالعه اش
شد. عصای بلند مشکی رنگش رو به سمت صندلی کوچیک
وسط اتاق برد و صندلی رو تکون داد. روبروی دستگاه پخش
ویدیوی قدیمیش نشست و کشوی کمد کنارش رو باز کرد. نوار
قدیمی خاک گرفته ای رو برداشت و نگاهش کرد.
پوزخندی روی لبش نشست؛ چند سالی بود که این ویدیو رو
ندیده بود. نوار رو از جاش خارج کرد و داخل دستگاه گذاشت.
چند دقیقه نگذشته بود که صفحه ی تلویزیون روشن شد.
موسیقی قدیمی مورد علاقش اولین چیزی بود که پخش شد،
لالایی ای که ملودی ترسناک و دلنشینی داشت. نگاهش
به پسربچه ای افتاد که گوشه ی اتاق کز کرده بود. رنگش
پریده بود و لبهاش کبود شده بود.
صدای ویدیو رو بیشتر کرد و به مکالمات خودش و پسربچه
گوش داد.
( _هنوز نمیخوای غذا بخوری؟
پسر با چشمهای بیحالش نگاهش کرد. بدنش انقدر لاغر شده
بود که استخونهاش به راحتی دیده میشد.
+من به حرفت گوش... نمیدم.
بهش نزدیک شد و روبروش ایستاد. سایه ی یونگی روی
پسربچه افتاده بود.
_بهتره تسلیم شی کوچولو.با ترس نگاهش میکرد. انقدر بدنش ضعیف بود که حتی اشکی
برای ریختن نداشت.
+نمیخوام... من خون خودمو نمیخورم... درد داره... لطفا
اذیتم نکن.
روبروش زانو زد و لبخند شرورانه ای زد.
_اوه من که هنوز اذیتت نکردم، من کاری کردم خوب شی،
داشتی میمردی.
ملتمسانه نگاهش کرد و با صدای ارومی گفت:
+لطفا بهم غذا بده... خواهش میکنم.
سرش رو به چپ و راست تکون داد. دستش رو توی جیبش
برد و شیشه ی کوچیک پر از خون رو برداشت و جلوی
چشمش نگهش داشت. در شیشه رو باز کرد و جلوی بینیش
گرفت. بوی خون تازه به اعماق وجود پسر گرسنه
پیچید. چشمهای کوچیکش توی یک ثانیه به رنگ زرد در
اومد.
_تو خیلی خوشگلی، میدونستی؟ کاش یه پسر داشتم که شبیه
تو بود.
دستش رو به سمت شیشه دراز کرد. یونگی نیشخندی زد و
شیشه رو ازش دور کرد.
_اول باید به حرف من گوش بدی.
با گریه زار زد.
+من دارم میمیرم.
دستش رو به سمت دست ضعیف پسر برد و محکم مچش رو
فشار داد._نه نمیمیری... چون خون اشامی. اما عذاب میکشی چون
گرسنگی چیزقشنگی نیست.
چاقوی کوچیکی رو از جیبش خارج کرد و بدون هیچ رحمی،
تیزی چاقو رو به پوست نحیف پسربچه فرو کرد. خون سرخ
غلیظش آروم از رگهاش بیرون زد. صدای داد پسربچه کل
اتاق خالی رو گرفت. با جیغ التماسش میکرد اما جوابی براش
نبود. یونگی سرش رو بالا گرفت و توی چشمهای پسر زل
زد.
_دهنتو باز کن.
در حالی که با صدای بلندی گریه میکرد دهانش رو باز کرد.
دندون های نیشش بیرون زده بود و چشمهاش دوباره زرد شده
بود.
_دندونهاتو اروم توی رگی که پاره کردم فرو کن.
چاره ی دیگه ای نداشت، باید برای جلوگیری از عذابش
میجنگید. در حالی که از چشمهای زرد رنگش اشک سرازیر
شده بود، سرش رو خم کرد و دندونهای تیزش رو وارد پوست
خودش کرد. درد توی وجودش پیچیده بود و راه نفسش رو
بسته بود. اشکش روی زمین چکید. یونگی که بالای سرش
ایستاده بود لبخندی از سر پیروزی زد و شیشه ی خون نوع
یکی که داشت رو روی زمین انداخت.
_دفعه ی بعد خودت دست خودتو میبری و خونتو میخوری.با ترس دندون هاش رو از دستش خارج کرد. به چشمهای سیاه
یونگی زل زد. باز هم باید این کار رو میکرد؟
+نه... درد داره... دیگه نه.
_هر بار که گرسنت شد، قبلش باید این کارو کنی تا بهت غذا
بدم.
بدون توجه به گریه های پسربچه، چاقو رو جلوی پاش انداخت
و از اتاق
خارج شد)
با صدای در، از جاش بلند شد. ریموت رو برداشت و
تلویزیون رو خاموش کرد.
_بیا تو.
ندیمه ی شخصیش، دختر جوانی که یک گرگینه ی کم سن و
سال و زیبا بود وارد شد.
+قربان... جونگ کوک موفق شده یه پیام برامون بفرسته.
ابروهاش رو بالا داد و عصاش رو برداشت. دختر تلفنی رو
از کیفش خارج کرد و به دست یونگی داد.
+یه پیام صوتیه.
یونگی پیام رو باز کرد و به صدای جونگ کوک گوش داد.
(منو ببخشید که نتونستم زودتر پیام بفرستم، من توی عمارتشهردار میمونم، تونستم اعتماد پسر کوچیکش رو به خودم
جلب کنم، اما پسر بزرگش... پدر، نادزیاژدا رو یادتونه؟ پسر
بزرگ شهردار که همه حرفش رو میزدن، اون همون
نادزیاژداست، همون پسر نوع سه...
میخواستم خیلی زود بابوچکا رو بدزدم اما، تلپورت و سفرهای
خارج از کشور ممنوع شده.
باید چهار ماه صبر کنیم، نادزیاژدا خیلی زرنگه... اون هنوز
شما رو یادشه... و راستش من ازش میترسم... پدر من تمام
تلاشم رو میکنم تا اشتباهی مرتکب نشم... سعی میکنم هرچه
زودتر بفهمم چه کسی بابوچکا رو دزدیده.
به زودی این پسر رو براتون میارم... پسرتون جونگ کوک(
با لبخند خبیثانه ای تبلت رو به دست ندیمه داد و در حالی که
از اتاق خارج میشد، با غیظ گفت:
_اون پسر هرزه ی خوشگلی برای من میشه... مطمئنم دیدن
درد کشیدنش بیشتر از نادزیاژدا لذت داره.
*****
صفحه ی لپ تاپ رو خاموش کرد و سرش رو روی میز
گذاشت. احساس گناه میکرد. احساسی که داشت بدترین حسی
بود که توی عمرش تجربه کرده بود. اون نزدیک به سه هفته
بود که با تهیونگ اشنا شده بود، پسری که کم کم داشت
صاحب قلبش میشد، اما قلبی که مثل یه بادکنک تویبیابون پر از کاکتوسه به هیچ دردی نمیخوره. میدونست
بهترین کار اینه که مأموریتش رو به اتمام برسونه، اما خراب
کرده بود. به یونگی نگفته بود کهجیمین پیش جیهوپه و این
خیانت بدی به یونگی بود. ترجیح میداد توی زمان دیگه ای
بهش بگه، اما نمیدونست بعد از این اتفاق ها چطور میتونه
توی چشمهای تهیونگ نگاه کنه.
توی فکر بود که در اتاق باز شد و تهیونگ وارد شد. کتابی که
توی دستش بود رو به قفسه برگردوند و در حالی که کتاب
دیگه ای برمیداشت گفت:
_چه خبر؟
+هیچ راه ارتباطی ای باز نشده... تهیونگا پدرت نمیخواد
کاری واسش کنه؟
_پدرم شهرداره، اگه بخواد میتونه از کشور خارج شه اما
هیچ یک از نزدیکانش نمیتونن باهاش برن.
+اوه... خب تونستم یه پیام برای مادرم بفرستم، امیدوارم
نگرانم نشه، بهش گفتم شاید تا چند ماه نیام.
_اها.
کم کم کلافگی به سراغش میومد. بعد از اتفاقی که دیروز
افتاده بود و بوسه ی یهوییشون شکل گرفته بود، نتونسته بودن
خوب با هم حرف بزنن. جونگ کوک کمتر از اتاق خارج
میشد و تهیونگ به جز سلام و احوال پرسی حرف
دیگه ای نمیزد. نفسش رو با حرص بیرون داد.+اوکی تهیونگ... ببین... من نمیدونم قضیه از چه قراره اما
باید تمومش کنی.
_چیو؟
از روی صندلی بلند شد، و با قدم های اروم به سمتش رفت.
دست به سینه روبروش ایستاد.
+نادیده گرفتن منو... اگه میخواستی اینطوری بشی چرا اون
کارو کردی؟
_کدوم کار؟
+چرا منو بوسیدی؟
نفسش رو بیرون داد. کتاب رو به قفسه برگردوند و توی
چشمهاش زل زد.
با صدای بم و ارومی گفت:
_من فقط اون لحظه خواستم کاری کنم که اروم شی، به نظر میرسید ناراحتی.
با دهان باز بهش زل زد. خودش هم نمیدونست چرا اما
بغضش گرفته بود.
+تو... خیلی بی فکری... تو کیم تهیونگ... از برادرت هم بی فکر تری ...نادزی با همه بده... به طور مطلق یه عوضیه...ولی تو یه ادمو پر از خوبی میکنی، دقیقا وقتی که توی ذهنش نمیتونه از فکر کردن بهت دست برداره صاف توی چشمهاش زل میزنی و میگی... فقط میخواستم آروم شی... چون ناراحت بودی.با حرص خندید و چند قدم بهش نزدیک تر شد.
+خب حدس بزن چی شده؟ آره من هنوزم ناراحتم... روشت به درد خودت میخوره.
لبخند مرموزی روی لب تهیونگ نشست.
_پس هنوز ناراحتی.
+چی؟
یک قدم نزدیک تر شد و دستش رو توی جیب شلوار جینش
برد.
_فکر کنم این بار بهتر انجامش بدم.
تظاهر به فکر کردن کرد و در حالی که جلوتر میرفت گفت:
_دوست داری زبونمو هم به کار ببرم؟
جونگ کوک با چشمهای درشت شده نگاهش میکرد. انتظار
نداشت همچین اتفاقی بیوفته. در حالی که عقب عقب میرفت
گفت:
+نه... یعنی... صبر کن... من منظورم اون ناراحت نبود.
لب زیریش رو گاز گرفت. پشت جونگ کوک با دیوار
برخورد کرد. تهیونگ سرش رو جلوتر برد و توی یک سانتی
لبهاش متوقف شد. با صدای ارومی گفت:
_ناراحتی یا نه؟
اب دهانش رو قورت داد. انقدر مضطرب بود که با دهانش
نفس میکشید.
+آره.تهیونگ خندید و لبهاش رو روی لبهای جونگ کوک قرار
داد. نرم و لطیف شروع به بوسیدنش کرد. جونگ کوک
حرکت نمیکرد، نمیدونست چرا باید اتفاقی که ازش میترسید
براش بیوفته. شوک زده به روبروش خیره شده
بود. تماس لبهای تهیونگ با لبهاش بهترین حس رو بهش میداد
و این براش ازار دهنده بود. چند ثانیه گذشته بود که آروم
لبهاش رو ازش جدا کرد. در حالی که هنوز فاصلش رو
برنداشته بود، در حالی که نفس هاش به صورت
جونگ کوک برخورد میکرد، گفت:
_تا فردا شب بهت وقت میدم، باید انتخاب کنی؛ یا هرزه ی شهرتون باشی، یا هرزه ی من.
قفسه ی سینش بالا و پایین میشد. تهیونگ رسما داشت بهش پیشنهاد میداد.
بدون این که پلک بزنه بهش زل زده بود.
تهیونگ ازش جدا شد و در حالی که عقب عقب میرفت خندید
و گفت:
_به عنوان یه هرزه ی فرانسوی، خیلی مضطربی.
بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد و جونگ کوک رو تنها گذاشت.
*****
_تو برو داخل در رو هم قفل کن، من چند دقیقه ی دیگه میام.
+میری پیش هرمان؟
سرش رو به تایید تکون داد و به سمتش برگشت.
_گفتم برو توی خونه.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. با دو خودش رو به در
ورودی رسوند و وارد شد. جیهوپ هم ماشین رو داخل حیاط
پارک کرد و پیاده شد. با قدم های بلند از حیاط خارج شد و به
سمت حیاط همسایه به راه افتاد. دروازه ی خونه ی
هرمان مثل همیشه باز بود. لگدی به در زد و بدون در زدن
وارد شد. از پله های ایوان بالا رفت و جلوی در ایستاد.
خواست در بزنه که صدای هرمان از پشت در اومد.
+واووو پسر شهردار دم خونه ی من چیکار داره؟
_تن لشتو بیار بیرون.
لای در رو آروم باز کرد و روبروی جیهوپ ایستاد. صورت
سفید و موهای عسلی رنگش دقیقا نقطه ی مقابل جیهوپ بود.
+بیا تو... دم در بده.
با نگاه بی روحش تنه ای بهش زد و وارد خونه شد. به ستون
بی مصرف وسط خونه تکیه داد و دست به سینه نگاهش کرد.
_راستش رو بگو... چی باعث شده تا الان ساکت باشی؟
لبخند مرموزی زد و سرش رو بالا گرفت.
+میدونستم برای معامله میای... به هر حال اگه لوت بدم، بهم
مژدگانی تعلق میگیره میدونستی؟!
_چی میخوای؟
+برای این که جای عروسکتو لو ندم... باید بزاری یه شب بامن باشه.
برای یک لحظه به گوشهاش شک کرد. ضربان قلبش بالا
رفت. به سمت هرمان هجوم برد و با دست راستش گلوش رو
محکم فشرد. هرمان به سختی نفس میکشید. در حالی که به
چشم هاش زل زده بود از لای دندون های قفل شدش گفت:
_اگه یه بار دیگه همچین حرفی بزنی، خرخرتو جوری خورد
میکنم که انگار وجود نداشته.
در حالی که به سختی نفس میکشید گفت:
+نمیتونی... منو... بکشی.
دستهاش رو شل کرد. حق با اون بود؛ این که همسایش رو
بکشه بدترین کار ممکن بود، فقط وضع رو خراب تر میکرد.
هرمان با زانو روی زمین افتاد .گلوش رو گرفته بود و سرفه
میکرد.
_خوب گوش کن حرومزاده. نگاهش کنی، حتی اگه به بوش فکر کنی، یا دستت بهش بخوره... مردی.
+پس باید... یه کار دیگه برام بکنی.
دستش رو به دیوار تکیه داد و بلند شد. در حالی که هنوز نفس نفس میزد به چشمهای جیهوپ خیره شد.
+سه تا برده ی نوع دو میخوام... با پنجاه شیشه مشروب دو لیتری.
از این که زیر بار زور بره متنفر بود، اما این بار چاره ی جزقبول کردنش نداشت. نگاهش رو از هرمان گرفت و در حالی که به سمت خروجی میرفت گفت:
_فردا صبح امادست.

Moscow | Hopemin CompletedWhere stories live. Discover now