نفس راحتی کشید و با لبخند به دست گچ گرفته ی جونگکوک نگاه کرد، حالا میتونست با ارامش بیشتری به بدبختیاش فکر کنه!
دست ازاد دوست پسر عزیزش رو گرفت و باهم قدم زنان به سمت اتاقک بلوکیشون برگشتن، تهیونگ هم دوست داشت برای یبارم که شده سوار تاکسی بشه ولی هیچوقت موقعیتش پیش نیومد، چرا؟ چون پول اضافی بابت پرداخت کرایه تاکسی نداشت!
قبل از این که برسن جونگکوک دستش رو کشید و اونو به سمت ساختمون متروکه ای که خارج شهر بود برد، تهیونگ میخواست دلیلش رو بپرسه ولی حتی نای حرف زدنم نداشت، بدجوری خسته و بی حال بود.
سنگای تیز و گاها شیشه خرده ها داخل پاهاش میرفتن و دادشو درمیاوردن، ولی کاریم نمیتونست بابتش بکنه، چاره ای جز عادت کردن نداشت، کاری که از بدو تولدش انجام می داد!
وقتی با بدبختی به طبقهی سوم ساختمون رسیدن، لبه ی دیوارش نشستن و به ناکجا خیره شدن، جونگکوک بی حرف با انگشتهای کثیف دستش بازی میکرد و گهگاهی کف دست پسر رو قلقلک میداد،
و تهیونگ برای لحظه ای، احساس خوشحالی کرد!
سرشو روی شونه ی جونگکوک گذاشت و نفس عمیقی کشید، مهم نبود که الان بند بند وجودش درد میکرد، مهم نبود که از گشنگی نزدیک بود از حال بره، تنها چیزی که توی این لحظه براش مهم بود، حس عشق بی انتهای جونگکوک به خودش بود._ دوستت دارم!
همین! همین کافی بود تا قلب افسرده ی تهیونگ رو گرم کنه.
همین جمله کافی بود تا بی توجه به این همه سختی، لبخند بزنه.
جونگکوک چرخید و به سمتش نشست، دست سالمش رو دور کمر پسرکِ بی حال حلقه کرد و محکم به بغل گرفتش، براش مهم نبود که موهای تهیونگ خیلی وقت بود که شسته نشده بودن، جونگکوک در هرحال عاشق بوییدن عطر نداشته ی تهیونگ بود._ خیلی دوستت دارم تهیونگ!
به آرومی زمزمه کرد و باعث شد تهیونگ بی دلیل بغض کنه.
_ ازینجا نجاتت میدم، بهت قول میدم.
یه روزی ماهم میتونیم مثل همه زندگی کنیم، باهم!تهیونگ میدونست که تمام این حرفا و امیدا پوچ و واهیه ولی بازم دلش نیومد که جونگکوک رو ناراحت کنه، آهی کشید و سرشو به سینه ی استخونی پسر دیگه فشرد، جونگکوک همه چیزیش بود، همه چیزی که میتونست ازین دنیا داشته باشه.
لبخند عمیقی زد و دست سالم جونگکوک رو از دور کمرش برداشت و تو دستای خودش نگهداشت، تهیونگ بدجوری این پسر رو دوست داشت._ وقتی ازینجا بریم و زندگیمون خوب شه، برات کلی غذاهای خوشمزه میخرم، چند جفت کفش رنگی رنگی ام برات میگیرم، باید برات لباس گرمم بگیرم، دیگه نمیخوام از سرما استخون درد بگیری.
جونگکوک با امیدواری تو گوش پسر زمزمه کرد و تهیونگ بی صدا اشک ریخت، سر بلند کرد و پیشونیش رو به پیشونی سرد جونگکوک تکیه داد و با بغض گفت:
+ من فقط تورو میخوام!
برام مهم نیست اگه هیچوقت نتونم لباس گرم داشته باشم یا شکمم خالی باشه، من فقط میخوام تو کنارم باشی.
اگه تو نباشی هیچکدوم اینا به دردم نمیخوره، تو نباشی...من فقط...با صدای بلندی زد زیر گریه و حرفش رو نصف و نیمه ول کرد، تهیونگ ادم زیادی خواهی نبود، اون فقط میخواست تنها داراییش رو برای همیشه داشته باشه.
جونگکوک آهی کشید و لبای خیس شده از اشک تهیونگ رو بوسید:_ دوستت دارم، و حتی نمیدونم چجوری میتونم از عمق این حسم بهت توضیح بدم.
تنها حق اونا از دنیا داشتن همدیگه بود، این جمله در عین اینکه درد داشت، بدجوری شیرین بود.
_________
اگه يروز الزايمر بگيرم و تو بياي دستمو بگيري و بخندي و كنار چشمات چين بخوره شايد تورو يادم نياد ولي دوباره عاشقت ميشم.
من خیلی بلو رو دوست دارم، باعث میشه دوباره احساساتم و بریزم بیرون و این عالیه(:
امیدوارم این پارت و دوست داشته باشین 💜💙Esam💜💙
YOU ARE READING
𝑩𝑳𝑼𝑬
Fanfictionبراى آخرين بار با چشمانى غمبار به او نگريست و توانست با آخرين نفسش به او بگويد: " فقط خدا مى داند که چقدر تو را دوست داشتم..." گابریل گارسیا مارکز 💙 کاپل: کوکوی. 💙 ژانر: انگست، درام 💙 وضعیت: کامل شده.