نمی تونست چیزی که با چشمای خودش میدید رو باور کنه...چندبار پلک زد و برای بالا اومدن ویندوزش هیچ توجهی به گذر زمان نکرد...این دستههای باندپیچی شده...این چمدون...این مرد قدبلندی که کنار برادرش ایستاده...همه ی اینا به کنار،الان قرار بود چه اتفاقی بیفته؟کیم کای لعنتی ساعت ۱۰شب کنار سهون و دم در خونشون چیکار میکرد؟و...با یه چمدون؟
****
سعی کرد بعد از نادیده گرفتن نفسهای سنگینش بخاطر اعصاب داغونش و البته سرمایی که سوزش شدیدی در چشمهاش و کل سطح پوستش ایجاد کرده بود،شونه هاش رو صاف کنه...قدمهاش رو تثبیت کرد...این دفعه ی چندم بود که باید به دستور برادر کوچولوی سلطهگرش همه ی سوپرمارکتهای لعنتی اون اطراف رو زیر و رو میکرد تا چیزی از عظمت"کینگ آف نوتلا"بودنش کم نشه؟مثل همیشه با همون لبخند اغواگرایانه و لحن مظلومانه که انتظار داشت برادر بزرگترش رو تحریک به اطاعت و فرمانبرداری کنه جلوش می نشست و خبر نداشت دستور قتلش توسط قاضی درون ذهن پسر به ظاهر آروم روبروش صادر شده!
فقط خدا میدونست این چند وقت چه انگیزهای هیونگ سرکشش رو مجبور میکرد بدون دعوا راه انداختن مثل جنگ های همیشگی و طولانیش با بقیه مخصوصا بیون بکهیون ابله راهی خیابون شه و مثل آواره ها در به در دنبال نوتلا بگرده!سوال بعدی در کنار دلیل آواره بنظر اومدن کیونگسو این بود که چرا توی این خراب شده یه شیشه ی فاکی نوتلا پیدا نمیشه تا پسری که الان تفاوت رنگ سرخ بینیش با صورت سفیدش به امواج سرد باد فاک نشون میداد اینقدر در جست و جوی گنج قهوهای اذیت نشه؟البته اگه کیونگ میخواست اینقدر بیخ و بنی به قضیه نگاه کنه مشکل اون سهون فرصت طلب بود که احتمالا الان زیر پتوی گرم و نرمش داشت روی سیکسپکهاش دستاش رو دورانی تکون میداد و بعد از اینکه از سر جا بودنشون مطمئن میشد با جدیت بیشتر انتظار نوتلا رو میکشید...
کیونگسو با تصور این صحنه چروکی به بین ابروهاش داد و لبهاش رو جمع کرد...نذاشت انزجار ناشی از فکر کردن به این حجم از روی مخ بودن سهون وقتش رو تلف کنه.البته اگه سهون این رو وظیفهی از پیش تعیین شده ی برادرش نمیدونست کنار اومدن باهاش خیلی راحتتر بود!کلا مغزش با ماژیک قرمز دور استفاده از کلمات "خواهش میکنم" و "لطفا" خط کشیده بود و کیونگسو نتونسته بود این رد پررنگ رو پاک کنه.
شال گردنش رو بالاتر کشید و سعی کرد بینیش رو باهاش بپوشونه...انگار پارچه ی نازک و کوچیکی مثل شال گردن جوابگو نبود و کیونگسو ارزوی پتوی سنگین و گرمی رو با خودش حمل میکرد که با افتادنش از آسمون،درخشش خورشید امید رو بهش نشون بده...اما انگار نه...هیچ سوپرمارکتی اون اطراف نوتلا نداشت!وقتی همون مسیری که تا الان طی کرده بود رو بر میگشت کمکم گوشهی لباش به نشونه ی ناامیدی به سمت پایین متمایل شد...ولی برق توی چشماش بعد دیدن یک نوتلای ناجی از پشت شیشهی کافهای که موقع رفتن بهش توجه نکرده بود چون فکر میکرد محض رضای خدا فقط باید نسکافه و قهوه داشته باشه،بهش فرصت تعلل نداد.قبل از وارد شدن به کافه به همون چند دقیقه ی بی فایده بعد از رد کردن اینجا که به خاطرش سرمای سوزناک رو تحمل کرده بود فکر کرد...فریاد صدای نچندان نازکش از زیر ماسک مشکیش خارج شد و توی خیابون یکطرفه ی خلوت پیچید...
YOU ARE READING
Sing for me
Fanfictionکیونگسو وکالیست و دنسر معروف برادر ناتنی و بیچارهی سهون عضو اکسوئه و مجبوره همهی غرغرا و مسخرهبازیهاش رو تحمل کنه.چی میشه اگه کیونگسو یک شب که سهون دیر اومده خونه در رو باز کنه و با برادرش و کیم کای عضو سابق اکسو که چندین بار به موسیقی و استعداد...