لب پایینش رو آویزون کرد و نفسش رو بی حوصله بیرون داد.
تلویزیون رو با حرص خاموش کرد.
نی رو بین لب هاش گرفت و مقدار باقی مونده ته لیوان شیرکاکائو رو هورت کشید.
وقتی صدای بدی از تو نی در اومد بیخیال شد و لیوان رو روی میز گذاشت.
نیم نگاه نا امید دیگه ای به در بسته ی اتاق مطالعه انداخت.
لب های قلوه ای و برجستش حتی از قبل هم آویزون تر شدن. آه آرومی کشید.
یعنی بازم باید انقد منتظرش میموند تا خوابش ببره؟!
از روی مبل بلند شد و آروم آروم رو نوک پاهاش راه افتاد که صدایی ایجاد نکنه.
شاید اگه یکم شیطونی میکرد موفق میشد ددیش رو راضی کنه امشب زودتر بیاد پیشش و باهم بخوابن.
وقتی پشت در رسید آروم دستگیره در رو گرفت، یه طرف سرشو به در چسبوند و گوشاش رو تیز کرد.
سهون عادت داشت با صدای بلند درس بخونه. وقتی صدای قدم زدن و بلند درس خوندنش رو شنید از کاری که میخواست انجام بده منصرف شد.
این چند وقت سهون خیلی تلاش کرده بود، نباید کاری میکرد تا آینده ی درسیش به خطر بیفته درحالی که شاهد سخت کوشی های شبانه روزیش برای قبول شدن تو آزمون ورودی دکترا شده بود.
با چهره ی گرفته ای دستش رو پس کشید و از در فاصله گرفت.
با شونه هایی که افتاده تر از قبل شده بودن سمت اتاق خواب قدم برداشت.
دستی بین موهاش برد و با حرص بهمشون ریخت و لگد بی ثمری توی هوا انداخت و در اتاق خواب رو بست._"ولی دلم برات تنگ شده ددی، بهت نیاز دارم..."
با لب های ورچیده نگاهشو به تخت داد.
ناخواسته تمام عشق بازی هاشون از جلوی چشمش رد شد.
حتی از فکر ددی فوق العاده جذابش وقتی داشت اونطور حریصانه تصاحبش میکرد هم بدنش داغ می کرد.
از آخرین رابطشون مدت زیادی میگذشت و اون الان نیاز شدیدی به خالی شدن داشت.
کاش ددی به ظاهر سردش بود، تا با بوسه هاش به بهشت ببرتش و با ضربه های محکمش اون رو به قعر جهنم بکشونه.
عجیب بود ولی دلش حتی برای درد کشیدن هم تنگ شده بود.
نمیدونست چند دقیقس به تخت زل زده ولی وقتی سمتش قدم برداشت متوجه درد خفیفی تو پایین تنش شد.
نگاهش رو به پایین تنه ی کمی برجستش داد، دستشو روی عضوش گذاشت، چند بار ماساژش داد و هیس کوتاهی کشید.بغض کرد، اون ددیش رو میخواست، دیک بزرگش رو میخواست تا نفس رو برای ریه هاش ممنوع کنه، تا وقتی که بهش التماس کنه آروم تر انجامش بده، اون با شیطنت محکمتر ضربه بزنه، تا زمانی که کمر و پاهاش بی حس بشه و دیگه دردی حس نکنه.
ولی ددیش نه تنها دو هفته بود که باهاش نخوابیده بود بلکه وقتی هم که ازش اجازه خواست تا بزاره خودش رو ارضا کنه با تحکم گفته بود که اون به هیچ وجه حق این کار رو نداره.ولی دیگه نمیتونست!!
کمر درد خفیفی رو احساس میکرد و اگه همین الان کاری نمیکرد تا اون مایع سفید رنگ لعنتی ازش خارج بشه حتما دردش شدیدتر هم میشد.
مسیرش رو سمت کمد لباس های ددیش کج کرد.
روی لباس های مرتبش با شیفتگی دست کشید.
دم عمیقی کشید و ریه هاش رو از بوی تلخ ادکلنش پر کرد.
لب پایینش رو بین دندون های سفید و مرتبش گرفت.
شاید بهتر بود با دیدن یه فیلم پورن که یواشکی اونو توی گوشیش مخفی کرده بود، یکم بخودش لذت میداد ولی از طرفی هم دلش میخواست با فکر کردن به سهونش اینکارو بکنه.
چون از نظر خودش ددیش خیلی جذاب بود، حتی جذاب تر از همه ی اون مردای برهنه ی توی فیلم ها.
یه صورت سرد و بی حس داشت ولی فقط جونگین میدونست که اون چقدر مهربون و دوست داشتنیه!
بنظرش سهون یه مجسمه ی بی نقص بود.
موهای قهوه ای رنگِ خوش حالت، چشم و ابروی کشیده، بینی خوش تراش، با لب های خوش فرمی که دهن جونگین رو آب مینداخت.
بدن عضله ای و رو فرمی داشت و همیشه لباس های مارک میپوشید.
عطر تلخِ تنش مست کننده بود و همه ی اینا باعث شده بود جونگین با اینکه از لحاظ قد و جثه فرق چندانی باهاش نداشت، یه بار به سرش بزنه و سهون رو تو رابطشون ددی صدا کنه.
اولش جفتشون از شنیدن این کلمه متعجب بودن ولی وقتی جونگین بیخیال نشد و به ددی صدا زدن سهون ادامه داد، سهون هم مخالفتی نکرد و اجازه داد رابطشون شکل ددی کینک به خودش بگیره.
البته فقط تو تخت چون درسته که سهون پتانسیل بودنِ یه ددی هات و فاکر رو داشت اما جونگین قطعا یه بیبی کوچولو موچولو و حرف گوش کن نبود.
تیشرتش رو سریع از تنش در آورد و پایین پاهاش انداخت.
یکی از پیراهنای سفید رنگ اتو شده ی سهون، که تضاد زیبایی با پوست شکلاتیش داشت رو برداشت و تنش کرد.
اختلاف سایز زیادی نداشتن ولی سهون شونه های پهن تری نسبت بهش داشت.
لباس کمی تو تنش گشاد بود و جونگین عاشق وقتایی بود که لباس ددیش تو تنش زار میزد.
دکمه های لباسو باز گذاشت.
شلوارش رو هم در آورد و همونجا روی زمین ولش کرد.
YOU ARE READING
Need You Daddy
Fanfiction🍫 نام داستان: بهت نیاز دارم ددی 🍫 ژانر: ددی کینک 🍫 کاپل: سکای 🍫 نویسنده: @angelicpower 🍫 چنل تلگرام: @AmorFiction