همه جارودود وآتیش گرفته بود ازهمجاصدای شلیک وفریاد رومیشدتشخیص داد.......
درحالی ک بادستش چشماشوپوشانده بودبه طرف هدفش ک اون عمارت بزرگ لنتی بود حرکت میکرد.....از تنفس دود وگرد وخاک حالت تهوع وسرگیجه گرفته بود اما نه اون نباید ازدستش میداد کلی برای این عملیات تلاش کرده بود۴ماه تمام ازپسرش چانیول دورنمونده بود ک الان شکست بخوره.....
اروم اروم به سمت عمارت قدم ورمیداشت وگاهی برای اطمینان از امنیت پشت سرشونگاه مینداخت..... بالاخره باکلی زوربه ورودی عمارت رسید......بایک دستش در ورودیو هل داد وبرای اطمینان دست دیگرش روی کمر اصلحش بود...بعدازمطمعن شدن از اوضاع بدون توجه به خرتوپرتای دور واطرافش سمت پله ها پا تند کرد....
+ مجبورن این پله ی مارپیچی لعنتیوبسازن تادیدنداشته باشه وتازه انقدر زیاد باشه؟(بابامامعماراازکجابدونیم میخواین گانگستربازی دربیارین والا)
همونطورک باخودش درگیربودوبه سمت بالای پله ها میرفت ،حرکت چیزیوپشت سرش حس کرد، میتونست دقیقا سایه اونوروی دیوارکنار سرش ببینه....نبایدریسک میکردیه حرکت اشتباه باعث میشدجونش به خطربیوفته همونطور ک به عقب میچرخیداصلحش روهم از غلافش بیرون کشید....وقتی کاملابرگشت سردی اصلحه رو روی سرش حس کرد.........
YOU ARE READING
🔥OGHAB DORKH🔥
Fanfictionخلاصه:پدرچانیول طی حمله به یک باندقاچاق اون باندوریشه کن میکنه🔫 پسررئیس باند یه بچه ۸سالس اونوپیش خودش میبره وباپسرش چانیول بزرگ میکنه😍 داستان ازجایی شروع میشه ک چانیول رئیس گروه نظامی عقاب سرخ میشه 🔥وبکهیونم واردآکادمی پلیس میشه تابتونه به اون...