02

17 5 0
                                    

زنگ قدیمی خونه رو به صدا درآوردم و ثانیه ای بعد در باز شد و بلافاصله وارد خونه شدم...

گریس: پیغامت به دستم رسید ... پس بالاخره اتفاق افتاد ..

سبد رو روی میز چوبی و قدیمی داخل نشیمن قرار دادم و به سرعت به سمت پنجره بزرگ خونه رفتم و در حالی که اطراف خونه و جاده رو چک میکردم لب زدم

-چیزی نبود که بشه ازش فرار کرد

گریس : و تو الان دقیقا داری چیکار میکنی ؟

نگاهی به پیرزن انداختم که با لبخندی آروم به سمت سبد چوبی روی میز رفت و در حالی که آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد نگاهی دقیق به داخل سبد انداخت ...

- خودتم میدونی که فرار جزو گزینه های من نیست گریس...اما محافظت از این بچه و دور کردنش از اون جهنم اولویت من بود ...

گریس : اون خیلی شبیه مادرشه

با شنیدن این حرف دردی رو در قفسه سینم‌احساس کردم ... درسته اون شبیه مادرشه...حتی با وجود اینکه تنها یک هفته از تولدش میگذره ...
سکوت کردم و نگاهم رو از پنجره گرفتم و به سمت شومینه کوچیک و چوبی حرکت کردم و در حالی که به آتش خیره میشدم گفتم

- خودتم میدونی که من به اراجیف محفل اعتمادی ندارم که الان این بچه رو آوردم اینجا ...تو تنها کسی هستی که بهش اعتماد دارم...

گریس : از من میخوای چیکار کنم؟

نگاهم رو از سرخی آتش گرفتم و به جسم کوچکی که داخل سبد به آرومی به خواب رفته بود خیره شدم ... با قدم هایی آهسته به سمتش رفتم و خطاب به گریس لب زدم

-از اینجا دورش کن و مواظبش باش ...

بعد از گفتن این کلمات به سرعت از خونه خارج شدم و در حالی که هر لحظه بیشتر ازش فاصله میگرفتم بیشتر به سرنوشت مبهم اون دختر کوچولو فکر میکردم

-امیدوارم باز هم ببینمت ... نینا...

_____________________________________

-نینا...عزیزم بیدار شو..ممکنه دیرت بشه ...

این صدای مخملی اما بلند که از طبقه پایین داره یادم می ندازه که زمان به سرعت میگذره مطعلق به گریسه..
اون فکر میکنه من هنوز خوابم و احتمالا دارم برای ۵ دقیقه خواب بیشتر با همه کائنات می جنگم...
خب... اون حتما تعجب میکنه اگر بهش بگم که تمام شب گذشته رو بیدار بودم و افکارم رو که مثل کمد لباسام بهم ریخته بودند، مرتب میکردم...

استرس ، سردرگمی، هیجان و کمی ترس من رو تا صبح بیدار نگه داشته بود و حاضرم قسم بخورم زیر چشمام سیاه و زشت شده ... خب ..کی اهمیت می ده؟!
به ساعت نگاه کردم... عقربه ها بی رحمانه با هم مسابقه میدادن و زمان رو به جلو میبردند ، و توی تخت خوابیدن من هیچ جنبه مفیدی نداره ...

بالاخره از تختم دل کندم و به سمت سرویس گوشه اتاقم رفتم و نگاهی داخل آیینه به خودم انداختم و...اوه...حدسم درست بود ... دوتا گودی زشت زیر چشمام...
بعد از اتمام کارم توی سرویس به سمت کمد لباسام رفتم و شلوار جین مشکی به همراه تیشرت نخی سفیدی پوشیدم و بعد از برداشتن ژاکت جرمم و گوشی و هندزفریم به سمت طبقه پایین رفتم ...

گریس: ببین کی بالاخره از تخت خوابش دل کنده!

-سلام گریس

وارد آشپز خونه شدم و پشت میز کوچک چوبی و البته مورد علاقه گریس نشستم و به صورت پیر اما زیباش لبخند زدم ...

گریس : امروز روز بزرگیه عزیزم ، امیدوارم به اون چیزی که میخوای برسی

-ممنونم گریس...خودمم خیلی هیجان دارم ...

گریس : اوه دختر کوچولوی من قراره به دانشگاه بره

این کلمات رو با محبت بیان کرد و میتونستم احساساتش رو که به صورت اشک توی چشماش جمع شده بودند ببینم ...
رفتن به دانشگاه چیزیه که سال آخر دبیرستان خیلی براش برنامه ریزی کردم و الان دارم کم کم بهش میرسم و این یه رویاست...
امروز میتونم دانشگاهی که قراره توش درس بخونم رو انتخاب کنم...
به قاب عکسی که روی دیوار جا خوش کرده بود نگاه کردم ... پدر و مادرم...من هرگز اونهارو ندیدم...
گریس میگه چند وقت بعد از تولد من توی یک تصادف فوت شدن و از اون موقع گریس تنها کسی بود که من داشتم ... در واقع اون نامادری مادرم بوده و میشه گفت من با مادر بزرگم زندگی میکنم ...
من هرگز پدر و مادرم رو ندیدم ... اما دلم براشون تنگ شده
شاید اگر الان اینجا بودن اونها هم مثل من هیجان داشتن..

گریس : اونها بهت افتخار میکنن نینا

با صدای گریس به خودم اومدم و بهش نگاه کردم و متوجه شدم که اون هم به قاب عکس خیره شده ... نفس عمیقی کشیدم‌ که با لبخند آرومی نگاهم کرد..
گرمای دستش رو روی دستم احساس کردم که گفت

گریس : درست مثل من ..

لبخند عمیقی زدم و هردو سکوت کردیم ..

گریس : اوه بسه دیگه .. عجله کن ممکنه برای تعین دانشگاه دیر کنی...

به این حرف گریس به خودم اومدم و بخاطر صبحانه تشکر کردم و به سمت در خونه حرکت کردم ..

گریس : نینا

بهش نگاه کردم توی ورودی آشپزخونه ایستاده بود .. چیزی رو داخل چشماش می دیدم که برام نامفهوم بود و این منو گیج میکرد ... چیزی مثل ترس یا غم ... نمیدونم ...

گریس : دوستت دارم عزیزم

لبخندی زدم : من هم دوستت دارم گریس ..

از خونه خارج شدم و با امید به آینده ای که ازش بیخبر بودم به سمت جلو حرکت کردم...

زوزه مرگ Where stories live. Discover now