Part 1

46 5 0
                                    

_میدونی این کلاس کجاست؟ من پرسیدم
این دانشگاه خیلی برای من ناآشناست.

_آره. این سالن رو برو پایین. سمت چپته. باید شروع شده باشه.
لبخند زد و من زمزمه کردم«مرسی»

به محض ورودم به کلاس اجازه گرفتم و استاد به صندلیی اشاره کرد و من روش نشستم. این اولین سال دانشگاهمه و من خیلی نگرانم واسه اولاش.
این یه تقلا و نبرد همیشگی با مدرسه بوده که من تو کل زندگیم داشتمش. رفتن به جاهایی که توش غریبم منو از پا درمیاره.

خیله خب به کلاس ادبیات خوش اومدین. قراره تو نیم سال اول راجب شاید ها و باید ها و چگونه نوشتن بحث کنیم و این مقاله های گوناگون و متعددی رو به همراه داره.
پرفسور گفت و دستای من دفترم رو گرفته بودن برای نوشتن نکته های ضروری

دختری که کنارم بود برگشت و نگاهم کرد و من لبخند زدم. لب هاش حرکت کردن:«من هانا ام.» لبخند زد و دستشو جلو اورد
_«من اِل هستم.» لبخند زدم و باهاش دست دادم.

_«من میتونم این اطراف رو بهت نشون بدم. من دانشجوی سال دومم»
اون گفت و من سرمو تکون دادم

وقتی کلاس تموم شد رفتیم بیرون رو دیدیم و اون نشونم که کلاس هام کجا هستن.
_چی میخونی؟
اون پرسید.

_«روزنامه نگاری» من گفتم و اون در جواب گفت که دانشجوی نشر هست و قراره ناشر بشه.

_«چقدر ادم تو این دانشگاه هست.»
من گفتم و اون سرشو تکون داد.
کی میدونه چرا یه دانشگاه وسط شیکاگو باید انقدر تو جهان محبوب باشه؟
وقتی داشتم تو گوشیم دنبال گوشیم میگشتم به یه نفر برخورد کردم و بالا رو نگاه کردم

_«ببخشید»زمزمه کردم. چشمای سبز نافذی نگاهم کردن. اون خیره نگاهم کرد تا وقتی که من کشیدم کنار. چشام دنبال هانا گشتن و با کنجکاوی نگاهش کردم.

_«اوکی. اون کسیه که باید راجبش بهت اخطار بدم.»
اون گفت و دستمو گرفت

«اون هریه. همون طور که دیدی خیلی آدم فرندلیی نیست. من حتا رشته ش یا هر چیزی که مربوط به اونه رو نمیدونم. ولی سعی نکن که باهاش دوست بشی. اون ترجیح میده که تنها باشه.»

_«منظورت چیه؟» گیج شده بودم از اینکه چطور یکی میتونه از روی میلش تنها باشه؟ این بدترین حسیه که یه نفر میتونه داشته باشه. بامزه نیست اصلا.

«من دخترایی رو دیدم که سعی کردن با اون باشن. همون طور که دیدی اون بد به نظر نمیرسه. درواقع خیلی هم هاته. ولی اصلا دوست نداره با مردم معاشرت کنه. همه ی چیزی که میدونم اینه که اون مجبور بود از انگلیس بیاد اینجا بخاطر یه کاری که قبلا اونجا انجام داده بود. ولی وقتی یه دختر تلاش میکنه که بهش نزدیک بشه، اون بلند میشه و میره. واقعیت اینه که وقتی اون اونجوری طولانی بهت خیره شد، فراتر از هر ارتباطیش با یه دختر پیش رفت. میشه گفت طولانی ترین ارتباطیش بود که دیده بودم.» ( ⁦O_o⁩)
اون توضیح داد و دوتامون رو صندلی نشستیم.

_«پس اون خودشو جدا کرده؟»
من گفتم و اون سرشو تکون داد.

_«پارسال باید یه جورایی هم گروهش میشدم و اون خیلی ساده بهم گفت که باید پروژه هارو خودم انجام بدم وگرنه پشیمون میشم. بعدشم با عصبانیت زیاد از اونجا رفت. و من فورا پروژه هارو انجام دادم که اتفاقی برام نیوفته.

من شنیدم مردم اونو به همه مهمونیاشون دعوت میکنن ولی اون نمیره. اون کلا خودشو از این چیزا کنار کشیده.»

من شونه هامو بالا انداختم . هرکس شیوه برخورد خودشو با چیزا داره.

_من قراره تو کلاس بعدیتم باشم پس قراره اسون باشه. بهمون خوش میگذره.
اون لبخند زد و لبای من کش اومدن. ما درباره چیزای مختلف دانشگاه حرف زدیم. اون واقعا خیلی بامزست.

____________________________

های گایز ^_^
من فاطمونا هستم و امیدوارم از فنفیک ای که دارم ترجمه میکنم خوشتون بیاد ⁦;)⁩
همچنین خوشحال میشم که کامنتا و ری اکشناتونو به این داستان داشته باشم ⁦⁦⁦⁦♡_
لاو یو💚

Fight Club (h.s) Where stories live. Discover now