روز پنجاه و سوم، ساعت نامشخص (اما هوا تاریك است)
محو شدم توی عمق چهرهای که خیلی وقت بود بهش نگاه نکرده بودم، چشمهای گود رفته، موهای بلند شده و شلخته، صورت رنگپریده و اصلاح نشده، جوشهای ریز و درشتی هم روی پوستی که کثیفیِ اون کاملا مشخص بود دیده میشد.
خواستم دستم رو مشت کنم و بالا بیارم و آینه رو خردش کنم، خواستم تصویری که بهم دهن کجی میکرد رو از بین ببرم و بشکونم اما خب... یه چیزی خیلی وقت پیش بود که از بدنم رفته بود، چیزی که من رو وادار به زندگی میکرد...
چیزی توی چشمهام خالی شده بود، زندگیم بیرنگ شده بود و روحم با بیرحمیِ تمام ترکم کرده بود. انتظارش رو داشتم که اون هم بالاخره روزی بفهمه که این جسم جای خوبی برای موندن نیست... خلاصه، اتفاق جدیدی نیوفتاده بود، فقط روحم هم مثل تمام اطرافیانم من رو پشت سر گذاشته بود.
روز پنجاه و پنجم، ساعت نامشخص (هوا تاریك است)
خودم رو روی مبلی که دیگه رنگ به رخسارش نمونده بود پیدا کردم و به سقفی که دیگه از شدت کثافت، سفیدیش معلوم نبود خیره شده بودم. حدس میزنم عنکبوتهایی که روی دیوار تار بستن و هرلحظه که میگذره قسمت دیگهای از خونه رو به مالکیت خودشون در میارند مثل من منزوی باشند، آخه توی این خونه دیگه نشونهای از زندگی نیست اما اونها با عشق به اینجا پناه آوردن.
عنکبوتها هم افسردهاند!
روز پنجاه و هفتم، ساعت نامشخص (هوا تاریك است)
لامپ زرد گردی که از سقف آویزون بود شروع به چشمك زدن کرد، آهی از میان لبهام خارج شد، آخه اون آخرین لامپی بود که باقی مونده بود!
خونه توی تاریکی غرق شده بود و بوی نمزدگی توی هرجای خونه به مشام میرسید. روی میز و اُپنِ آشپزخونه و کلا روی تمام وسایلی که توی خونه قرار داشت لایهی ضخیمی خاك نشسته بود. انبوهی ظرف کثیف توی سینك ظرفشویی جلب توجه میکرد و مهمترین چیزی که توی این سه روز اخیر باعث عذابم میشد، بوی گند گوشتِ فاسد شدهای بود که سه هفته پیش توی آشپزخونه گذاشته بودمش. شاید بوی اون رو به تنهایی میشد تحمل کرد اما خب وقتی که با بوی گند عرقی که از لباسهام و همبرگرِ کِرم خوردهای که گوشهی زمین بود ترکیب میشد واقعا قابل تحمل نبود...
تا کجا قراره پیش بره؟!
روز پنجاه و هشتم، ساعت اهمیتی ندارد (هوا مثل همیشه تاریك است)
شیشه شراب قرمز قدیمیای رو از کنار شومینه برمیدارم و بهش نگاه میکنم. این آخرین شیشهایه که برام مونده.
درش رو به آرومی باز میکنم و با یه تصمیم ناگهانی همهی محتویات توی شیشه رو روی سرم خالی میکنم. گلوم از بوی تندی که یكدفعه به محیط اومده بود میسوزه و باعث میشه سرفههای متعددی بکنم. شیشه رو به گوشهای پرت میکنم و به صدای شکستنش اهمیتی نمیدم.صدای شکستنِ من هم همینجوری بود...
روز پنجاه و نهم، ساعت نامشخص (هوا تاریك است)
باز به سقف خالی از هرچیزی خیره میشم. حرکت جریان خون رو توی بدنم حس نمیکنم اما حرکتهای آروم کِرمهای بیشرم رو روی بدنم با تمام وجود لمس میکنم.
لباس نیمهپوسیدهام رو با یك حرکت توی بدنم پاره میکنم و به پایین مبل پرت میکنم. فکر کنم دو هفته پیش بود که شلوارم توی برخورد با دستگیرهی در اتاق پاره شد و روی زمین افتاد و من هم مثل همیشه هیچ اهمیتی به این قضیه ندادم و به راهم ادامه دادم، دیگه هوا داشت گرم میشد...روز شصتم، ساعت 22:13 (هوا تاریك است)
من زندهام؟!
روز شصت و یکم، ساعت نامشخص (هوا گرگ و میش است)
شمارش روزها و ساعتها از دستم در رفته اما اون قدری گذشته که مطمئن بشم زنده نیستم...
روز شصت و دوم، ساعت نامشخص، ساعت دیواری به خواب ابدی فرو رفته است! (هوا تاریك است)
هر روزی که میگذره حس میکنم چیزی از وجودم رو گم میکنم، هفتهها شده که دیگه گرسنه نیستم اما غذای خوبی برای کِرمهای توی خونه شدم.
روز شصت و سوم، ساعت نامشخص (هوا تاریك است)
فکر کنم چند ساعت پیش بود که فهمیدم کِرمها یك دست و یك پام رو کامل خوردند و دیگه نیمی از بدنم رو ندارم!
روز شصت و چهارم، ساعت نامشخص (هوا نیمه روشن است)
کِرمها روی بدنم جولان میدن و بوی تعفن خونه رو برداشته، برقها قطع شده و صدای هیچچیز به گوش نمیرسه چون حدس میزنم دو روز پیش بود که روح ساعت دیواری خونه هم از دست من فرار کرد.
روز شصت و هشتم، ساعت نامشخص (هوا تاریك است)
ساعتها شده که به یك کرم مشخص زل زدم، از موقعی که روی شکمم مشغول تغذیه بود بهش نگاه کردم و الان... الان دیگه نزدیكِ سینهام شده... منتظرم.
روز شصت و نهم، ساعت نامشخص (هوا تاریك است)
وقتی هوا کمی روشنتر بود تصمیم گرفتم کمی با خودم با صدای بلند صحبت کنم و سکوت خونه رو بهم بزنم اما متوجه شدم گلو ندارم!
روز هفتادم، ساعت 03:34 بامداد (هوا روشنتر از همیشه است)
چشمهام بیشتر از همیشه میدرخشید، عنکبوتها دست از کار کشیده بودند و بهم خیره شده بودند. بوی تعفنی که از من ساطع میشد دیگه اهمیتی نداشت، چون وقتی که خورده شدنِ ذره ذرهی قلبم رو دیدم فهمیدم که خیلی وقت شده که مُردم!
روز صدم، ساعت 06:57 (تاریکیِ مطلق)
قلبم به دست کِرمهای بیشرمی که خونه و زندگیم رو تسخیر کرده بودند خورده شد، از کار افتادن ریهها و کلیههام رو روزهای اول تنهاییم حس میکردم، رگهای مغزم زیر فشاری که بهشون وارد میشد ترکیدند و تیکههای ریزشون از سوراخهای گوشم به گوشههای خونه پرتاب شد، پاها و دستهام کامل غذای حشرات موذیِ توی خونه شدند، اما چشمها!
تا لحظهی آخر محکوم بودند به دیدن، دیدنِ این زندگیِ نکبتباری که به سرم اومده بود. و تحمل کردن...
اما من بالاخره آزاد شدم،فقط نمیدونم این فشاری که هنوز روی قلبم حس میکنم برای چیه، آخه من که دیگه قلبی ندارم...
YOU ARE READING
𝑯𝒆𝒓.
Randomتلاش کردن برای استفاده از کلمات بیهودهست. در انتها، هیچ کلمهای قادر نیست میزان احساساتی که یک فرد تجربه رو میکنه رو توی خودش جا بده.