×هر شخصی تو زندگیش ، گذشته ی تاریکی داره که باعث تاریک شدن وجودش میشه....وجودی که از تاریکی پر شده باشه روحو کثیف و خطرناک میکنه ....
به چشمای خمارش نگاه کردم .رگه های خون داخل چشماش اونقدر زیاد بودن که سفیدی چشماش به قرمزی دیده میشد .
از ته دلم اشک ریختم .... ازم فاصله گرفت .با زبونش اشکای روی صورتمو لیس زد ...نفس داغشو روی صورتم پخش کرد .
چانیول _ هییییشششش......این فقط یه هشدار بود !!من از ادمایی که همزمان با چند نفرن بدم میاد .....
از روم بلند شد .قبل از خارج شدنش از اتاق نگاه سردی بهم انداخت .
چانیول _ بهتره خودتو تمیز کنی ....تو که نمیخوای سهون بفهمه با نفر سومی هم بودی ؟؟
با انزجار نگاهش کردم و فحشی نثارش کردم .
از اتاقم رفت بیرون و منو با درد زخمم تنها گذاشت ...اون موقع نمیدونستم اون اولشه و فکر میکردم دیگه همچین اتفاقی نمیوفته اگه بفهمه من دوسدختره سهون و لوهانم و بدرخواست خوده سهون با جفتشون رابطه دارم .
اما کاملا اشتباه میکردم ....
تقریبا یک ماه از وقتی اون یواشکی به اتاقم اومده بود میگذشت....دیگه هرروز به هر بهونه ای پیش سهون و لوهان میرفتم و اونا این کارمو وابستگی میدونستن.بیشتر شبا به اتاق سهون میرفتم و بغلش میخوابیدم..روز اول لوهان بخاطر این قضیه با هردومون قهر کرد اما وقتی سهون بهش گفت به زودی سه تامون تو یه خونه زندگی میکنیم دیگه مشکلی با این قضیه نداشت ....قشنگترین شبای عمرم بود و تایم های رابطه ی دونفرم با سهونو با هیچی عوض نمیکردم و یه جورایی معتادش شده بودم ...معتاده رابطه با سهون ...... رابطه ای بدون حضور لوهان....از لوهان بدم نمیومد اما وقتی سهون بهش میگفت ماهه من حسودیم میشد...
توی اتاق سهون قدم میزدم و با خودم مثل همیشه اهنگی زمزمه میکردم ....تصمیم گرفتم به حموم برم و دوشی بگیرم ...
حموم اتاق سهون خیلی قشنگ بود ...کوچیک و جمع و جور ....یکی از دیوارهاش شیشه کار شده بود و میشد از داخلش اتاق رو تماشا کرد ...
خونه کسی نبود و از رفتن به اتاق خودم میترسیدم .
سهون و لوهان به همراه بکهیون برای خرید وسایل تولده من رفته بودن بیرون .اقای اوه و مادر سهون برای قرار کاری بیرون شهر رفته بودند و مادر بزرگمم توی اشپزخونه که پشت عمارت و دور از اتاق سهون بود برای درست کردن شام تولده من مشغول بود.چانیول صبح خیلی زود از خونه بیرون رفته بود و کسی ازش خبر نداشت ...
تقریبا با یاداوری این چیز ها به خودم تلقین کردم کسی نیست و اروم بدنمو اب کشی کردم ...
بخار اب فضای داخل حمومو پر کرده بود و چیزی نمیدیدم ...پشت به شیر اب بودم و چشمهامو زیر دوش بسته بودم .با بسته شدن اب شیر چشمامو باز کردم .... با فکر به اینکه سهون اومده ذوق کردم ...عادت کرده بود جایی سر و کله اش پیدا شه که توقعشو ندارم ...اون هم به من معتاد شده بود و اینو از تماس های بدنی وقت و بی وقتش میشد حدس زد .
نفساشو روی گردنم حس میکردم و این برام مرگ اور ترین چیز توی دنیا بود .داشتن رابطه توی حموم با معشوقت لذت بخش ترین چیز توی دنیاس .با فکر به اینکه شاید لوهان هم اومده باشه فکرم ناراحت شد ولی به بودن و لمس کردن بدنم توسط اون هم عادت کرده بودم...با حس انگشتاش لای انگشتام حس عشق توی رگام جریان پیدا کرد و من از اینکه لوهان نیومده احساس خوشحالی کردم ....
هرم نفساش روی گردنم پخش میشد و منو بیشتر از هر لحظه ی دیگه ای تشنه ی خودش میکرد .
کمرمو سمت دیواره ی شیشه ای خم کرد و دستامو تکیه داد ...انگشتشو وارد مقعدم کرد و چرخوند ....ناله ای از روی لذت کشیدم ...
سره عضوشو وارد مقعدم کرد دستاشو کناره دستای خودم گذاشت .
با یه حرکت عضوشو وارد بدنم کرد ...ناله بلندی از درد کشیدم.... سایز عضوش بزرگتر شده بود و این برام قابل هضم نبود ...ناله بلندی کشیدم ...
_آههههههههههع
چانیول _ هییییییشش...این کادوی تولدته ....تو که نمیخوای کادوی منو رد کنی ؟؟
با شنیدن صداش به خودم لرزیدم .... اون سهون نبود ...اون کابوس شبهام بود ....
با تکون های شدیدی که به خودم میدادم سعی میکردم از بغلش بیام بیرون اما اینکارم فقط باعث میشد عضوش با ضربه های محکمتر وارد بدنم بشه و بیشتر درد بکشم .
با حس تیزی روی پهلوم اروم گرفتم و حرکتی نکردم ...عضوشو اروم خارج کرد .
چانیول _اگه دختر خوبی باشی یکم اب بازی میکنیم میریم بیرون ...
از چاقوی تیزی که توی دستش بود ترسیده بودم و هیچکاری نمیتونستم بکنم ...با لذت سرتا پامو برانداز کرد و من با دیدن خودم توی ایینه بیش از پیش خجالت کشیدم اما با چاقویی که دستش بود حتی نمیتونستم کسیو برای کمک صدا بزنم ...
سعی کردم با التماس اونو از خودم جدا کنم اما با زخمی که روی بدنم ایجاد کرد بی حرکت وایسادم تا کارشو تموم کنه و از اونجا بره بیرون .
با رفتنش روی زمین سر خوردم و زانوهامو بغل گرفتم ...نمیدونم چقدر اونجا بودم که لوهان و سهون وارد اتاق شدن و با دیدن بدن برهنه من داخل حموم کیسه های خرید از دستشون افتاد و به سمتم اومدن .....
سهون در حالی که بدنمو وارسی میکرد نگاه نگارنشو بهم دوخت.لوهان سمتم اومد رو پاهاش نشست و از پشت بغلم کرد . حس امنیت بغل لوهان کمی از حال بدم رو خوب کرد .سهون هم به تقلید از لوهان از جلو بغلم کرد . بودن تو دوتا اغوش گرم تنها چیزی بود که اون لحظه بهش احتیاج داشتم .هرم نفسهای سهون که روی بدنم پخش میشد حالمو خراب کرد و اشکام سرازیر شد .
بوسه ای به گودی گردنم زد و اروم شروع به مک زدن کرد .حرکتی نمیکردم و اروم اشک میریختم .
سهون سرشو بلند کرد و با دیدن اشکام شوکه شد.
سهون _ چوهی چیشده؟؟ چرا گریه میکنی؟؟
لوهان با شنیدن سوال سهون سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد . از جاش بلند شد ، دستای منو گرفت و به زور بلندم کرد .لوهان به تبعیت از سهون از جاش بلند شد فضای حموم برای سه نفرمون کوچیک بود .
به سمت شیر اب رفتم و بازش کردم .سهون و لوهان به حرکاتم نگاه میکردن و حرفی نمیزدن.روی پنجه ی پام بلند شدم و به لبهای سهون نزدیک شدم و طوری که لب هام به لبهاش کشیده بشه نفسهامو روی صورتش پخش کردم.
_ نیاز دارم بهتون ....
با دست چپم لوهانو که بی حرکت وایساده بود به خودم نزدیک کردم . از پشت بغلم کرد و دستاشو نوازشوار روی شکمم به حرکت دراورد .سهون به اشکام نگاه کرد و طوری که انگار فهمیده اشکای خودش هم سرازیر شد .لباشو کوبید روی لبام ...قطره های ابی که رومون میریخت حال هر سه تامونو بد کرده بود ...لباسای سهون و لوهان خیس شده بود و به بدناشون چسبیده بود . از هر وقت دیگه ای اونارو خواستنی تر کرده بود .
میخواستم با این رابطه ، تلخی رابطه ای که اون موجود تاریک بهم وارد کرده بود از ذهنم پاک کنم ....عضو لوهان که وارد مقعدم شد گریمو تشدید کرد و ازش جدا شدم .
با تعجب نگام میکردن . روی زمین نشستم و بلند بلند گریه کردم .... سهون روی پاهاش نشست و به چشمهای من خیره شد ... با دستاش صورتم گرفت و درحالی که اشکاش اروم سرازیر میشدن با شصتش اشکامو پاک کرد ...لوهان از اشکای من و سهون بغض کرده بود و بی حرکت روی زمین نشسته بود .....
یکم که گریه کردم اروم گرفتم.
_سهون ....دیگه هیچوقت تنهام نزار....
بوسه ی ریزی به لبهام کاشت .
سهون_ دیگه هیچوقت اینکارو نمیکنم .قول میدم .
به صورت لوهان نگاه کردم ...برای اولین بار فهمیدم به اندازه ی سهون دوسش دارم .....
لوهانی ....میشه توام از این به بعد اینجا بمونی؟؟_
از حرفی که زدم جفتشون با شک نگاهم کردن .
سهون در حالی که با انگشتای دستم بازی میکرد گفت:
سهون _نمیخوای بگی چیشده؟؟
از گفتن اتفاقی که افتاده بود میترسیدم .
_ فقط حس کردم کسی تو اتاقه و کلی ترسیدم .
سهون جوری که انگار میگفت خر خودمم نگام کرد .
سهون_ چوهی مطمئنی فقط حس کردی کسی داخل اتاقه؟؟
_ اره سهونی و کلی ترسیدم...
سهون در حالی که دلش شکسته بود از نگفتن حقیقت نگام کرد .
با صدای پایی که توی راهرو اکو شده بود سرمو از روی زانوم بلند کردم و از یاداوری گذشته دست برداشتم.خودش بود ....روح تاریک زندگیم....
رفتم پشت میز معلم و خودمو تا حد ممکن زیرش مخفی کردم ...
YOU ARE READING
dark gost ❌
Horror❌بین مرگ و زندگی مرزی هست که باعث جدایی دنیای مرده ها و زنده ها میشه ....تنها چیزی که باعث میشه این مرز شکسته شه حسرت عشقه...عشقی که بعد از مرگ هم جریان داشته باشه تبدیل به حسرت میشه .... حسرتی که فراموش نشه باعث میشه روح به ارامش نرسه ....❌ ♾♥️کاپ...