سهون توی هاله ای از ابهام گیر کرده بود.
بعد از شام اون شب، حتی شک داشت که بازم باید برای دیدن تمرینها بره یا نه.
جونمیون جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ اعترافی نشنیده.چانیول و بکهیون با جور کردن مجوز جعلی، میخواستن اون شب رو بیرون از خوابگاه بگذرونن. بالاخره و به کمک توصیه های زیاد جونمیون، اون دو تصمیم گرفته بودن ترس و خجالت رو کنار بذارن تا باهم سر قرار برن.
بعد از رفتن چانیول و بکهیون، سهون با بی حوصلگی روی تختش غلت میزد و جونمیون پرتقالی که شامش محسوب میشد رو پوست میکرد.
- بیا فیلم ترسناک ببینیم.
سهون با ناامیدی پیشنهاد داد.جونمیون پرتقالش رو با چاقو تکه تکه کرد و گفت :
- لپ تاپ چان رو بیار.
- مگه رمزش رو بلدی؟
جونمیون با غروری که در نگاهش تنیده شده بود، سرشو بالا گرفت و به چشمهای سهون زل زد.
- چیزی نیست که من بلد نباشم.***
دیدن فیلم ترسناک، بدترین انتخابی بود که سهون برای سرگرم شدن میتونست بکنه.
به خیال خودش، چون جونمیون اونجا بود از پس این چالش بزرگ برمیومد.ولی در حقیقت، انقدر ترسیده بود که دلش نمیخواست به تخت خواب خودش برگرده.
جونیمون لپ تاپ چان رو سرجاش گذاشت، برگشت و روی تختش نشست.سهون هنوزم از روی زمین تکون نخورده بود.
- نمیخوای بخوابی؟ نزدیک یازده شبه.
سهون بلند شد و با دودلی لبه تخت جونمیون نشست.
از گفتن اینکه خیلی ترسیده، خجالت میکشید.- میشه امشب کنارت بخوابم؟
جونمیون با بی خیالی دراز کشید و تا جایی عقب رفت که پشتش به دیوار چسبید.واضحا اون فضا رو برای هم اتاقیش خالی کرده بود.
- آره میشه. لامپ رو خاموش کن.
سهون با خوشحالی زیرپوستی به سرعت رفت و بالشت خودش رو آورد.
لامپ رو خاموش کرد و روی تخت جونمیون خزید.
مدتی به سکوت گذشت.بنظر می رسید بخاطر کمبود جا، خوابشون نمیبره.
سهون به پهلو چرخید.
چشمهای باز جونمیون، از قبل روی صورتش ثابت شده بود.
- تو داستان دریاچه ی قو رو شنیدی؟سهون بوی تن جونمیون رو نفس کشید. لعنتی، خوابیدن توی تخت کراشش خود رویا بود.
- نه کاملا.
جونمیون لبخند ناواضحی زد.- داستانش اینجوری شروع میشه... در جشن تولد ۲۱ سالگی شاهزاده زیگفرید، اون مجبوره دختری رو به عنوان همسرش انتخاب کنه. وقتی با ناراحتی میره توی جنگل تا شکار کنه و از فکر ازدواج راحت بشه، به دریاچه ای میرسه که پر از قوهای سفیده. با غروب خورشید، تمامی قوها به دخترهای زیبایی تبدیل میشن. ملکه اونها زنی به نام اودِته.
YOU ARE READING
Balletomania | TwoShots | EXO
Fanfiction❞ به عنوان یه دانشجوی سال اولی به هیچ عنوان توقع نداشت برخورد اولش با هم اتاقیاش به همچین چیزی ختم بشه. حتی اگه هم اتاقیهای منحرفش درحال سکس بودن، نباید مثل بچه ها دست و پاشو گم و از اونجا فرار میکرد. اگه این هم بخشی از ویژگی هم اتاقی های عجیبش بود...