00

548 83 38
                                    


داستان ها میگن:

جوکر یه همسر داشت...خیلی زیبا بود...

اون یه قمارباز حرفه ای بود...زبونزد مردم شهر...

یه روز شانس باهاش یار نبود و باخت...بدجوریم باخت...

بدهی خیلی زیادی بالا آورد طوری که نمیتونست هیچجوره با کمک همسرش پرداختش کنه...

طلبکارا هم به جای طلبشون صورت زیباشو خط خطی کردن...

زیباییشو از دست داده بود و فکر میکرد همسرش ازش متنفره...

جوکر برای اینکه نشون بده زخمای صورت همسرش براش مهم نیس و اونو همه جوره دوست داره، دوتا تیغ گذاشت دو گوشه لبش و کشید...

اما همسرش نتونست چهره جدیدشو تحمل کنه و ترکش کرد....

.

این داستانیه که همه باور دارن اما واقعیت چیز دیگه ایه:

پدرش الکلی بود و به شدت عوضی...یه تبهکار واقعی...

هرشب بعد از مست کردن به خونه میومد و تا جون داشت مادرشو کتک میزد...

اون شبم مثل شبای دیگه...

با یه بطری نیمه خالی ، درحالی که از شدت مستی کنترلی روی اعضای بدن خصوصا زبون کثیفش نداشت و مدام با آستین چرکش آب دهن چرک ترش رو پاک میکرد، وارد پذیرایی شد...

بازم همون تراژدی همیشگی جلوی چشمای معصوم پسربچه اتفاق افتاد و اونقدر ادامه پیدا کرد که صدای نفس های خرناسه وار زن بیچاره از گوش ها افتاد...

_چرا اینقدر غمگین و خشنی؟ بخند...

از تمامی کلمات منفور اون مرد که با بوی گند الکل قاطی شده بود و با ترشحات بی اختیار آب دهنش که روی صورتش پاشیده میشد، حالش بهم میخورد...

و بعدش خرد شدن بطری مشروب...

کشیده شدن خرده شیشه روی پوست لطیف پسرک...

طرح لبخندی خونی...

قهقهه های نفرت انگیز مرد که در سالن اکو میشد...

و گریه های از روی درد، نفرت و حس انتقام...

.

این داستانه که منو تبدیل به جوکر میکنه...

من...


شاهزاده شیطانی...

Life in 10 secondWhere stories live. Discover now