Oneshot

5K 367 122
                                    

جیمین از دست هوسوک کلافه شده بود، حاضر بود هر کاری رو که میخواد انجام بده تا دست از سرش برداره.
" هوسوک فقط حرفت و بزن...و باید بدونی چیزی نظرم و عوض نمیکنه...پس از موقعیتت خوب استفاده کن و یه حرف درست و حسابی بزن."
" جیمین انقد یه دنده نباش! من میدونم خیلی داری اذیت میشی ولی این راهش نیست..."
وسط حرف هوسوک پرید:
" بهت گفتم حرف درست و حسابی!"
" آه...خیله خب باشه! فقط یه ماه، باید یه ماه هر شب باهام بیای بار."
جیمین پوزخندی زد.
دوست کله شقش میخواست آخر عمری باهاش بره خوش گذرونی؟ یا قصد داشت کاری کنه بعد از یه ماه حسابی بهش خوش بگذره و بیخیال همه چیز بشه؟
عجیب بود هوسوکی که انقدر روی وضع جیمین حساسه بهش چنین پیشنهادی بده؛ بیشتر از اینکه خوشحال باشه کنجکاو بود که چی توی سر دوستش میگذره پس آهی کشید و سرش رو تکون داد:
" باشه، قبوله. از امشب شروع میشه. ساعت نه منتظرتم."
" یااا! من راننده‌ت نیستم!"
" آره واسه همینم قراره بیای دنبال رفیقت. چون نمیخواد با راننده‌ش جایی بره."
لحنش بدون اینکه بخواد تلخ شده بود.
هوسوک هم متوجهش شد ولی چیزی نگفت.
میدونست وقتی پای یه سری چیزا وسط بیاد جیمین چطوری قاطی میکنه...و خب اخیرا مواقعی که قاطی نمیکرد داشتن کمتر و کمتر میشدن.
دوباره لبخندی روی لبش نشوند و از جیمین خداحافظی کرد و راضی بود که حداقل تونست جیمین رو راضی کنه.
●○●○●○
ساعت نه و ربع بود و هوسوک بخاطر تاخیر جیمین داشت کلافه میشد که بالاخره دیدش. داشت با آرامش و در عین بیخیالی به ماشین نزدیک میشد.
خیلی ریلکس سلامی کرد و توی ماشین نشست.
هوسوک که با دیدن رفتارش بیشتر عصبی شده بود بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
مسیرشون زیاد طولانی نبود، حدود بیست دقیقه بعد هوسوک ماشین رو پارک کرده بود و جفتشون مقابل یه در ایستاده بودن.
جیمین به تابلوی نورانی بالای سرشون نگاهی انداخت.
' کلاب شبانه آکیشا '

از همین الان حس عجیبی داشت.
دنبال دوستش داخل شد و وقتی که دید کسی ازشون درخواست نشون دادن کارت شناسایی نکرد باعث تعجبش شد.
" هوسوک...این احمقا براشون مهم نیست ما اصلا به سن قانونی رسیدیم یا نه؟"
"اینجا فقط یه قانون داره جیمینی.
اون خط رو جلوی در ورودی میبینی؟ وقتی ازش رد میشی باید کسی که تا قبل از ورود به اینجا بودی رو فراموش کنی...یه شب رو بدون اینکه به دغدغه هات فکر کنی میگذرونی...ممکنه اینجا افرادی رو ببینی که دارن با خوشحالی تو بغل هم میرقصن درصورتی که شاید همونا صبح امروز به حد مرگ همدیگه رو کتک زده باشن.
حالا دیگه قانون و میدونی.
وقتشه امشب و زندگی کنی!"

جیمین چشماشو چرخوند ولی ترجیح داد ساکت بمونه و دنبال هوسوک از خط رد شد.
ناخودآگاه لرزی به بدنش افتاد ولی به خودش تاکید کرد که فقط بخاطر جویه که توسط اون آدمای مسخره و ساده لوح ایجاد شده.
با وجود قانون عجیب و غریبی که اون مکان داشت ولی مثل بقیه کلابایی بود که تاحالا رفته بودن.
جیمین هیچ ایده ای نداشت هوبی اینجا رو چطوری پیدا کرده، و اهمیتی هم نمیداد.
خیلی وقت بود چیزای مختلف واسش بی اهمیت شده بودن...
بدون اینکه نوشیدنی واسه خودش سفارش بده به گوشه ای ترین نقطه ی کلاب رفت و یه صندلی برای نشستن پیدا کرد.
به غریبه ای که کنارش بود توجهی نکرد و منتظر شد تا هوسوک هم خودش رو بهش برسونه.
اما توجه پسری که کنارش بود بهش جلب شد:
" هی...چرا اومدی این گوشه زانوی غم بغل گرفتی؟"
جیمین با صدای بمی که از کنارش شنید سرش رو چرخوند و پسر قدبلندی رو دید که موهای رنگ شده‌ش رو بالا داده بود.
" کار دیگه ای ندارم بکنم. خودت چرا وقتی اینجا نشستی به بقیه ایراد میگیری؟"
با لحن سردی جواب داد.
یه جورایی حس خوبی به این غریبه ی فضول نداشت.
" بخاطر بدن دردم تصمیم گرفتم یه گوشه بشینم و به خوشحالی بقیه نگاه کنم تا ازشون انرژی بگیرم."
پسر که انگار نگاه بی حوصله جیمین براش کوچیک ترین اهمیتی نداشت با سرخوشی جواب داد و شونه ای بالا انداخت.
" بدن درد؟ یعنی تو هم مریضی؟"
جیمین که نظرش جلب شده بود کاملا سمت پسر چرخید.
" من هم؟ منظورت اینه که مریضی؟ واسه همین قیافه‌ت اینطوریه؟"
" مگه قیافه‌م چطوریه؟"
" شبیه آدمایی که از زندگی سیر شدن. حالا بیماریت چی هست؟"
" مشکل قلبی دارم. خودت چی؟ هنوز جوابم و ندادی."
پسر پوزخند صدا داری زد.
" همین؟ من گفتم سرطانی چیزی داری. و بدن درد من بخاطر بیماری نیست. امروز بعد از یه مدت طولانی ورزش کردم...دلیلش همینه."
جیمین بخاطر رفتار گستاخانه ی شخص روبروش هم تعجب کرده بود و هم به قدری اعصابش خط‌ خطی شده بود که دوست داشت گوشای اون غریبه رو بگیره و سرش رو بکوبه توی دیوار.
" کارت درست نبود که وانمود کنی بیماری تا اطلاعات خصوصی منو از زیر زبونم بکشی.
و بیماری قلبی هم همچین نقل و نبات نیست که در موردش اینطوری حرف میزنی!"
پسر که رفتار تهاجمی و بهم ریختگی جیمین رو دید اخم کوچیکی کرد و با صدای جدی جوابش رو داد:
" اول اینکه من وانمود به چیزی نکردم. تو خودت دهنت رو باز کردی و هر چی به قول خودت اطلاعات شخصی بود به من گفتی. و دوم، درسته بیماریت چیز خوبی نیست ولی دیگه داری زیاد بزرگش میکنی."
جیمین نمی فهمید چرا با هر حرفی که اون پسر میزنه داره گارد میگیره. ولی فقط میدونست اصلا از موقعیتی که توش بود رضایت نداشت.
شاید خودش متوجه نبود ولی ته دلش حس میکرد حرفایی که میشنوه کاملا درستن...و خب اون لجباز تر از این حرفا بود که بخواد چنین چیزی رو بپذیره.
بلند شد تا از اون کلاب بیرون بره و تا میتونه از اونجا و آدمای احمق توش فاصله بگیره که بالاخره هوسوک با نوشیدنیش اومد.
" هی مینی، مطمئنی نمیخوای بری یکم برقصی؟ البته اگه نمیخوای مشکلی نیست میتونیم همینجا بشینیم."
جیمین نگاهش رو سمت پسر چرخوند ولی درست قبل از اینکه دهنش رو باز کنه و بگه نمیخواد پیش چنین آدم فضول و بی تربیتی بشینه، پسر شروع به حرف زدن کرد:
" حالا که تا اینجا اومدی و وقت ارزشمندت رو هدر دادی، به نظرم یه امشب و بیخیال شو و بمون تا کمی حرف بزنیم، مینی!"
با دیدن لبخند کج روی لبهای آقای فضول با حرص دندون هاش رو روی هم فشار داد، ولی ته قلبش راضی نمیشد که مثل یه بازنده عقب بکشه، پس دوباره خودش رو روی صندلی انداخت.
" من جونگ‌کوکم، جئون جونگ‌کوک."
هوسوک که دید جیمین با اخم نشسته و قصد معرفی کردن خودش رو نداره با لبخند جفتشون رو معرفی کرد.
" من جونگ هوسوکم. اینم دوستمه، پارک جیمین. یکم سخت ارتباط برقرار میکنه ولی خوش قلبه!"
جونگ‌کوک متقابلا به هوسوک لبخند زد و سمت جیمین برگشت.
" پارک جیمین، گاردت و پایین بیار. من یه آدم معمولیم که شاید دیگه هیچوقت نبینیش، و تازه قانون اینجا رو هم که میدونی...حتی اگه بیرون از اینجا همو ببینیم میتونیم وانمود کنیم همو نمیشناسیم. بیخیال شو و بیا امشب رو با هم حرف بزنیم."
لحن آروم جونگ‌کوک باعث شد بدون اینکه متوجه باشه ماهیچه هاش از حالت انقباض خارج بشن.
به همون سرعتی که بین خودش و کوک یه دیوار بلند کشیده بود حالا دلش میخواست به حرفش گوش کنه و بیخیال گاردش بشه. یه شب حرف زدن با این غریبه ی عجیب که ضرری نداشت، مگه نه؟
" باشه جئون جونگ‌کوک...بیا حرف بزنیم."
آرامش توی صدای جیمین هوسوک رو متعجب کرد ولی کوک لبخند دلنشینی زد و شروع به صحبت کرد:
" خب، حالا بگو ببینم چرا قیافت اینطوریه؟"
جیمین چشماشو چرخوند
" چون از دست این دنیا زیادی کشیدم، دیگه طاقتم تموم شده..هیچ پسر بیست و یک ساله ای اندازه ی من بدبختی نکشیده."
لحنش دوباره تلخ شده بود.
جو‌نگ‌کوک اخمی کرد:
" تازه اول راهی که! پس دلت میخواد بمیری؟"
" آره دقیقا."
بیخیالی جیمین در مورد چنین موضوعی باعث عمیق تر شدن خط بین ابروهاش شد.
" و دقیقا به چه دلیل کوفتی میخوای چنین کاری بکنی؟"
"تو از زندگی من چی میدونی؟ از سختی هایی که کشیدم خبر نداری پس حق به جانب حرف نزن."
" زندگی تو؟ نه چیزی میدونم و نه مایلم که بدونم.
ولی در مورد زندگی تو این دنیا یه چیزایی میدونم...
این دنیا رو هم خوب میشناسم، این دنیا یه هرزه‌ست!"
کوک نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
" جیمین تو باید شاد زندگی کنی...اینطوری انتقام سختی هایی که دنیا بهت وارد میکنه رو ازش میگیری.
آره این دنیا یه هرزه ست...
و اگر بخوای بازی رو بهش ببازی و جونت و تقدیمش کنی خودت داری به بی ارزش و ضعیف بودنت اعتراف میکنی.
اگر تصمیمت اینه که بازنده ی این بازی باشی پس زودتر برو..زندگی به عنوان یه بازنده باید سخت باشه!
و من خوشم نمیاد وقتم و با بازنده هایی که حتی از نظر خودشون بی ارزشن بگذرونم."
کوک قاطعانه ولی با آرامش حرفش رو زد.
جیمین تعجب کرد.
تا حالا هیچکس اینطوری باهاش حرف نزده بود.
هیچکس با شنیدن در مورد بیماریش مثل کوک واکنش نشون نمیداد.
هیچکس بعد از اطلاع از تصمیمی که درباره پایان دادن به زندگیش گرفته بود اینطوری برخورد نمیکرد.
الان می فهمید که ادم روبروش واسش کسل کننده نیست...در واقع این جئون فضول و رفتاراش واسش تازگی داشتن، و جیمین بعد از مدت ها حس میکرد هیجان به زندگیش برگشته..هیجان شناخت یه آدم جدید، و عجیب!
" خیله خب جئون جونگ‌کوک...حرفات و شنیدم، و الان که فک میکنم نمیخوام بازنده باشم، ولی ببینم تو خودت میتونی منو از تصمیمم منصرف کنی؟"
با فکر این که توی ‌بحثشون موفق شده پوزخندی زد و تکیه داد، اما با جوابی که از کوک شنید برای بار چندم توی اون روز شوکه شد.
" مشکلی نیست، خوشحال میشم بهت کمک کنم. ولی تو هم باید باهام راه بیای."

Acacia Nightclub Where stories live. Discover now