وارد خونه کلاوس شدم..هرجا رو نگاه میکردم یه خاطره زنده میشد..
یادم به زمانی افتاد که همهچی خیلی عادی بود و
ذهن و انتقام باهم عجین نشده بودن.
اما الان...درکی از احساسات گذشتم ندارم..کلاوس:هی پسر امروز در چه حالی؟
ز:خودمم نمیدونم حالم چطوریه فقط میدونم میخوام هرچه زودتر این کارو تموم کنم تا روحم آروم بگیره
ک:منم موافقم..
پیشنهادی داری؟ز: هیچ ایدهای ندارم ولی فقط میخوام اون به اندازهی خانوادهی من درد بکشه و بفهمه درافتادن با یه مالیک یعنی چی!
ک: پس ببین
باید به آدمایی که براش مهمن نزدیک بشیمکلاوس درحالی که یه عکسو رو میز میذاشت ادامه داد..
ک:مهم ترین فرد زندگیش پسرشه.
هری ادوارد استایلز...۲۲ سالشه،
یه ادم عوضی مثل باباش و تو اکثر کثافت کاری های دزموند دست داشته و احتمالا این قضیه هم شاملش میشهکلاوس ساکت شد و منتظر بود من حرف بزنم..
به عکس خیره شدم.من واقعا کششِ اینکارو داشتم؟کلاوس که شک رو تو چشمام دیده بود ادامه داد
ک: ببین زین..این کاری که داری میکنی راهِ برگشتی نداره و قربانی های زیادی داره پس باید خوب فکراتو بکنی!
اگه واقعا میخوای از قاتل عمو انتقام بگیری..دیگه از بعدش چیزی نشنیدم.کلمه قاتل هی تو سرم تکرار میشد
اون قاتل بود!قاتل....قاتل بابای من!
خشم تمام وجودمو فرا گرفته بود هنوز به عکس خیره شده بودم و الان کاملا مطمئنم بودم چی میخوام!قبل از اینکه حرف کلاوس تموم بشه بی اراده محکم مشتمو روی عکس کوبیدم....ز:این همون چیزیه که من میخوام و تنها چیزیه که آرومم میکنه
از نگاه کلاوس میشد فهمید که توقع همچین ریکشنی از زین مالیک نداشت..اما نه زینی که پدرشو کشته بودن..
نگاهش رنگ نگرانی گرفت وقتی رعشهای که به جونم افتاده بودو دید..
شاید نیک تو ذهن دیگران آدم خشک و بی رحمی بود ولی پای خانوادش که وسط میومد...ک:اوکی...اوکی زی آروم باش
همهچی روبه راهه نگران نباش
ادمای من تو لندن دارن کارا رو انجام میدن
و فک کنم الان تقریبا آماده باشن!
فردا صبح پرواز داریم.
خودتو اماده کن مالیک،
فقط یه قدم تا شروع همهچی مونده...
.
.
.
.
7 A.M Leeds Bradford Airport
.
.
.
توی فرودگاه منتظر نشسته بودیم.غرق افکارم بودم که صدای بلندگو پخش شد.شمارهی پرواز لندن بود.
از جامون بلند شدیم و رفتیم به سمت هواپیما..
همش توی فکر بودم، حتی یه کلمه هم حرفی نزدم
از پلههای هواپیما بالا رفتیم.
یادم به مسافرتای بچگیم افتاد.به یاد اون موقعهایی که سر صندلی کنار پنجره با بابام دعوا میکردیم..
همونجا نشستم...جیجی که خیلی نگرانم بود دستامو گرفت و خیلی اروم فشار داد، توی چشماش نگاه کردم
خیلی خوشحال بودم از حضورش کنارم...به بیرون نگاه کردم..هنوزم حس این شَک لعنتی داشت مغزمو مثل خوره میخورد ٫
پسرِ یاسر مالیک از پس این کار برمیومد؟پارتا الان خیلی کوتاهه ولی درست میشه چون میخواستیم سریع عاپ کنیم فقط همینو ادیت کردیم..پارت بعدی سریع گذاشته میشه(Enshallah)
خب ی معرفی کلی داشته باشیم:
من دُرسام
اون یکی سپیدهس
اون یکیم آنوشا
ینی ۳نفریم که ففو مینویسیم..بعدها متوجه تفاوتامون میشین فقط ی چیزی سپیده خیلی سافته (حالا همه:ب کجام؟)منظورم اینه اگه دیدید یکی تهع پارت خیلیvm صورتی و با ایموجی حرف زده اون سپیدساره دیگه خلاصه
-All the luv *DSA*
BẠN ĐANG ĐỌC
Memento mori [ziam]
Hành động-everything started with pain and i promise it won't end without pain... +no more pain can come into our lives. -you think this story's gonna have a happy ending?! +why not? -happy ending are just stories that haven't finished yet. -همه چی با درد شر...