احساس خفگى كرد.
تصميم گرفت بيرون بره و پياده روى كنه.
لباس هاشو عوض كرد و كتش رو پوشيد و زد بيرون.
با اينكه اوايل بهار بود ولى هوا هنوز كمى سرد بود.
اونقدرى فكرش مشغول بود كه نميدونست به چه سمتى ميره؛فقط ميدونست ساعت 11 صبحه.به تمام دوران زندگيش فكر ميكرد؛اينكه والدينش دوستش نداشتن،اينكه توى مدرسه بدون هيچ دوستى و با غم مرگ تنها دوستش كه يه مدت كوتاه باهم دوست بودن به سختى اونجا دووم اورد،اينكه تنها دلخوشيش كلاب آلينو بود و با رقصيدن خوش ميگذروند و در آخر دستگيرى مامان و باباش.
اون زندگى پرهيجانى نداشت و عجيب نيست كه اتفاقات زندگيش خيلى كم بودن.
داشت به اين فكر ميكرد كه حالا بدون مامان و باباش چكار بكنه كه از زير پاهاش صداى تق تق شنيد.
سرشو پايين اورد و فهميد علت توليد اين صدا،برخورد كفش هاش با پل چوبى بوده.
از ابتدا تا انتهاى پل حدود صدمتر فاصله وجود داشت.
همين طور كه به راه رفتن ادامه ميداد،دستاش توى جيب هاى كتش بودن و به اطراف نگاه ميكرد.
تعداد اندكى از مردم روى پل راه ميرفتن.
وسط پل ايستاد و دستاشو با حالت ضربدرى روى نرده ها گذاشت و به دور دست خيره شد؛آسمون بالاى سرش ابرى بود و هوا چندان روشن نبود؛چون ابرهاى زيادى جلوى خورشيد قرار گرفته بودن.
زير پل،درياچه آبى رنگ وسيع خودنمايى ميكرد و از دور،ساختمون ها معلوم بودن و خيابونى كه خودروها از اون رفت و آمد داشتن.
داشت مقدارى از هواى آزاد رو وارد ريه هاش ميكرد كه ناگهان تيزى چيزى رو پشت كتش احساس كرد.
ترسيد،ميخواست برگرده و ببينه چى پشت سرشه كه صداى مردانه و ترسناكى گفت:"برنگرد و هرچى دارى رد كن بياد؛كوچكترين سروصدايى بكنى،همين جا كلكت رو ميكنم."
مرد غريبه نزديك تر شد،خيلى سريع با لحن بشاش و حيرت زده اى گفت:
"اريكا!عمويى تو اينجايى؟منم داشتم همين جا قدم ميزدم.تنهايى يا بابات هم همين جاهاست؟"
با صداى آرومى جوابشو داد:
"تو عموى من نيستى و بابامو هم نميشناسى."
مرد هم آروم گفت:
"درست ميگى،ولى مجبورى اونجورى كه من ميگم رفتار كنى."
وحشت به جانش افتاد.
جانش بخاطر سارقى كه دنبال سود و منفعت بود در خطر بود و براى بار دوم در اون روز،اصلا نميدونست چكار كنه.
خيلى گيج شده بود.
مردم هم به اندازه كافى نزديك نبودن."خب عزيزم بيا خودم و خودت بريم بابات رو پيدا كنيم.راستى آنفولانزاى داداشت خوب شد؟"
YOU ARE READING
LOKIFICENT
Fantasyدو تبهكار بسيار خطرناك،قوى و بامزه باهم شريك ميشوند و با شروع اين شراكت،دردسرهاى فراوانى ايجاد ميكنند.آنها ماجراهاى بسيارى دارند،اتفاقاتى را پشت سر ميگذارند و... بوكى با زمينه مارول اما فوق العاده تركيبى و ميكسى! ورود افراد با مشكلات مغز و اعصاب و ق...