🦢 Part one ~

1.1K 201 22
                                    

چمدون سنگینش رو از پله های چوبی به سختی بالا میکشید.
قطرات درشت عرق که حکم مزاحم های کوچولویی رو داشتن، از کنار پیشونی صاف و بلندش به پایین می ریختن.

موهای سرش بخاطر هوای گرم آخر تابستون، حسابی چرب شده و لباسهاش به تنش چسبیده بود. تصمیم داشت وقتی به اتاقش میرسه، گرفتن یه دوش آب سرد اولین کاری باشه که بعد از چیدن وسایلش انجام میده.

راه زیادی رو تا این شهر طی کرده بود.
بیشتر از سه ساعت عذاب آور رو توی قطار پشت سر گذاشته بود و حالا، نمیتونست از پس یه راه پله لعنتی بربیاد.

وزن زیاد چمدون، بدنش رو به یه طرف خم میکرد. مجبور بود دولا دولا قدمهای نامتعادلش رو برداره.
برای استراحت کوتاهی، توی پاگرد راه پله ایستاد.
به مسیری که تا رسیدن به طبقه سوم خوابگاه باقی مونده بود نگاه کرد.

پس چرا این راه پله کوفتی تموم نمی شد؟
همهمه بلند دانشجوهای کالج به گوشش می رسید.
وقتی نتایج آزمونهایی که داده بود رو اعلام کرده بودن، بابت قبول شدن توی بهترین کالج هنر پایتخت به خودش افتخار زیادی کرده بود.

دوری از خانواده اش، زندگی مستقل توی سئول و یا تحمل کردن هم اتاقی های ناشناخته ای که نمیدونست میشه باهاشون کنار اومد یا نه، هیچ کدوم نمیتونستن مانع لذت بردنش از طعم این پیروزی بشن.

پسری که واضحا سن بیشتری ازش داشت، درحالیکه از کنارش میگذشت و به پایین پله ها میرفت روی شونه اش ضربه زد.
- هی رفیق. چرا چمدونت رو با آسانسور نمی بری؟

تن خودشو با انزجار مبهمی پس کشید. از لمس شدن توسط غریبه ها به شدت متنفر بود.

- مگه اینجا آسانسورم داره؟ یه نفر توی پذیرش گفت حتما خیلی سخته که این چمدون رو سه طبقه با خودم بالا بکشم!
پسر قبل از پیچیدن توی پاگرد راه پله، به قیافه شاکی و مبهوتش خندید.

- حتما داشته باهات شوخی میکرده. آسانسور توی طبقه اول کنار سالن اجتماعاته.
با فهمیدن حقیقت، آه پر حرصی از ته گلوش خارج شد.

شاید این فقط گوشه کوچیکی از مشکلات پیش روش به حساب میومد و از چیزهایی که در انتظارش بود، خبر نداشت.

دسته ی چمدونش رو گرفت و تا طبقه سوم و رسیدن به اتاق شماره ۷۵، بدون مکث قدم برداشت.
زمانی که جلوی در ایستاد، دهنش خشک شده بود و قلب خسته اش تند تند می تپید.

درو با یه دست باز کرد و چمدونش رو به داخل کشید.
پشت سرش، در بی صدا بسته شد.
اتاقی که قرار بود حداقل یه سال آینده رو داخلش بگذرونه، از تصورش کوچیکتر بود.

دو تخت دو طبقه و چهار کمد لباس، یه پنجره بزرگ کشویی، یه یخچال سایز متوسط و چهار قفسه ی کتاب.
ته دلش کمی ناامید شد، اما چهره بی احساسش ذره ای تغییر نکرد.
از بین چهار تخت توی اتاق، فقط یکیشون خالی بود؛ اونم طبقه دومش.

Balletomania | TwoShots | EXOWhere stories live. Discover now