بعد از تموم شدن کلاس بکهیون با عجله وسایلاشو جمع کرد و دویید سمت سهون که داشت از کلاس بیرون میرفت.جلوی سهون ایستاد.
چشاشو بست فریاد زد:اوه سهون!!!
همه دانش آموزا به اون دو نفر خیره شدن.
سهون با تعجب ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد:
_بله؟
تکیون زیر چشمی به صورت سهون نگاه کرد و وقتی لبخندش رو دید چشاش رو باز کرد و بهش زل زد.
+واااو...
_هوم؟وااو؟چرا؟
+لبخند بهت میاد
_سهون به خودش اومد و دوباره اشک کرد
_من کی خندیدم
+همین الان
بگذریم... چیکار داشتی؟
وکیوم که محفظه چهره جذاب سهون بود به خودش اومد و گفت:
+ میتونی تو درسام به من کمک کنی؟
سهون با کنجکاوی پرسید و بکهیون سری تکون داد و ادامه داد:
+من زیاد من زیاد نمراتم توی مدرسه قبلی خوب نبوده و فکر کردم که تو نمرات بالایی داشته باشی.
نفس عمیقی کشید و جواب داد :
_بهش فکر می کنم
بکهیون با خوشحالی جواب داد:
+ممنونم ارشد سهون و دستشو جلوی سهون گرفت و گفت حالا میشه گوشیتو بهم بدی؟
اخمی کرد و با تردید گوشیشو از جیبش در آورد و روی دست بکهیون گذاشت و شروع به تایپ کردن شمارش و در همین حین سهون نگاهش بین گوشی و صورت بکهیون می چرخید که متوجه نگاه سنگین دانش آموزا شد که با تعجب به اون دوتا خیره بودند و فرم بعد از اینکه شماره بکهیون تو گوشیش سیو شد سریع اونو از دستش گرفت و به راهش ادامه.
بعد از اینکه کلاسش تموم شد زودتر از پدرش را به خونشون رو در پیش گرفت آروم آروم قدم برمیداشت و مثل همیشه اخم هاش روی صورتش بود که متوجه صدایی پشت سرش توی کوچه باریک شد.
صدای چانیول رو تشخیص داد.عقب عقب رفت تا داخل کوچه رو نگاهی به اندازه که متوجه بکهیون که توسط چانیول به دیوار چسبیده شده بود و دست های چانیول دو طرف بکهیون روی دیوار قفل شده بود ،شد.
سریعاً به طرف چانیول رفت و با یه حرکت هلش داد و اونو رو روی زمین انداخت.
وکیوم با تعجب به سهون نگاهی انداخت و در همون حالت ادامه داد:
+ پدرم گفت اینجا منتظر باشم تا بیا دنبالم اما این منو ... میخواست بهم نزدیک شه.
سهون دستای بکهیون رو کشید و با خودش به سمت بیرون کشید بعد از خارج شدن از کوچه نگاهی به بکهیون کرد و گفت:
_چطور میتونی توی یک کوچه خلوت منتظر کسی بمونی از این آدمای عوضی زیاد توی این شهر پیدا میشه اگه بخوای که همیشه اینطوری بیرون ول باشی خودت رو به باد میدی.!!!
سهون منتظر جوابش بود که ماشین مدل بالایی جلوی پای آونها وایستاد.
+سهون،پدرم اومد،میخوای برسونیمت ؟
پدر بکهیون سلامی کرد و حرفه بکهیونو رو تایید کرد و گفت:آره می تونی با ما بیایی خوشحالم که پسرم همچین همکلاسی خوبی پیداکرده.
قبل از اینکه سهون قبول کنه بکی اونو به زور توی ماشین انداخت و در رو بست.
سکوت فضای ماشین رو پر کرده بود و با صحبتهای بکهیون این سکوت شکسته شد.
+پدر!
٫بله؟
بکهیون نگاهی به سهون انداخت و گفت:
سهون قراره توی درسام بهم کمک کنه.
پدر بکهیون با لبخندی ملیح پرسید:
٫واقعاً ؟چه خوب! خوشحالم که به این سرعت دوست پیدا کردی...
سهون با تعجب به مکالمه بکهیون و پدرش گوش میداد و بعد از اینکه سهون رو به مقصد رسوندن برگشتن خونه.
وقتی پدر بکهیون رسوندش جلوی در ساعت ۴ ظهر بود باید فردا صبح زود بلند می شد و به خونه بکهیون می رفت تا توی درساش بهش کمک کنه پس به سمت حموم رفت تا دوش بگیره.
طبق معمول حلش رو برداشت و قبل از اینکه وارد حموم بشه،لباسش رو در آورد.
دوش آب رو باز کرد قطرات آب از لای موهاش سر می خوردن و روی گردنش میریختن.
بکهیون کل روز تو فکر سهون بود و خیلی جذاب بود شونه های پهن و قد نسبتا بلند.
YOU ARE READING
my new classmates was gay
Romanceسهون یه پسر دوستداشتی و مغروره که با ورود بکهیون پر رو به زندگیش کاملا عوض میشه و تسلیم بکهیون میشه اما بکهیون...