یان 1 به اینم میگن زندگی؟

11 1 10
                                    

هنگامی که دیگر اشکی برای ریختن وجود ندارد
حلقه اتحاد مرگ ایجاد میشود
وآتش پادشاه میشود
مگر یک اشک که قربانی شود
تا آتش خاموش شود
و آنگاه است که ربان پاره میشود
تا هر چیزی که راستین نیست به وقوع بپیوندد
اتحاد مار با پلنگ،عقرب با شیر و گِل با مرمر
آنگاه چوب های افسانه ای
از حلقه جدا میشوند
آری،مرگ آینده اوست!

پیاده رو را ترک میکند. پرتو های خورشید به عینک آفتابی اش میخورند و بازتاب میشوند. این امر باعث میشود تا چشم های او معلوم نباشند، چشم های قهوه ای رنگش که جای زرده تخم مرغ را در سفیده آن گرفته. یان دستی به مو های تقریبا سیاه رنگش میکشد. هندزفری اش را کمی جا به جا میکند. لبخند دلربای کجکی بر لبان تقریبا نازکش زده. پوست جو گندمی اش زیر نور خورشید میدرخشد. افکار مختلف درون ذهنش کاملا با بیرون آراسته‌‌اش متفاوتند. بیشتر درباره خوابی که شب گذشته دیده بود می اندیشید. آن جملات مبهم چه بودند؟ آیا یکی از تاثیرات خواندن داستان های فانتزی بود؟ افکارش را یکی پس از دیگری رد میکرد. مانند آهنگ هایی که داشت گوش میداد! سعی کرد بیشتر به اطراف توجه کند تا افکار عجیب خودش. دستش را سایبان کرد تا جلوی شعله های داغ و سوزان آفتاب اوایل تابستان یونان را بگیرد  و بتواند بهتر اطراف را ببیند. در پیاده رویی در حوالی یکی از شلوغ ترین خیابان های دلفی بود. مردم،مانند زامبی هایی که گوشی به دست گرفته اند در پیاده رو راه میرفتند. در خیابان،ماشین های مختلفی در رفت و آمد بودند و اتفاق عجیبی در حال رخ دادن نبود. کلاه هودی طوسی رنگش را روی سرش کشید. او امروز تیپ مورد علاقه اش را زده است. کتانی های طوسی رنگ اسکچرز،جین طوسی ساده،تیشرت نوک مدادی با طرح ساختمان امپایر استیتس و هودی طوسی رنگی روی آن. هندزفری در گوش،یویو در دست و آدامس بادکنکی در دهان.
به شیار ایجاد شده در جدول کنار جوب خیره شد. افکار عجیب و غریب به ذهنش هجوم آوردند. تلاش کرد مانند همیشه کار دیگری بکند، یا ذهنش را به جای دیگری بکشاند. به مغازه های پشت سرش نگاه کرد. فروشگاه های لباس برای خانم ها، این مغازه ها برای او معنایی نداشتند! او هیچوقت مادری نداشت که بخواهد وارد اینجور مغازه ها شود! به طور خلاصه، یان هرگز وارد مغازه هایی که برای خانم ها بودند نشده بود! او از وقتی که مادرش او را به دنیا اوردن بود،مادرش را ندیده بود ! یان با پدرش در خانه کوچکی در حومه شهر زندگی میکرد. آنها همسایه پیری به نام آقای استفنز داشتند. آقای استفنز مردی بود که کاری به کار دیگران نداشت،مگر کسی به او کار داشته باشد! آقای استفنز حدودا نود ساله بود،اما حال حوصله فولادین داشت! او مردی قد بلند بود که از نروژ آمده بود تا سال های آخر عمر خود را در کشوری با آب و هوای مدیترانه ای سر کند. به جرات میتوان گفت آقای استفنز ناندرتال بود! هر یک از اندام او تقریبا دو برابر اندام یان بود!
به ساعت گوشیش نگاهی انداخت. با توجه به این که گاهی  ساعت گوشی های سامسونگ عقب میماند او حالا باید به کلاس تمرکز میرفت. دوباره به شکاف جدول جوب  خیره شد. بازتابش نور در سطل زباله کنار جدول باعث شده بود تا جدول براق تر به نظر برسد و البته کثیفی ها و لکه های آن بهتر به چشم آید. ناگهان صدای ذهنی اش گفت:
-حس میکنم این سردرگمی تابستونی و خواب دیشب،باعث شده یکم حالت بد شه....به نظرم بریم یه کار باحال بکنیم!
یان، با وجود ذهن مغشوشش، توانست نقشه ای جذاب برای رد شدن از جدول بکشد . ابتدا پای راستش را میگذاشت روی شکاف جدول، سپس با هر دو پا به سمت بالا میجهید تا روی شیار دور سطل فرود آید و بدون مکث از روی آن روی یکی از ماشین ها  میپرید و به سرعت به آن سمت میابان میرفت. نقشه خوب و هیجان انگیزی  به نظر میامد.
دوید. پایش را لای شیار فشار داد و به بالا جهید. روی سطل پرید و این کارش باعث شد سطل چپه شود اما خودش روی مرسدس سیاه رنگی  فرود آمد و سپس به سرعت از روی ماشین روی چمن ها چرخید. آدرنالین در رگ هایش به سرعت در جریان بود. مثل ماشین مسابقه ای که به حداکثر سرعت خود رسیده بود! به شبنم هایی که از فشار گرما جان سالم به در برده بودند خیره شد. وزش نسیم  موهای یان را قلقلک میداد. گوشش را به آهنگی که پخش میشد سپرد. Ruin my life
آرامش سراسر وجودش را فرا گرفت. کم کم تنش از آرامش مورمور شد . برای چند ثانیه از دنیای فانی جدا شد. اصلا برایش مهم نبود که راننده مرسدس داشت خودش را میکشت تا او را بیدار کند ! شبنم های چمن ها باعث میشدند هودیش خیس شود. راننده مرسدس همچنان فریاد میزد
موهای بلوند آبشار مانندش را پشت گوش هایش داد و گفت:
-پس حتما بیا دیگه
چشم های آبی سامانتا با چشمان قهوه ای یان تلاقی کرد . با حالتی عجیب  گفت:
-حتما میام
لبهای نازک و صورتی رنگش،که با لباس هایش ست شده بود،شکل ابروهایش شدند و لبخند شیرینی زد. پیشانیش تقریبا هم اندازه یان بود. با اینکه از او کمی کوچک تر بود. بینی کوچکش باعث میشد تا کمی چهره اش بچگانه به نظر برسد
یان از دوستانش خداحافظی کرد. میخواست زودتر به خانه برود تا کمی پول بردارد و برای تولد سامانتا کادوی مناسبی تهیه کند. هندزفری هایش را دوباره داخل گوش هایش فرو کرد و به سمت خانه به راه افتاد. از کوچه روبروی کلاس بالا رفت تا به سه راهی برسد و از آنجا بالا برود و به خانه برسد.
-بابا! میدونی که من چقد دلم میخواد بیام! ولی نمیشه! تولد سمه!
آرتور فیته آرپ وسط سر کچلش را خاراند. سپس دستی به ریش قرمزش کشید(تضاد زیادی با یان داره!)و چشمان قهوه ای سوخته اش،که تنها وجه تشابه او با یان بود را در حدقه چرخاند. سپس هوا را با فشار از بینی بزرگ  عقابی شکلش بیرون داد. با حالتی کلافه،انگار که میخواست پشه ای را بپراند،گفت:
-نمیشه پسر! باید بیای! تولد دوستاتو میتونی بعدنم بری! ولی پیدا کردن پدربزرگتـ...
-بابا! بابابزرگ همیشه گم میشه! خواهش میکنم این بحثو ادامه نده!
-این دفعه فرق داره پسر! میدونی چند روزه گم شده؟!
-حالا مگه چی شده؟ این دفعه بیشتر از دفعات قبل بوده ولی بر میگرده دیگه! من قول دادم!
آرتور،بلند شد. دور هال که با مبل های بزرگ و چند تابلو نقاشی تزئین شده بود چرخی زد. ابتدا پاهایش روی سرامیک ساده کف زمین جیر جیر میکرد، اما با گذشت زمان صدای جیر جیر کمرنگ تر شد. باز هم دستی به ریش نامرتب قرمزش کشید،با حالتی متفکرانه گفت:
-ببین پسرم! میدونم که برات مهمه! ولی این شرایط خاصه! حالا سال بعد!
سپس به یان نزدیک شد. اختلاف قد زیادی داشتند،شاید ده سانتی متر! آرتور مرد قد بلندی بود. دستش را به نرمی روی شانه یان گذاشت:
-درک کن پسرم!
خشم سراسر وجود یان را فرا گرفت. دست هایش را مشت کرد. ناخن هایش که در دستش فرو میرفتند درد کمی را در دستش ایجاد کرد. نفسش را به تندی بیرون داد. بینی او برعکس پدرش عقابی نبود و بسیار خوش فرم بود. چیزی نگفت اما از چشمان قهوه ای رنگش خشم و نارضایتی خوانده میشد. سری تکان داد و رفت تا وسایلش را جمع کند.
نه این که او از مادربزرگ و پدربزرگش بدش بیاید ها! نه! اما خب دهکده آنها...واقعا چیزی ندارد! نه اینترنتی، نه آنتنی و نه حتی یک جای جالب برای وقت گذراندن! تمام تفریح اهالی دهکده ماهیگیریست و ماهیگیری و ماهیگیری ! و البته یان نیز از ماهیگیری بدش میاید. خیابان ها معمولا خلوت هستند و هیچ مغاره ای،جز مغازه های ماهی فروشی،باز نیستند. شاید تنها جایی که یان همیشه دوست دارد برود،جزیره ای است نزدیک دهکده، اما پدرش هرگز به او اجازه نداده سوار یکی از قایق ها شود و به آنجا برود،میگوید آن ماهیگیران خطرناکند! معمولا یان خنده اش میگیرد اما چیزی نمیگوید و میرود دنبال پدربزرگ تا با او کمی بازی کند. اما این بار حتی پدربزرگی نیست که با او بازی کند! و البته مادربزرگی آنجا هست! مادربزرگ یان،بیش از حد سرش شلوغ است(آره یادم رفت بگم که اونا یه هتل بزرگ دارن!)او همیشه سرگرم کارهای هتلش است. پس از مرگ مادر و پدر او،این هتل به او رسید. جای قشنگیست اما دردسر هم زیاد دارد! شاید یان زمانی که به هتل میرود،بار زیادی از روی دو مادربزرگ بر میدارد.
ماشین فورد کوچک نوک مدادی پدرش از روی دست اندازی رد شد و باعث شد سر یان به سقف بخورد و موهای قهوه ای تیره اش،که آنها را به سمت بالا شانه کرده بود،خراب شوند. لبخندی گرم روی لب های نازکش نقش بست. او این دست انداز را دوست داشت،باعث میشد متوجه شود دارد به هتل مادربزرگ میرسد. جلوی در چوبی هتل که با لنگر فلزی سبکی تزئین شده بود رسیدند. حالا بنای هتل کاملا رو به روی یان بود. بنای چوبی،که شبیه کشتی ای بزرگ بود. لبه های ساختمان با فلز تزئین شده بود و کاملا شبیه یک کشتی بود. تنها چیزی که بنا را از یک کشتی مسافربری متفاوت می ساخت،در ورودی بود و تابلویی که بالایش نصب شده بود. روی تابلو با رنگ قرمز نوشته شده بود:"هتل مارمالیز". یان نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. پدرش،که پیش از او پیاده شده بود داشت چمدان ها و وسایلشان را از صندوق عقب ماشین در میاورد. یان رفت و به او کمک کرد. آرتور صاف شد. در چشمان قهوه ایش مهربانی موج میزد. آرتور بسیار شبیه به دریا بود. دستی روی شانه یان گذاشت و با مهربانی لبخند زد. به سمت در هتل حرکت کردند. بدون هیچ حرفی. دست آرتور همچنان روی شانه پسرش بود. آنها در هتل را باز کردند.صدای جیغی ناگهان آن دو را از ادامه راه بازداشت....

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: May 23, 2020 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

پسر جادوی کهنDonde viven las historias. Descúbrelo ahora